-
انگار ديروز بود نويسنده : نسيم داودي پناه مصطفي خم شد و جورابش را پوشيد، بعد با ناراحتي نگاهي به پايش انداخت و گفت :«واي مامان اين که سوراخ است ،شست پايم از آن بيرون زده !»مادر گفت :«جورابت را بده تا سوراخش را بدوزم کمي بعد مصطفي آماده شد،جلوي آينه ايستاد و نگاهي به خودش انداخت . روپوش سرمه اي اش خيلي به او مي آمد و سرتراشيده اش او را شبيه بچه مدرسه اي ها کرده بود.مادر از حياط او را صدا زد :مصطفي !الان زنگ مدرسه مي