تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1834773317
میان حفره های خالی (داستان)
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ميان حفرههاي خالي (داستان)
يک هفته است رسيده ام. خيلي سرد است. بايد عادت کنم، وگرنه همين سه چهار ماه هم سخت ميگذرد. نزديک مرز است. گفته بودم، اما فکر نميکردم به اين نزديکي باشد. اين کوه هاي سفيد روبه رو را که رد کني ميافتي وسط کرکوک. آدم هاي کم حرفي هستند. گرم نميگيرند. سرايدار بهداري فارسي بلد نيست. همان روز اول؛ سرصبح، ناغافل آمد بالاي سرم. اسمش کريم است. جثهي ريزي دارد. زبانش هم بفهمي نفهمي ميگيرد. خواب بودم که ديدم يکي شانه هام را تکان مي دهد. گفتم:« بله؟ چيزي ميخواستي؟»به کردي چيزهايي گفت که نفهميدم. گفتم: «فارسي بلد نيستي؟» بعد يک دفعه غيبش زد.شب ها کتري را پر ميکنم، ميگذارم روي آتش دان اين بخاري ارج قديمي. به نصيحت صلاح. هماني که از پاوه مسافر ميآورد اين جا و ميبرد.وسايلم را که زمين گذاشت، بخاري را روشن کرد. گفت: «آب گرم هم درست کن براي خودت. نباشد يخ ميِزني»آب را ولرم نکرده بودم که صداي داد و هوارش را شنيدم. شسته نشسته از توالت زدم بيرون. لنگه ي در را چسبيده بود و داد ميزد. يک پسر بچهي هفت هشت ساله هم کنارش.گفتم: «ها؟ چته؟»پسر بچه گفت: «ميگويد شما نخوابيد اين جا»گفتم: «تو کي هستي؟»دوباره کفري شد. خيلي زود عصباني ميشوند. شايد به خاطر سرما باشد. بچه گفت: «بايد توي آن يکي اتاق خوابيد. آن يکي»گفتم: «پسرشي؟»بچه گفت: «کي شما را آورده اين جا؟ همين حالا برويد توي آن يکي»گفتم: «اين اتاق يا آن اتاق چه فرقي ميکند؟ دوتا اتاق لخت و خالي که اين حرف ها را ندارد»سربچه را از ته تراشيده بودند. روي پوست سرش جاي چند تا لک بود که فکر ميکنم داع الصدف باشد. عکس ميگيرم و برايت ميفرستم. تو هم نظرت را بگو. به زور ردشان کردم. بچه ها گفته بودند ميروم وسط سالامانکا. کي بود که اول گفت سالامانکا؟ صادق بود؟ نميدانم اين اسم ها را از کجايش در ميآورد. ولي به غير از اين سرما و آدم ها، کوه هم دارد. باور نميکني. انگار آمده باشي اردوي تمرين براي مسابقات.اين جا کار زيادي نيست. يعني عادت ندارند بيايند بهداري، هر مرضي هم داشته باشند، دور و بر من پيدايشان نميشود.صلاح ميگويد: «اين جوري اند اين آدم ها. خوب نيستند با غريبه»صلاح با همهشان فرق دارد. احترامش را دارند. نميدانم چرا، ولي هوايم را دارد. هيکلي و قد بلند است. يعني چهار تا مثل تو را حريف است. اين دستار عمامه اي هم هيچ وقت از سرش نميافتد. اگر اين شلوار کلفت گشادش نبود، عين ملاها ميشد. خودش ميگويد: «خب ما هم يک جورهايي ملاييم.»يک جاي گلوله روي سينه اش است. قديمي است، چند روز پيش ميگفت وسط شکمش تير ميکشد. به زور راضي شد معاينه اش کنم. تا پيراهنش را زد بالا، ديدمش. نگفت کجا تير خورده. خيلي تو دار است.ديروز با هم رفتيم دور و بر اين جا را سياحت کنيم. هوا که خيلي سرد ميشود، مردها هم ميمانند توي خانه. اواخر بهار و تابستان، قاچاق ميبرند کرکوک. کار و بارشان همين است. هميشه هم منتظر بهارند. منتظر اين که هوا خوب بشود و بروند کرکوک.از توي روستا که بيرون ميآيي، ميرسي به کوه. دو دقيقه هم نميشود. اين کوه ها مثل کوه هاي طرف ما نيستند. همه صخره اي اند. اگر قرار نبود برگردم، ميگفتم با بچه ها بياييد اين جا. نميدانم از صخره واقعي هم بلديد بکشيد بالا يا نه. توي دامنه جايي را ساخته اند مثل مقبره يا يک همچين چيزي. با سنگ ساخته اند. سنگ ها را دايره اي چيده اند توي يک محوطه هفتاد هشتاد متري. عکس ميگيرم، برايت ميفرستم. صلاح ميگويد سه نفر ارتشي خاک اند آن تو. بيشتر فاميل هاي صلاح کرکوک اند. به پسر عمويش گفته برايم از آن ور يک دوربين شکاري امريکايي بياورد.مي گويند اواسط بهار هوا خوب ميشود. تا آن موقع برگشته ام . دعا کن زودتر بگذرد. صورت باران را هم ببوس. مثل بوس هاي صادق، اين جوري، آبدار.*********اين جا اصلا زمان نميگذرد. جان اين ساعت اسقاطي در ميآيد تا به سه برسد. سر ساعت سه، در بهداري را ميبندم و منتظر صلاح ميمانم. صلاح را که يادت هست؟ چند روز پيش باهم رفتيم پشن بند. يک جايي است که تابستان ها آب بالاي کوه جمع ميشود توش. بعد هم سرازير ميشود پايين. توي دره. بالاي صخره ها چند تا فرو رفتگي هست مثل غار. از آن جا هم مشرف ميشود به گورستان سنگي. به صلاح گفتم صخره نوردي بلدم. باورش نميشد اهل اين جور چيزها باشم. تو هم باورت نميشد. يادت هست؟گفتم: «از همين سنگ هاي يخ زده ميکشم بالا تا توي آن دو تا غار»اولش خنديد. فکر کرد شوخي ميکنم. کمي که بالا رفتم، شروع کرد به داد زدن. بعد هم پريد بالا و مچ پايم را از زير چسبيد. گفت: «ميداني تا به حال چند نفر از اين سنگ ها کشيده اند بالا و بعد افتاده اند ته دره؟ يکي اش همان سرباز معلم»ظاهرا آدم بدبختي بوده که ميخواسته از تخته سنگ بکشد بالا که يک دفعه زير پايش خالي شده و توي دره افتاده. تابستان دو سال پيش. ميگفت: «نعشش هم پيدا نشده»گفتم: «خاطرت جمع. توي صخره نوردي مدال کشوري دارم»ول کن نبود. گفت: «بعد سرباز معلم تا شش ماه آدم از شهر ميآمد و ميرفت. از همه پرسيدند. همين کريم را آن قدر آوردند و بردند که مجنون شد»ظاهرا آن سرباز بيچاره توي همين اتاقي ميخوابيده که حالا من ميخوابم. اول از همه به کريم شک کرده بودند که نکند بلايي چيزي سرش آورده باشد. حالا هم همان پسر بچه ضبط و ربطش ميکند. پسر کوچکش است. فکر ميکنم حق با تو باشد. آن لکه هاي روي سرش داع الصدف نيست. شايد چيزي باشد که به سرما ربط دارد.تنها دلخوشي ام همين صخره ها هستند. بايد قبل از اين که کارم درست شود و برگردم، از اين يکي بالا بکشم. عکس ميگيرم، برايت مي فرستم. صلاح بايد مسير را بلد باشد. البته همين طوري هم ميتوانم بکشم بالا، اما خودش باشد مطمئنتر است.پدرم توي بيمارستان اما حسين کرمانشاه يکي را پيدا کرده تا کارم را درست کند. فعلا که توي بهداري بست نشسته ام و منتظرم زمان بگذرد.صلاح نامه را نبرده شهر. يادش رفته. مانده بود توي ماشينم. تازه امروز پيدايش کرده. نامه را پس گرفتم و اين ها را اين زير نوشتم تا فکر نکني حواس پرتي گرفته ام و يادم رفته نام بنويسم. شنبه صبح براي پاوه مسافر دارد، نامه را هم ميآورد. از وقتي فهميده ميخواهم از کوه بالا بکشم، همراهم نميآيد.ميگويد: «اين دو تا غار حرمت دارد براي مردم. نرو آن جا.»بچه گير آورده. خودشان ميگويند دو اشکفته. يعني دو تا حفرهي خالي.***********دو سه روز است حالم خوب نيست. بد جوري سرما خورده ام. رفته بودم سربند. يک راهي براي بالا رفتن پيدا کرده بودم. طرف يال جنوبي. عکسش را برايت فرستاده ام. حدود پنجاه متر که بالا رفتيم، مسير بند آمد. آن قدر صاف بود که نميشد بالا رفت. خواستم مسير باز کنم طرف يال شرقي که گير کردم. باورت ميشود؟ واقعا گير کرده بودم. هيچ جوري نميشد تکان خورد. دو سه ساعتي آن بالا ماندم. فکر کردم از سرما ميميرم. تا اين جا نباشي نميفهمي چه ميگويم. سرمايش خيلي تيز است. پوست آدم ور ميآيد. نميدانم صلاح از کجا بو برده بود که رفته ام آن بالا. ديدم از توي گورستان سنگي شد و آمد طرف بند. باورت نميشود. طوري از کوه بالا ميکشيد که انگار پرواز ميکند. روي صخره ها ميلغزيد. نديده بودم آدم اين جوري از کوه بالا بکشد. توي فيلم ها هم نديدم. بعد هم مرا انداخت روي کولش، از همان يال شرقي پايين آمد. مسير آمدنش توي ذهنم مانده. حالم خوب شد ميروم عکس ميگيرم. تا چند ساعت اصلا حرف نميزد. بد جوري عنق بود.بعد گفت: «آن بالا رفته بودي چه کار؟»گقتم: «شما مگر وکيل وصي بنده هستيد؟»گفت: «اگر ميدانستي هيچ وقت جرئت نميکردي»طوري لب هايش را گاز گرفت که خون افتاده بودند. گفتم: «اصلا تو از کجا فهميدي من آن بالا رفتهام؟»بعد حرفهايي زد دربارهي همان هاي که توي گورستان سنگي خاک کرده اند. ميگفت چند سال پيش، اواخر جنگ، چند تا ارتشي ميآيند توي روستا. چهار نفر. مثل اين که ميخواستند بروند طرف کرکوک. از بين اين کوه ها. از توي روستا که رد ميشوند، يکي از اهالي ميشناسندشان. يکي يکيشان را ميشناسد. بعد درگير ميشوند. سه تاشان را ميکشند. يکي شان فرار ميکند طرف بند و از صخره بالا ميکشد. از همين صخره اي که من ميخواستم بالا بکشم. يکي دو نفر ميافتند دنبالش.ميگفت: «آن قدر تيز و بز بالا رفت که نرسيدند به گردش»تا دو روز از اين پايين کشيکش را ميکشند تا بيايد بيرون، که نميآيد. بعد پسر بزرگ کريم از صخره ميکشد بالا و ميرود توي دو اشکفته. هيچ کدامشان بر نميگردند.ميگفت: «فرمانده بي سرباز نميماند. پيدا ميکند براي خودش»اولش نفهميدم. گفتم: «چي پيدا ميکند؟»گفت: «سرباز»گفتم: «حتما هم پسر کريم را گير انداخته آن تو براي خودش؟»گفت: «بترس از اين چيزها. سرباز معلم يادت رفته.»گفتم: «آن بدبخت که افتاده بود توي دره»گفت: «نعشي پيدا نشد برايش»نميداني چه قدر دلم هواي کانون کوهنوردي را کرده. دوست دارم برگردم و روي صندلي کنار مجسمه لم بدهم. به صادق بگو يک نخ از آن سيگارهاي لاپيچش را برايم کنار بگذارد. ميخواهم چشم هايم را ببندم، پاهايم را بيندازم روي هم و دودش را ول بدهم توي هوا. به من ميگويد: «اين مزار سنگي را براي ارتشي ها ساخته اند. به احترام سرهنگ. به جز آن سه نفر هم کسي خاک نيست آن جا.»بايد بروم بالا و پرچمم را بکوبم وسط چشم هاي غار. طوري که از اين پايين معلوم باشد. يکي از پرچم هاي گروه را بده همه امضا کنند و برايم بفرست. شما را هم توي اين افتخار شريک ميکنم. بعد هم کارم را ول ميکنم و بر ميگردم تهران.************تمام شد. پرچم پر افتخارمان بر تارک دو اشکفته ميدرخشد. همين چند ساعت پيش کار را تمام کردم. نميدانم چه طور خودم متوجه مسير نشده بودم. عکس ها را که ظاهر کردي، با دقت نگاه شان کن. به غير از اين راه مسير ديگري براي بالا رفتن نيست. خوب نگاه کردم. دو اشکفته يک غار درازي است که تهش معلوم نيست. يعني اصلا دو تا غار نيست. فقط دو تا ورودي دارد. حدودا يک متر در يک متر. بايد خم بشوي تا بروي آن تو. چند متري که جلو ميروي، مسير يک دفعه باز ميشود. چيزي شبيه سرسراي يک خانهي بزرگ و قديمي. فقط از نوع سنگي و قنديل بسته اش. از همه جا عکس گرفته ام. يعني از آن جاهايي که نور بود. از سرسراي بزرگ که رد شدم، مسير دوباره باريک شد. آن قدر باريک که مجبور شدم چند متري سينه خيز جلو بروم.گوشهي شمالي سرسرا يک چشمه هست. توي اين سرما آب دارد. باورت ميشود؟ از بين سنگ ها آب بيرون ميآيد و روي کف غار ميريزد. چند متر آن طرف تر هم بين سنگ ها فرو ميرود. به غير از اين چشمه هيچ چيز جالب ديگري آن تو نيست. از جناب سرهنگ صلاح هم خبري نيست. چند بار داد زدم کجايي جناب سرهنگ؟ انگار يک هنگ کامل دنبال جناب سرهنگ بگردد. از سرباز صفر گرفته تا سروان و سرگرد. بايد به صلاح بگويم اين چه سرهنگي است که هنگش را ول کرده توي غار و خودش رفته يک جايي غيب شده. روي ديوارهي غار هم هيچ نشانه اي چيزي نبود؛ نه خطي، نه آدرسي. سنگ صيقلي.نيم ساعت تمام ساکت نشستم وسط سرسرا. آرامش عجيبي داشت. هنوز به صلاح نگفته ام رفته ام توي غار. احتمالا بدجوري کفري ميشود. شايد هم تا حالا پرچم کانون کوهنوردي را ديده باشد. موقع برگشتن کريم را ديدم که نشسته بود وسط گورستان سنگي. دست هايش را گذاشته بود روي سرش و زل زده بود به من.گفتم: «چه طوري کريم؟ نميآيي برويم آن بالا؟»بدنش را تکان ميداد و يک چيزهايي زير لب ميخواند.گفتم: «براي کي داري دعا ميخواني؟»به فارسي گفت: «ناصر رفته آن جا.»واقعا باورم شده بود فارسي بلد نيست. خيلي زرنگ است. گفتم: «پس فارسي بلد بودي. ميخواستي رنگمان کني. ها؟»يک نسخه از عکس ها را براي خودم بفرست. ميخواهم بزنم به ديوار اتاق. به بچه ها هم بده. اگر شد بفرست براي مجلهي دانشگاه . ببين چاپش ميکنند يا نه. اين چند خط را هم بگو در توضيح عکس ها بنويسند:«دو اشکفته يکي از غارهاي منطقهي غرب ايران است. از مهم ترين ويژگي هاي اين غار ميتوان به بافت سنگي منحصر به فردش اشاره کرد. بافتي که ترکيبي از سنگ هاي رسوبي و سيليس است. به دليل موقعيت خاص مکاني و جغرافيايي اين غار متاسفانه تاکنون توجه کوهنوردان ايراني و خارجي به آن جلب نشده و همين مسئله دليلي بر ناشناخته ماندن آن است. اين عکس ها شايد تنها عکس هايي باشند که از محوطهي داخلي دو اشکفته برداشته شده اند.»ظاهرا طرف کارها را درست کرده. همان آشناي پدرم توي کرمانشاه. اين چند روزه را منتظر ميمانم تا پرونده ام را کامل کنند و بفرستند بيمارستان امام حسين.*************ممنون از مجله و عکس ها. فکر نميکردم به اين سرعت چاپش کنند. فقط دهنوي سرخود توي متني که نوشته بودم دست برده. چرا جملهي آخر را حذف کرده؟ وقتي مينويسم قبل از من کسي از آن تو عکس نگرفته يعني نگرفته. نميفهمم چرا اين مردک دست از موش دواني بر نميدارد.چند روز است که کريم پيدايش نيست. دوست ندارم به صلاح بگويم که آن روز توي گورستان ديدمش. رفتارش عوض شده. نه اين که کفري باشد و عصباني و اين جور چيزها. مهربانتر شده. برايم غذا ميآورد. از دوغ و ماست و کرهي محلي گرفته تا مرغ کباب شده. باورت ميشود؟ مرغ کباب شده را گذاشته بود وسط نان محلي، توي يک سيني بزرگ. آمده بود بهداري با من حرف بزند. پرسيد: «چيزي نديدي آن جا؟»خواستم عکس ها را نشانش بدهم که قبول نکرد. ميگويد: «اين عکس ها را نبايد ديد. مردم ميترسند.»گفتم: «سرهنگ تان آن بالا نبود. خيلي دنبالش گشتم»يکي را فرستاده تا لباس هايم را بشويد. اسمش هيواست. سيزده چهارده سالش است.ميگويم:«چرا قبلا نميآمدي؟»جواب ميدهد: «آقا صلاح من را فرستاده»ميگويم: «خب چرا قبلا نميفرستاد»ميگويد: «آخرشما اين جوري نبوديد»ميپرسم: «مگر من چه جوري ام؟»جواب ميدهد: «شما ميرويد پيش سرهنگ. رسم است.»نميدانم به اين ديوانه بازي ها ميگويد رسم يا منظورش چيز ديگري است. تازگي ها کشيکم را ميکشند. نصفه شب بلند شدم بروم توالت، ديدم چند نفري به رديف کنار ديوار نشسته اند. يک چپق هم دست يکيشان بود که پک ميزد و به نفر بعدي رد ميکرد. گفتم: توي اين سرما نشسته ايد چه کار؟ سرشان را انداختند پايين و جواب ندادند. مطمئنم فارسي بلدند. خودشان را زده اند به نفهمي. از اين دستارهاي بلند عمامه اي به سرشان ميبندند. کاپشن اکري رنگ امريکايي هم تن شان. عين هم. فکرش را بکن؟ معلوم نيست اين همه لباس يک جور را از کجا پيدا کرده اند. به صلاح گفته ام برايم روزنامه بياورد. ميخواهم پنجره هاي بهداري را با روزنامه بپوشانم.يکي رفته بالاي دو اشکفته و پرچم را برداشته. تا همين ديروز آن جا بود، ولي امروز صبح ديدم نيست. مهم نيست. فکر ميکردم تحمل نکنند آن بالا بماند. هوا هنوز خوب نشده. معلوم نيست تا کي قرار است برف ببارد.صلاح بي خبر رفته شهر. رفته بودم سراغش. مادرش خانه بود. هشتاد سالي دارد. گفتم: «صلاح کجاست؟» گفت: «رفته.» ميخواستم بگويم کي برميگردد که ديدم چند تا بشقاب غذا چيده توي سيني و به من تعارف ميکند. هرچه ميگفتم نميخواهم، يک قدم جلوتر ميآمد و سيني را فشار ميداد به سينه ام. به زور خودم را خلاص کردم.ديروز از دره رفتم پايين. اصلا سخت نبود. خيلي راحت تر از بالا رفتن است. صد متري که پايين رفتم، رسيدم به يک جاي صاف. بعد دوباره پنجاه متر رفتم پايين و رسيدم آن زير. يک راه باريک است. اگر تا تهش را بروي احتمالا ميرسي به کرکوک. شايد کريم هم از دره آمده پايين و رفته طرف کرکوک. آن زير خيلي سرد است، سردتر از اين بالا. اگر رفته باشد کرکوک ديگر نميشود پيدايش کرد. به شاخهي يکي از درخت هاي کوتولهي آن پايين دست زدم. مثل شيشه خرد شد و ريخت روي زمين. يک خرگوش هم ديدم. معلوم نبود کي مرده. لاشه اش را با خود آوردم بهداري. يک چيز ديگر. وقتي داشتم برميگشتم، يک رد پا کنار ردپاي من روي برف مانده بود. بزرگتر از جاي پاي من. يکيشان تا آن پايين دنبالم کرده. مثل رد کفش هاي کوهنوردي بود. تا به حال نديده ام از اين جور کفش ها بپوشند. اي کاش اين جا تلفن داشت. اين جوري خيلي سخت است.**********صلاح هنوز نيامده. اتفاق جالبي افتاده. ديگر دنبالم اين طرف و آن طرف راه نميافتند. نميدانم چرا، ولي مدتي است کسي جلو در بهداري کشيک نميکشد. امروز صبح رفتم بيرون. هوا بهتر نشده. برف ميبارد. رفته بودم سربند. در تمام خانه ها بسته بود. هيچ صدايي نميآمد. انگار مرده باشند. معلوم نيست اين نامه کي به دستت ميرسد. هنوز از صلاح خبري نيست. امروز کشفي کرده ام. رد اين کفش هاي روي برف را ميگويم. سر صبح که بر ميگشتم بهداري خوب نگاه شان کردم. فکر ميکردم رد کفش کوهنوردي است، ولي نيست. رد پوتين است. همان زيگزاگ هاي ته پوتين را دارد. شمارهي پايش حدود چهل و پنج بايد باشد. هر جايي مي روم دنبالم هست. يعني هم هست، هم نيست. خودش را نميبينم.*********برايم غذا ميگذارند دم در و خودشان فرار ميکنند. يک هفته است کسي را نديده ام. ميداني به چه فکر ميکنم؟ فکر ميکنم سرباز ژاپني هستم. از همين هايي که تمام عمر سر پستشان مي مانند و کشيک ميکشند.*********همه جا برف است. صلاح نيامده. همهي خانه ها را گشته ام. کسي توي روستا نيست. رد اين پوتين ها همه جا هست. گاهي به من نزديک ميشود. تند که ميدوم، تند تند دنبالم ميآيد. تمام درها را قفل کردهام. دستگيره ي پنجره را با طناب به هم بستم. دو اشکفته را نميبينم. آن طرف ها را مه گرفته.از خودم عکس گرفته ام، ظاهرش کن. برندهي دهمين دورهي جايزه منتقدان و نويسندگان مطبوعات به عنوان بهترين مجموعه داستان سال 1387برنده ي تنديس بهترين مجموعه داستان سال 1387 از سومين دورهي جايزه ادبي روزي روزگاريبرندهي جايزه ي بهترين مجموعه داستان سال 1387 از بنياد گلشيريبرندهي جايزه مهرگان به عنوان بهترين مجموعه داستان سال هاي 1386و 1387 منبع: از مجموعه برف و سمفوني ابري نوشته پيمان اسماعيليتهيه و تنظيم : بخش ادبيات تبيان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 459]
صفحات پیشنهادی
داستان میان حفرههای خالی نوشته پیمان اسماعیلی
داستان میان حفرههای خالی نوشته پیمان اسماعیلی-یک هفته است رسیده ام. خیلی سرد است. باید عادت کنم، وگرنه همین سه چهار ماه هم سخت میگذرد. نزدیک مرز است.
داستان میان حفرههای خالی نوشته پیمان اسماعیلی-یک هفته است رسیده ام. خیلی سرد است. باید عادت کنم، وگرنه همین سه چهار ماه هم سخت میگذرد. نزدیک مرز است.
میان حفره های خالی (داستان)
میان حفره های خالی (داستان)-ميان حفرههاي خالي (داستان)يک هفته است رسيده ام. خيلي سرد است. بايد عادت کنم، وگرنه همين سه چهار ماه هم سخت ميگذرد. نزديک مرز است.
میان حفره های خالی (داستان)-ميان حفرههاي خالي (داستان)يک هفته است رسيده ام. خيلي سرد است. بايد عادت کنم، وگرنه همين سه چهار ماه هم سخت ميگذرد. نزديک مرز است.
آخرین کارم ( حفره) -
میان حفره های خالی (داستان)-ميان حفرههاي خالي (داستان)يک هفته است رسيده ام. خيلي سرد است. ... بايد قبل از اين که کارم درست شود و برگردم، از اين يکي بالا بکشم.
میان حفره های خالی (داستان)-ميان حفرههاي خالي (داستان)يک هفته است رسيده ام. خيلي سرد است. ... بايد قبل از اين که کارم درست شود و برگردم، از اين يکي بالا بکشم.
آرامش تهران در ميان دستان سر و صدا
میان حفره های خالی (داستان)-ميان حفرههاي خالي (داستان)يک هفته است رسيده ام. خيلي سرد است. ... نباشد يخ ميِزني»آب را ولرم نکرده بودم که صداي داد و هوارش را شنيدم.
میان حفره های خالی (داستان)-ميان حفرههاي خالي (داستان)يک هفته است رسيده ام. خيلي سرد است. ... نباشد يخ ميِزني»آب را ولرم نکرده بودم که صداي داد و هوارش را شنيدم.
راوی آدم های حاشیه ای
راوی آدم های حاشیه ای-راوي آدم هاي حاشيه اينگاهي كوتاه به آثار شروود آندرسن شروود آندرسن ... درست مثل راوی داستان «میان حفره های خالی» که کاملا آگاهانه به دل دو حفره ای می .
راوی آدم های حاشیه ای-راوي آدم هاي حاشيه اينگاهي كوتاه به آثار شروود آندرسن شروود آندرسن ... درست مثل راوی داستان «میان حفره های خالی» که کاملا آگاهانه به دل دو حفره ای می .
داستان سنگ؛ یکی بود یکی نبود...
داستان میان حفرههای خالی نوشته پیمان اسماعیلی روی پوست سرش جای چند تا لک بود که فکر میکنم داع الصدف باشد. ... یکی اش همان سرباز معلم»ظاهرا آدم بدبختی بوده که ...
داستان میان حفرههای خالی نوشته پیمان اسماعیلی روی پوست سرش جای چند تا لک بود که فکر میکنم داع الصدف باشد. ... یکی اش همان سرباز معلم»ظاهرا آدم بدبختی بوده که ...
دوئل با فیلم های پلیسی
دوئل با فیلم های پلیسیفیلمهای پلیسی از ابتدای شكلگیری سینما جزو ژانرهای ثابت و پرتكرار بودند و هر سال چندین فیلم سینمایی ... میان حفره های خالی (داستان) ...
دوئل با فیلم های پلیسیفیلمهای پلیسی از ابتدای شكلگیری سینما جزو ژانرهای ثابت و پرتكرار بودند و هر سال چندین فیلم سینمایی ... میان حفره های خالی (داستان) ...
جایتان در غرفه ی دوستی با شهدا خالی بود
جایتان در غرفه ی دوستی با شهدا خالی بود-جایتان در غرفهی دوستی با شهدا خالی بود جایتان خالی به نمایشگاه هفته دفاع مقدس رفته بودم و از ... میان حفره های خالی (داستان) ...
جایتان در غرفه ی دوستی با شهدا خالی بود-جایتان در غرفهی دوستی با شهدا خالی بود جایتان خالی به نمایشگاه هفته دفاع مقدس رفته بودم و از ... میان حفره های خالی (داستان) ...
داستان کوتاه پروانه؛ از هرمان هسه
داستان کوتاه پروانه؛ از هرمان هسه-این پسر تنها گناهش معصومیتش بود که همین نزد بچهها دو چندان عجیب و غیرعادی است. ... داستان میان حفرههای خالی نوشته پیمان اسماعیلی ...
داستان کوتاه پروانه؛ از هرمان هسه-این پسر تنها گناهش معصومیتش بود که همین نزد بچهها دو چندان عجیب و غیرعادی است. ... داستان میان حفرههای خالی نوشته پیمان اسماعیلی ...
داستان: قلیان یا غلیان
داستان: قلیان یا غلیان-به نام هستی بخش جانها خدایی توی شهری مثل تهران، داشتن یه حیاط كوچولو كه با یكی دو تا ... داستان میان حفرههای خالی نوشته پیمان اسماعیلی ...
داستان: قلیان یا غلیان-به نام هستی بخش جانها خدایی توی شهری مثل تهران، داشتن یه حیاط كوچولو كه با یكی دو تا ... داستان میان حفرههای خالی نوشته پیمان اسماعیلی ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها