-ميان حفرههاي خالي (داستان)
يک هفته است رسيده ام. خيلي سرد است. بايد عادت کنم، وگرنه همين سه چهار ماه هم سخت ميگذرد. نزديک مرز است. گفته بودم، اما فکر نميکردم به اين نزديکي باشد. اين کوه هاي سفيد روبه رو را که رد کني ميافتي وسط کرکوک. آدم هاي کم حرفي هستند. گرم نميگيرند. سرايدار بهداري فارسي بلد نيست. همان روز اول؛ سرصبح، ناغافل آمد بالاي سرم. اسمش کريم است. جثهي ريزي دارد. زبانش هم بفهمي نفهمي ميگيرد. خواب بودم که ديدم يکي شانه هام را تکان مي دهد. گفتم:« بله؟ چ