واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
قصه نويسي که هيچگاه مدرسه نرفت! نگاهي کوتاه به زندگي و شخصيت مهدي آذريزديمهدي آذريزدي، نويسنده هميشه همراه مردم اين سرزمين از سالهاي كودكيشان بود. آذريزدي كه او را پرتيراژترين نويسنده تاريخ ادبيات كودك و نوجوان ايران ميدانند، در مجموع، بيش از بيست عنوان كتاب براي بچهها نوشته است.آذريزدي متولد محله خرمشاه يزد در سال 1301 بود. روي جلد همه کتابهاي خوب براي بچهها از جمله «قصههاي خوب براي بچههاي خوب»، «قصههاي تازه از كتابهاي كهن»، «قند و عسل»، «گربه ناقلا»، «گربه تنبل» و «مجموعه قصههاي ساده» نام آذريزدي را ميبينيم. براي بزرگترها هم «مثنوي مولوي» را تصحيح کرده که به قول خودش برايش خيلي هم ادعا دارد.پيرمرد تنها در سالهاي پاياني عمر از كنج اتاقش با ديوارهاي كاهگلي و انبوه كتاب و سكوت از كوچه پسكوچههاي محله قديمي خرمشاه يزد هر از گاهي به تهران و نزد فرزندخواندهاش به كرج ميآمد و دوباره هواي شهر خود را ميكرد. بعد از پنجاه سال زندگي در تهران، به يزد كه برگشت، فكر ميكرد در محيط ساكت و آرام، كارهاي نيمهتمامش را تمام ميكند و فكرهايش را براي بچهها روي كاغذ ميآورد؛ اما زماني اصلاً دلش نميخواست كار كند. در گفتوگويي در سال 83 گفت:«از وقتي چند سالي به خاطر يك واژه، چاپ كتاب گربه تنبل با وقفه مواجه شد، دلسرد شده است. ميگفت، بنويسد كه چه شود؟ دوباره چند سالي معطلي و تغييري ناخواستني؟! » او شرط كتابخوان شدن را برداشتن مميزي ميدانست. بزرگترين لذت زندگي آذريزدي، كتاب خواندن بود و ميگفت هراسم از اين است كه عمرم به پايان برسد و حسرت كتابهاي نخوانده را با خود به همراه داشته باشم. در واقع، تنها لذت زندگياش، كتاب خواندن بود و عنوان ميكرد: سرم را كه توي كتاب ميكنم، مثل يك آدم مست، دنيا روي سرم خراب ميشود. اين تنها لذتي است كه ميشناسم. كودك ساليان دور هيچگاه مدرسه نرفت و در 54 سالگي وقتي براي اولينبار يك كلاس درس ديد، نتوانست جلو گريهاش را بگيرد. مهدي آذريزدي الفبا را از پدر ياد ميگيرد كه موافق رفتن او به مدرسه نبود، پاي منبرهاي مذهبي بزرگ ميشود و خسته از قصههاي تكراري، وقتي بعد از بافندگي، در كتابفروشي مشغول به كار ميشود، ميبيند كه دنيا از خرمشاه هم بزرگتر است و چند سال بعد، زمان تصحيح «كليله و دمنه»، متوجه جاي خالي اين «قصههاي خوب» ميشود. كار بازنويسياش با استقبال مواجه ميشود. دكتر پرويز ناتل خانلري به مدير انتشارات اميركبير ميگويد: «كار خوبي است، بگوييد ادامه دهد»، و مهدي آذريزدي بعدها فكر ميكرد كارش خوب بوده است. ميگفت، اخلاص داشته؛ نه شهرت ميخواسته و نه پول؛ فقط نوشتن براي بچههايي كه كتاب نداشتند، برايش مهم بوده است و بركت كار را به خاطر اخلاصش ميدانست. شعر «قند و عسل» او هم آن سالها جاي خود را باز ميكند و محمدعلي جمالزاده در سال 46، نامه بلندي را در تأييد اين مجموعه از ژنو نوشت. پيرمرد قصهگو از بعضي كتابهاي اين سالها دل خوشي نداشت؛ كتابهايي كه سراسر تصوير است و با يك ورق زدن در كتابفروشي، خواندنش به پايان ميرسد. هرچند ميگفت که امروز جوانهاي تحصيلكرده هم روي كار آمدهاند؛ كساني كه بچهها را ميشناسند. ميگفت بچههايي كه كتابهايش را ميخرند، خرج او را ميدهند و اگر اين بچهها نباشند... خدا زيادشان كند (بچهها را)، هرچند حالا بچههاي فوتباليست را زياد ميكند، كاش كتابخوانها را زياد كند! از فوتبال دل خوشي نداشت، همچنان كه از مرغ؛ تا جايي كه زماني 180 بيت درباره «مرغ همسايه» سروده؛ اصلاً از صدا خوشش نميآمد... مهدي آذريزدي كه عمرش را براي كتاب گذاشت و كتابهايش را براي بچهها، با گله ميگفت: اين اجتماع جواب مرا نداده است. راوي «قصههاي خوب براي بچههاي خوب» به اين موضوع اشاره ميكرد كه دوستان غايب زيادي در سراسر ايران دارد كه گاهي يك تلفنشان قند توي دلش آب ميكند؛ اما ميگفت: الآن زندگي من نبايد اينطور باشد كه پول دوا و درمان نداشته باشم. در اين سن و سال و با اين وضع بايد پرستار داشته باشم. ميگفت، از زندگي طلبكار است و به هيچکس بدهي ندارد. «همه اش خدمت كردم، هميشه صرفهجويي كردم و سوختم. هرگز جز مهماني و اينجا (خانه پسرخواندهاش)، غذاي خوب نخوردم. لباس خوب نپوشيدم. بعضيها بهخاطر صرفهجويي ميگويند خسيسم؛ اما وقتي درآمد ندارم، صرفهجويي ميكنم. ولي بدنام نشدم، بدي نكردم و الهي شكر!» به همه گفتهام كتاب بخوانيد؛ اما حالا فكر ميكنم كتاب خواندن براي من لااقل چيزي جز سرگرداني نداشته است. اگر به جاي نويسنده شدن، سبزيفروش ميشدم، الآن آرامش و آسايش داشتم! اين نويسنده پيشكسوت كودكان و نوجوان كتابهايش را به كتابخانه اهدا كرده بود؛ اما علاقهاش به كتاب به گونهاي بود كه پنجاه هزار تومان بن كتاب ميگيرد و 506 هزار تومان كتاب ميخرد؛ كتابهايي را كه لازم داشته؛ مثل فرهنگ لغت. نام آذريزدي هميشه همراه است با «قصههاي خوب براي بچههاي خوب»... ميخواسته براي بچههايي كه مثل خودش كتاب نداشتند، كاري بكند، كه اين قصهها را مينويسد. اولين جلد مجموعه را سال 1335 منتشر ميكند كه با گذشت سالها همچنان مورد توجه است. مهدي آذريزدي كه هرگز ازدواج نكرد، خاطرهاي را بازگو ميكرد از سخنراني در يك دبيرستان دخترانه. آنجا به پرسشي درباره ازدواج نكردنش دو پاسخ داده؛ يكي شوخي و ديگري جدي. شوخي اينكه: من با زن ديوانه نميتوانم زندگي كنم؛ چرا كه زن اگر عاقل باشد، زن من نميشود! و جواب جدي اينكه: پيش نيامده؛ با استناد به اين گفته آناتول فرانس كه پيشامدهاي حسابنشده زندگي، خدايان روي زميناند. آذريزدي تكيهگاه سالهاي پاياني زندگياش را از سالهاي 1327، 1328 داشت. زماني در يك عكاسي كار ميكرده و يك پسربچه هفت، هشتساله بيسواد براي كار آنجا ميرود.وقتي بهخاطر سوادنداشتن، نااميد از گرفتن كار روي پلهها گريه ميكرد، آذريزدي با پيشنهاد همكاراش، او را پسر خود ميداند. «بهش گفتم پسر من و حالا بچههايش به من ميگويند پدربزرگ.»مهدي آذريزدي آخرينبار به كرج آمده بود تا نوشتن را سر بگيرد و دو كارش را كامل كند و به چاپ بسپرد كه راهي بيمارستان شد و اجل مهلت اش نداد. او پنجشنبه، 18 تيرماه، در بستر بيماري در بيمارستاني در تهران با زندگي وداع كرد و براي هميشه قلم را زمين گذاشت.منبع:روزنامه اطلاعات /س
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 382]