تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836670555
فصل آخر
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
فصل آخر نويسنده: ساره امین توی آشپزخانه همه چیز برای شروع یك روز پركار و خوب برای من آماده است. میز صبحانه را می چینم. دو تا یاكریم پشت پنجره آشپزخانه سرو صدا می كنند. بادهایی به گلو می اندازند و قو قو كنان دوباره پر می كشند. ساعت 6 صبح است. آرش باید كم كم بیدار شود.پنجره را باز می كنم، نسیم خنك صبحگاه بهاری صورتم را نوازش می دهد. نفس عمیقی می كشم هوا مرطوب و لطیف است و جای جای خیابان لكه های خیس باران دیده می شود. - صبح بخیر، خوبی؟ نفسم را بیرون می دهم، دستهایم را از پشت قلاب می كنم و كش و قوسی به بدنم می دهم. - عالیم. آرش پشت سرم ایستاده، از پشت بغلم می كند و صورتم را می بوسد. - چقدر بارون اومده. - آره تو كه خوابیدی بارون شروع شد تا دو ساعت هم یه ریز ریخت. پشت سرم را می چسبانم به سینه اش كه با نفس های عمیق پر و خالی می شود.دستش را روی گونه هایم می كشد مثل همیشه گرم است. - دیشب زنگ زدم با دكتر عزیزی صحبت كردم. خودم را از میان بازوهایش بیرون می كشم. - آرش! تو رو خدا ، امروزمو خراب نكن. - قرار شد شنبه اول وقت بریم پیشش. به طرف ظرفشویی می رود . دستهایش را زیر آب می گیرد: - وای حالا اگه قرار باشه شنبه هم برم پیش ناشرم چی؟ حوله را روی صورتش می كشد. - سلامتی ات مهمتره یا كتاب. كلافه می شوم. - خب معلومه كتاب. تو كه خوب می دونی چقدر زحمت كشیدم. عینكش را از روی میز برمی دارد .می نشیند پشت میز. – حالا كو تا شنبه، بعدا دربارش حرف می زنیم. چایی را می گذارم جلویش . شكر را توی چایی اش می ریزد. از بالای عینك نگاهم می كند. نمی خوری؟ - چرا با امیرحسین می خورم. ببین آرش من كه خوبم .چرا اینقدر بزرگش می كنی؟ لقمه را گوشه دهانش جمع می كند: - آره خوبی، اگه دیشب قیافتو توی آینه می دیدی اینو نمی گفتی. - تو كه خودت شاهد بودی تقصیر امیر حسین بود. امروز امتحان دیكته داره اونوقت حاضر نبود یه صفحه هم تمرین كنه. - تو خیلی بهش سخت می گیری. (چایی اش را مزمزه می كند) بچه اس تازه كلاس اولِ. معنی امتحانو نمی فهمه كه تو اینقدر گیر می دی. ریزه نان را از ته جانونی برمی دارم می گذارم توی دهانم. -كه چی نباید یاد بگیره؟ جوابی نمی دهد. ساعتش را نگاه می كند. ته چایی اش را سر می كشد و بلند می شود. - باهاش صحبت كردم قول داده پسر خوبی باشه تو هم به روش نیار. كتش را از جالباسی برمی دارد. - قرصات یادت نره. با دلخوری می گویم: آرش اون قرصا منو از كار و زندگی می ندازه. همش باید بخوابم. كیفش را به دستش می دهم. دست می اندازد دور گردنم و سرم را می بوسد. - برای همین می خوایم بریم پیش عزیزی دیگه. یا عوضشون می كنه یا فكر دیگه ای می كنیم باشه ؟ فقط تا شنبه (نگاهم می كند) باشه گلی با قالی خانم؟ می خندم : - لوس! در را باز می كند. هوای خنك راهرو وارد خانه می شود. روسری ام را سر می كنم. كفشهایش را می پوشد. می گویم: راستی امشب خونه مامانمیم. به بابام زنگ می زنم بره دنبال امیر حسین. كارت كی تموم می شه؟ ساعتش را نگاه می كند. - حدود پنج و نیم، شیش. حاضر باش می آم دنبالت. - راستی. می ری موبایلمو از تعمیر بگیری؟ دیروز زنگ زدم گفت فردا حاضر میشه. منتظر جوابش نمی مانم. برمی گردم از توی كیفم كه به جا لباسی آویزان است كارت شركت را درمی آورم. - بیا این آدرس و شماره تلفنش. پشتش رسید نوشته. بگو موبایل خانم دانشور. آرش دستش را به كمرش می گیرد. - امر دیگه ای ندارید. (كارت را ازدستم می گیرد) وقت نمی كنم برم اون سر شهر. دكمه آسانسور را می زند. - خوب یه ساعت بگو، من می آم سر فلكه اول. با هم می ریم موبایلو می گیریم، بعدش هم می ریم خونه مامانم. تو هم نمی خواد این همه راهو برگردی. پایش را روی پله ستون می كند. خم می شود. واكس بی رنگ روغنی را روی كفشهایش می كشد. - باشه ساعت 5 خوبه؟ - آره . كمر راست می كند. - دیر نكنی طبق معمول. - طبقه سوم. (صدای باز شدن در آسانسور است.) - نه بدجنس . (می خواهد سوار آسانسور شود.) آرش یه چیز دیگه ،تو رو خدا دعا كن ناشر این فصل آخرم قبول كنه بره پی كارش. می خندد. – ایشالله، ما هم راحت می شیم از این پروژه كتاب نوشتن شما. - خداحافظ مواظب خودت باش. - لطفا مانع بسته شدن درب نشوید. صدای آسانسور است كه در پله های ساكت می پیچد. وقتی برمی گردم چترش را آویزان جالباسی می بینم می دوم دم در، صفحه آسانسور روی p چشمك می زند. رفته است. حالا باید جنگ بیدار شدن امیرحسین را آغاز كنم. آنقدر بالای سرش آواز می خوانم و ادا درمی آورم تا دل از رختخواب می كند. سر جا نشسته و چشمهایش را می مالد دستهایش را باز می كند و دور گردنم می پیچد: - مامانی خوبی؟ - آره عزیزم. پاشو كه داره دیرت می شه. الان سرویست می آد و محله رو می زاره رو سرش. بغلش می كنم. دستهایش را دور گردنم پیچیده. پاهایش را قلاب می كند دور كمرم. خودش را پایین می كشد: مامان منو بذار زمین. - نه نمی شه شما خسته شدید از بس خوابیدید. دم در دستشویی می گذازمش پایین. نوك دماغش را فشار می دهم: تا دست و صورتتو می شوری صبحانه ات آماده اس. سر میز حس كردم رنگش پریده. چایی را جلویش می گذارم: دیشب كی خوابیدی؟ لقمه هایش را وارسی می كند: مامان دیگه برام لقمه نگیر من خودم لقمه می گیرم. من دیگه مرد شدم. - از كی تا حالا؟ چشمهای درشت عسلی اش متورم است. زیر چشمهایش گود افتاده. - دیشب وقتی كه رفتی خوابیدی، من و بابا با هم رفتیم بیرون، دو كلمه حرف مردونه زدیم. ابروهایم را بالا می اندازم. روبرویش می نشینم: بارك الله ... تنها تنها؟ لقمه ای را دردهان می گذارد: آره دیگه قراره از این به بعد كارامو خودم بكنم. شما هم فقط مواظب خودتون باشید. - مثلا چه كارایی؟ كمی فكر می كند: - مثلا همین لقمه گرفتن. دسته موهای نم دارش را كه روی پیشانی پخش شده بود كنار می زنم: چشم آقا. لیوان شیر را به زور به خوردش می دهم. ساعت 7 است. عجله می كند. همیشه همینجور است دلش شور دیر رسیدن را می زند. می نشینم. كوله پشتی اش را روی پشتش صاف می كنم. برمی گردد دستهایش را روی صورتم می گذارد: مامان منو می بخشی؟ می خندم. صورتش را می بوسم. در گوشش می گویم: بسم الله بگو ایشالله دیكته ات بیست بشه. - خیلی دوست دارم مامان جون. توی بغلم می فشارمش. چترش را به دستش می دهم. - امشب شام خونه مامانی هستیم. زنگ می زنم بابایی بیاد دنبالت. سرش را تكان می دهد. - اذیتشون نكنی ها!! دوباره سرش را تكان می دهد. دكمه آسانسور رامی زنم. دستش را دور گردنم حلقه می كند و خیلی آرام می گوید: مامان فردا تولدته نه؟ - هفتمه فردا؟ ... آره . چطور؟ - هیچی به بابا نگی من گفتما؟ - طبقه سوم. صدای باز شدن در آسانسور است. لپش را می كشم: نه شیطون برو دیرت شد. در آسانسور را كه می بستم با دستش بوسی به طرفم پرت می كند. می روم پشت پنجره،سرویس مدرسه اش از راه می رسد. امیرحسین زورش نمی رسد در را باز كند.كاش رفته بودم پایین. همسایه مان آقای یوسفی از می رسد و در را برایش باز می كند. خیالم راحت می شود. حالا باید خودم بجنبم تا به موقع سر قرار با ناشر برسم. كاغذهایم را توی كیفم می گذارم. روی نرمه كف دستم علامت ضربدر می زنم تا یادم نرود به پدرم زنگ بزنم. روسریم را می پوشم. قطره خونی از بینی ام می چكد. نه الان نه. كیفم را پرت می كنم روی زمین: اَََََه. حالا نوبت توِ. می روم دستشویی. خونش بند نمی آید. دستمالهای توالت را می كنم و می گیرم جلوی بینی ام. خون از همه شان می گذرد و به دستم می رسد. می ترسم، مثل وقتی كه می خواهم جواب آزمایشی جدید را بگیرم. ضربان قلبم بالا می رود. سرم تیر می كشد. دیشب فقط چند قطره خون آمد. اما حالا نمی توانم جلویش را بگیرم. به خودم امیدواری می دهم مثل حمله های دیگه اس الان قطع می شه. سرم را روی كاسه دستشویی خم می كنم. دستمال فایده ای ندارد. خون جاری و بی وقفه مثل نوار نازكی از بینی ام می ریزد و كاسه سفید دستشویی را قرمز می كند. صورتم سفید و بی رنگ می شود. باید به آرش زنگ بزنم. دستم را جلوی صورتم می گیرم و تیغه بینی ام را محكم فشار می دهم. می روم توی اتاق. خون از لای انگشتانم روی فرش می چكد. چشمهایم سیاهی می رود و زمین، زیر پایم را خالی می كند . قلبم تند تر می تپد. آرنجم را روی زمین ستون می كنم و خودم را تا پای تلفن می كشم، دهانم تلخ شده. خون توی حلقم می ریزد. گوشی را با دستم از روی میز عسلی پایین می اندازم. انگشت اشاره ام را محكم روی صفر می گذارم. صفحه نمایش گوشی روشن می شود و عدد صفر را نمایش می دهد. دستهایم كرخ شده اند. تمام قدرتم را بكار می گیرم اما نمی توانم انگشتم را بردارم، چشمهایم تار می شوند. باید فریاد بزنم، زبانم مثل تكه ای چوب خشك وسط خوناب است. اشك از چشمایم بیرون زده. سرم روی گردنم خم می شود. نفس هایم سنگین و كند می شود. *** پرتو ملایم آفتاب از پنجره گذشته و فضای خانه راپر كرده است. ذرات گرد و غبار وسط این دالان باریك نور بازی تند و تیزی می كنند. صفحه نمایش گوشی تلفن دیگر عدد صفر را نشان نمی دهد، اما انگشت اشاره من هنوز روی آن است. روی شكم افتاده ام و سرم روی شانه ام خم شده. موهایم دورتا دور گردنم ریخته. گیره موهایم وسط اتاق است، همانجا كه زمین خورده ام. خون روی چانه ام خشكیده. چند قطره هم روی زمینه كرمی فرش پخش شدند و برای یكی از گلهای فیروزه ای خالهای قرمز شده اند. رنگ صورتم سفید و بی رنگ است. نمی توانم بفهمم چه اتفاقی افتاده. دست می گذارم روی بدنم، هیچ چیز حس نمی كنم. همه جا ساكت و آرام است. سبك و لطیف شده ام، هیچ حسی ندارم. دیگر سرم گیج نمی رود. صدای تیك تاك ساعت روی دیوار تو جهم را جلب می كند، 5/8 است. و من ساعت 9 می بایست سر قرارم باشم. زمین زیر پایم را حس نمی كنم. حتی وقتی روی سرامیكهای بدون فرش پا می گذارم، خنكی همیشگی شان را نمی فهمم. انگار پرواز می كنم. هیچ چیزی مانعم نمی شود، از دیوارهای اتاقها رد می شوم. حس خوشایندی است بالاتر از زمین می توانم پرواز كنم. برای لحظه ای خودم را بین زمین و آسمان بیرون پنجره اتاق می بینم. منصوره خانم همسایه طبقه پنجم آن پایین است و می خواهد در را باز كند. می ترسم. خودم را تا پشت پنجره عقب می كشم و از همانجا فریاد می زنم:كمك منصوره خانم منم فهیمه منصوره خانم ... هیچ عكس العملی نشان نمی دهد. شاید نشنیده باشد. می روم طرف در. بدنم همان طور روی زمین است. توی آینه جالباسی نگاه می كنم هیچ چیز جز تصویر دیوار پشت سرم با ساعت كه عقر به هایش در آینه برعكس شده اند و پاندولش راست و چپ می رود، نمی بینم. من دیده نمی شوم؟ دستم را طرف آینه می برم، در آینه ناپدید می شود. به اتاق خواب می روم، در مقابل آینه میز آرایشم می ایستم اما آینه فقط عكس عروسی مان را كه به دیوار روبرویش چسبانده ایم را نشان می دهد. عكسی كه من و آرش در آن ده سال جوانتر هستیم. و به اصرار آرش سیاه و سفید چاپ شد. من در آن می خندم. ردیف دندانهایم از میان لبهای كبود بیرون ریخته است. من خندیده ام با تاج گلی روی موهای دسته شده ام و دسته گل داوودی به دست. دست آرش دور كمرم پیداست. توی كت و شلوار خاكستری اش نمی خندد . اما برقی در چشمان هر دویمان پیداست. همه آمده بودند حتی اقوامی كه راهشان دور بود ، چه شبی بود .من حتی یك لحظه هم سر جایم نشستم مدام دور میزها می چرخیدم و با همه حرف می زدم .مادرم چقدر حرص می خورد: دخترتو ناسلامتی عروسی، بگیر یه جا بشین . من عروسم .من عروس بودم .من دیگر عروس نخواهم بود . من حالا گویا مرده ام مثل پشه ای كه یكباره ضربه ای توی سرش می زنی و خونش را با كراهت از روی دیوار پاك می كنی و خوشحال می شوی كه دیگر وزوزش گوشَت را آزار نمی دهد. صدای باز و بسته شدن در آپارتمان های همسایه ها را می شنوم.به طرف در می روم.آرام دستم را روی درمی گذارم .دستم از در رد می شود . همه بدنم را جلو می برم . بیرون خانه ام. بدون آنكه در را باز كنم. در آپارتمان روبرو باز می شود.زهرا خانم موهایش را پشت سرش بسته، بیرون سرك می كشد. اول در خانه ما و بعد بالای پله ها را نگاه می كند. - سلام. می رود توی خانه و با یك دستمال برمی گردد . - خوبی زهرا جان ؟ جوابم را نمی دهد. همانطور كه به بالا نگاه می كند، تند و تند جلوی در را دستمال می كشد. صدای گریه بچه دوساله اش بلند می شود. – اومدم مامانی اومدم . - زهرا خانم منم فهیمه. زهرا خانم من حالم .... در را می بندد. صدای پای پارسا پسر آقای یوسفی كه پله ها را دوتا یكی پایین می آید را می شنوم. یكبار كه برق رفت و توی آسانسور گیر افتاد دیگر با آسانسور رفت و آمد نمی كند. - پارسا ...پارسا منو نگاه كن . از كنارم رد می شود و می رود، صدای پاهایش تا پاركینگ شنیده می شود. برمی گردم توی خانه . هیچ چیز تغییر نكرده ، جز جای عقربه های ساعت كه روی 9 است و دالان نوری كه از پنجره سرك می كشد و حالا كمی آن طرف تر رفته. همه چیز در روشنایی صبح می درخشد. آرش بخاطر همین روشنایی دلچسب بود كه این خانه را خرید. چمباتمه می زنم كنار بدنم. خدایا چرا اینجوری شد ؟ یعنی من الان مُردم ؟خدایا پس بچه ام چی می شه؟ آرش ؟ علامت ضربدر روی دستم را می بینم. من الان باید به بابام زنگ بزنم. ولی چه جوری ؟به هیچ چی نمی تونم دست بزنم. آه می كشم.چیزی مثل بغض توی دلم جمع می شود ، بعد سنگین و سنگین تر بالا می آید آنقدر كه توی گلویم باد می كند می تركد. اما اشكی در كار نیست. باید كاری كنم . ثانیه شمار ساعت تند و پیوسته حركت می كند و عقربه بزرگ دقیقه را هل می دهد. یادم آمد چقدر من و آرش با امیرحسین بازی كردیم تا ساعت خواندن را یاد بگیرد. روی صفحه دایره ای كه آرش و امیرحسین دو روز طول كشید تا با چسباندن كاغذهای رنگی درستش كردند، امیر حسین ثانیه، من دقیقه بودم و آرش ساعت.امیرحسین یك دور می چرخید به دوازده كه می رسید ،من یك قدم جلو می رفتم .آرش هم به قول خودش نیم قدم تكان می خورد. پنج دقیقه به پنج دقیقه من و امیر جایمان را عوض می كردیم.آنقدر خندیدیم و دویدیم تا با هم سر ساعت دوازده به آرش رسیدیم. حالا این عقربه ها نه من هستم ، نه امیر و نه آرش . بیگانه هایی اند كه پشت سر هم تغییر جا می دهند. انگار كه هیچ جای آرامشی برایشان نیست. حالا هر سه شان ساعت 11 را نشان می دهند.امیرحسین یك ساعت دیگر بیرون در مدرسه منتظر پدرم می شود.باید خودمو برسونم مدرسه شاید بتونم با امیر حرف بزنم . شاید بتونم خودم ببرمش. بالای سر بدنم ایستاده ام. انگار به خواب عمیقی فرو رفته ام.هیچ وقت خودم را در خواب ندیده بودم.آرش اگر اینجا بود حتما بالشی زیر سرم می گذاشت و ملافه ای رویم می انداخت. نمی توانم دل بكنم، نمی دانم در غیابم چه بلایی سر این بدن مچاله شده می آید . اما فكر امیر حسین یك لحظه راحتم نمی گذارد.باید بروم ، بچه ام منتظر است . دوباره بدنم را نگاه می كنم ،كاش می توانستم كاری كنم .اما حركت بی وقفه عقربه ها راضی به رفتنم می كند. دیگر نیازی به آسانسور ندارم .می توانم سیال حركت كنم .مثل آب كه جاری می شود .خودم را لحظه ای بعد توی پاركینگ می بینم، حاج آقا همسایه طبقه اول را می بینم . ناخودآگاه جلو می روم : حاج آقا سلام خوبین؟ عصایش را وارسی می كند. چتری را روی ساعدش آویزان كرده. حاج آقا منم فهیمه . سرش را بالا می آورد و با صدای بلند می گوید: حاج خانم بجنب دیگه ؟ صدایی از پشت سرم می شنوم. : - اومدم حاجی بریم . زنش بود كه چادرش را روی سرش جابه جا می كرد. و از كنارم رد می شد.حالا دیگر مطمئن شدم كه كسی صدای من را نمی شنود و حتی من را نمی بیند. ابرهای خاكستری آرام و ملایم در آسمان پخش می شوند، تا به وقتش باران را ببارند.چیزی حس نمی كنم اما گویی باد می وزد. صدای جیك جیك گنجشكها از میان درختهای خیابان می آید . انگار كه پرواز می كنم زمینِ زیر پایم را حس نمی كنم. نمی دانم این من هستم كه از مردم ، از درختها ، از خانه ها و دیوار ها می گذرم یا آنهایند كه از من می گذرند.شاید اگر می فهمیدند كه روحی در كنار آنها در حركت است با فریادی ترسناك فرار می كردند .هیچ كدام از این مردمی كه با عجله از من می گذرند نمی دانند كه تنها چند ساعت پیش زنی در خانه اش بالای این خیابان مرده است. پایین خیابان روبرو مدرسه امیرحسین است. در مدرسه بسته است هنوز زنگ تعطیلی نخورده. سرویسها با موتور روشن جلو مدرسه ایستاده اند و انتظار می كشند.دوود غلیظ و سیاه از اگزوز سرویسها هوای ابری خیابان را خفه تر كرده . سرویس امیرحسین هنوز نیامده است . از در رد می شوم. هیچ كس و هیچ چیز مانعم نمی شود. .حیاط بزرگ مدرسه خالی و ساكت است. دو تا بچه از آب خوری با دست آب می خورند و تند می دوند طرف كلاس .كلاس امیرحسین طبقه همكف رو به حیاط است . می روم كنار پنجره. بچه ها مشغول كشیدن نقاشی اند . جای امیرحسین روی نیمكتش خالی است. سرك می كشم . روی تخته سیاه با گچ سفید، درشت نوشته شده : " زنگ دیكته " امیرحسین كنار خانم مهدوی ایستاده. كنارش می روم سرش پایین است و به دفتر دیكته اش نگاه می كند. .مهدوی خودكار سبزی را زیر سطرهای دیكته امیرحسین جا به جا می كند. صدای همهمه آرامی توی كلاس پیچیده. بچه ها نقاشی هایشان را رنگ می كنند. مهدوی با ته خودكارش روی میزمی زند : - بچه ها بسه دیگه، وسایلتونو جمع كنین الان دیگه زنگ می خوره. امیرحسین می خندد. هیچ غلطی توی دیكته اش ندارد. مهدوی نمره بیست را با برچسب گل تزیین می كند. نگاهش می كنم .چقدر دلم براش تنگ شده ، دلم می خواهد بغلش كنم اما نمی توانم حسش كنم. امیرحسین كنار گوش مهدوی ،طوری كه كسی نفهمد آرا م می گوید : - خانم ،فردا تولدِ مامانمه،میشه مادر عزیزم تولدت مباركو پایین دفترم بنویسید ،می خوام با خط خودم از روش بنویسم بدم مامانم. مهدوی لپش را می كشد .بعد پایین دفترش با خطی كه امیرحسین بتواند بخواند ،می نویسد« مادر عزیزم تولدت مبارك ».گل از گل بچه ام می شگفد.بغض می كنم : - امیرم مامان مرده عزیزم.بیا مامانو بغل كن . آغوشم را باز می كنم ،لبهایم را می گذارم روی پیشونی اش ،چشمهایم رامی بندم دلم می خواهد گرمای تنش در بند بند وجودم حس كنم. اماامیرحسین از تمام من می گذرد و همانطور كه به طرف نیمكتش می رود سرش پایین است و به جمله ای كه پایین دفترش ،زیر نمره بیست نوشته شده نگاه می كند. می روم كنارش. بچه ها با هیاهو وسایلشان را جمع می كنند. كاش می توانستم انگشتهایم را توی موهای صاف و نرمش فرو كنم. دستم را حایل شانه اش می گیرم و سرم را تا نزدیك سرش كج می كنم . لالایی می خوانم ، همان لالایی كه وقتی بچه بود می خواندم . انگار صدایم را شنیده باشد. قطره های اشك روی صورتش می ریزد و جمله « مادر عزیزم تولدت مبارك » را خیس می كند. - یادته امیر همیشه وقتی گریه می كردی مامان اشك هاتو را با انگشت جمع می كرد.حتی وقتی از دستت عصبانی بودم.( سرش را روی میز می گذارد و صدای هق هقش بلند می شود) اما حالا از من دور شدی عزیزم،اونقدر دور كه نمی تونم حست كنم. (دستم را حایل سرش می گیرم).اگر می دونستم امروز صبح آخرین باریه كه بغلت می كنم دیگه ولت نمی كردم پسر گلم. - امیرحسین چی شده چرا گریه می كنی ؟ صدای مهدوی است كه در فضای خالی كلاس می پیچد .زنگ خورده است و صدای جیغ و فریاد بچه ها از حیاط به گوش می رسد. امیرحسین سرش را از روی میز برمی دارد اشكهایش را با نرمه كف دستش پاك می كند .اخم میكند. – هیچی خانم. از جایش بلند می شود .دم در مهدوی شانه هایش را می گیرد و روی زانو می نشیند. : - پس برا هیچی گریه می كردی ؟ دوباره اشكهای امیرحسین روی گونه ایش می غلطد : - خانم .. خانم ... - چی شده آخه؟كسی اذیتت كرده ؟ - نه خانم .. مامانم ... . - مامانت چی شده عزیزم؟ - مامانم خیلی مریضه . من ... من دیشب خیلی اذیتش كردم.(بغضش می تركد) بخاطر ... بخاطر دیكته. - عزیزم تو كه نمره دیكتت بیست شد من مطمئنم كه مامانت نمرتو ببینه خوشحال می شه . بعدش هم اینكه ناراحتی نداره ایشالله خوب می شه من هم براش دعا می كنم .تو هم دعا كن باشه ... دستش را روی شانه امیرحسین می گذارد و با هم بیرون می روند.ماتم برده.دیگر هیچ كاری توی دنیای زنده ها نمی توانم بكنم. صدای مهدوی در راهروهای خالی می پیچد و دور می شود. - مادر منم چند وقتی مریض بود .... تو باید قوی باشی.... حیاط مدرسه آرام آرام خالی از بچه ها می شود . سرویسها یكی یكی می روند . جلوی در مدرسه تك و توك بچه ها منتظر والدینشان ایستاده اند. امیرحسین به درخت جلوی در تكیه داده و ابتدای خیابان را نگاه می كند. اضطراب را می توانم در چشمهای عسلی اش پیدا كنم. من دیگر نمی توانم برایش كاری كنم. فقط نگاهش می كنم ،انگار این تنها فرصتی است برای مادری كه نتوانسته است در این هفت سال بچه اش را سیر ببیند.مهدوی خندان با سرایدار مدرسه خداحافظی می كند . امیرحسین را می بیند . - امیر چرا نرفتی ؟ امیر سرش را پایین می اندازد. با سنگهای زیر پایش بازی می كند. - خانم قراره كه پدر بزرگم بیاد دنبالم. مهدوی ساعتش را نگاه می كند. - شاید یادش رفته. (دست امیر را می گیرد) بیا بریم بهش تلفن كنیم. - اما خانم من شماره خونه شونو بلد نیستم. با هم توی مدرسه می روند .صداهایشان در سرو صدای خیابان گم می شود.چه روزهایی بود كه همین جا كنار درخت می ایستادم تا تو بیایی . همیشه هم غر می زدم كه چرا اینقدر معطل می كنی .من هیچ وقت ، زمان كافی نداشتم . ساعتها برایم همیشه آب می رفتند و كوتاه می شدند .پدرم همیشه می گفت : دعا كن خدا به زمان های زندگیت بركت بدهد .طول زندگی مهم نیست .باید مواظب عرضش بود. من زنی با 33 سال طول زندگی ام ، عرضش را نمی دانم . آه می كشم امیرم را می بینم كه كنار مهدوی در دفتر مدرسه است، مهدوی گوشی تلفن را به امیر می دهد. - بیا بابات با هات كار داره. پس دست به دامن آرش شدند. شماره خودم و آرش را روی صفحه اول دفترچه یادداشت امیر حسین نوشته بودم. - سلام بابا( بغض می كند) مامان دوباره یادش رفته زنگ بزنه بابایی بیاد دنبالم. سرم را نزدیك می برم تا صدای آرش را بشنوم . صدای گرم و مردانه اش را . - آهای !! مرد كه گریه نمی كنه. مامانت سرش امروز شلوغه. تو نباید ناراحت بشی. - حالا من چیكار كنم. - به معلمت گفتم برات یه آژانس بگیره .آدرس خونه مامانی رو هم بهش دادم . رفتی نگی ماجرا چیه ها. نگران می شن. من و مامان هم شب میاییم اونجا. با یه كیك خوشمزه .(امیر می خندد) تولدی براش بگیریم كه تاریخی بشه. باشه پسر گلم؟ - باشه. ولی من كه پول ندارم بدم آژانس. - گفتم معلمت حساب كنه. خودم شنبه میام تشكرمی كنم و باهاش حساب می كنم. باشه؟ - باشه. مهدوی با موبایلش حرف می زند. - بله . فقط سریعتر چون من باید برم. گوشی را قطع می كند. - بریم امیر كه دیر شد . الان آژانس می یاد دم در. امیرحسینِ من، مثل دیپلماتها عقب می نشیند. و ذل می زند به من كه كنار درخت نگاهش می كنم. مهدوی كرایه را با كاغذ آدرس دست راننده می دهد. و برای امیر دست تكان می دهد. جلوی در خانه مادرم منتظرش می نشینم.از ماشین پیاده می شود .صبر می كند تا ماشین دور شود . زنگ می زند و لحظه ای بعد خودش را پرت می كند در آغوش زنی كه مادر من است و شاید هم بود .مادرم می خندد و سر تا پای امیر را می بوسد و سوال هایش را شروع می كند. - با كی اومدی پسر گلم ؟مامانت كو؟ امیر زیركانه جوابش را می دهد. - مامانم كار داشت قرار شد شب با بابام بیان اینجا. - خب تو چطوری اومدی؟ با مامانت؟ - نه سرویسم آوردتم .مامانم بهش گفته بود. امیر حرف را عوض می كند . - وای مامانی گشنمه. ناهار چی دارین ؟ پدر را می بینم كه روی تخت زیر سایه درخت انگور،كنار باغچه نشسته و قلم های خطاطی اش را می تراشد. دلم می خواهد دستهای مادرم را بگیرم .مادر انگار كه باور نكرده باشد از بیرون را سرك می كشد.امیر می دود و از پشت دستهایش را دور گردن پدرم حلقه می كند. صورتش را می بوسد.پدرم می خندد و او را كنار خود می نشاند. - خوب شد اومدی . یه فال حافظ نیت كن بگیرم برا مامانت بنویسم. مادرم غر می زند : - بچه گشنه اس ولش كن بعدا. - تا شما ناهار و حاضر می كنید ما یه فال می گیریم . مگه نه جوون؟ امیر سرش را تكان می دهد. چشمهایش را می بندد .و زیر لب چیزی می گوید . می نشینم روبروی پدرم .كاش می توانستم بویش را حس كنم. همان عطر یاسی كه همیشه می زد. خطوط صورتش عمیق و درشت اند. ته ریش روی صورتش سفید است .روی انگشتش چسب زده .حتما دوباره قلم تراش اش دستش را بریده .امیر انگشت می گذارد لای صفحات حافظ و باز می كند. و به پدرم نشان می دهد. پدرم با صدای بلند می خواند . - روی بنما و وجود خودم از یاد ببر صدای مادرم از آشپزخانه بلند می شود . - امیر موبایل مامانت درست شد؟ امیر داد می زند : - نمی دونم مامانی . - خرمن سوختگان را همه گو باد ببر .... - هر چی خونتونو می گیرم جواب نمی ده. - روز مرگم نفسی وعده دیدار بده .... - خونه نیست مامانی . اگرم باشه خوابیده . - وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر.... مادرم پشت پنجره رو به حیاط می آید. - نمی دونم چرا از صبح دلم آشوبه رسول؟ پدرم سر بلند می كند : - بی خود دلت شور می زنه . خوب كار داره دیگه .شب می یاد. پدرم نوك بینی امیر را می فشارد: - امشب دوتا جشن داریم .جشن تولد مامانت و ....(می خندد) چی ؟؟؟ جشن فصل آخركتابش . امیر هورا می كشد. مادرم به پنجره تكیه داده .توی فكر است. انگار نشنیده باشد. - همیشه می گه كار دارم. نمی دونم كی كاراش تموم می شن . می رود تو .صدایش آرامتر می شود. - حداقل یه زنگ هم نمی زنه .آدم خیالش راحت بشه.... مادرم همیشه نگران من است.همیشه می گفت:« بچه آدمیزاد صد سالشم كه بشه بازم برا پدر و مادر ش بچه اس». نشسته ام روی تختی كه حالا خالی است .از همان جا می توانم هرسه شان را ببینم كه سر سفره ناهار چقدر شاد و خوشحالند .پدرم سیب زمینی های سرخ شده را در ماست می زند و در دهان امیر می گذارد. و امیر چشمهایش را از خوشمزگی می بندد. مادرم قربان صدقه امیر می رود. پدرم می گفت امشب می خواهند تولدم و فصل آخر كتابم را جشن بگیرند. من اینجا نشسته ام پدر، و فصل آخر زندگی ام را می خوانم، روی همان تختی كه برایم حافظ و مولوی می خواندی .كنار بوته یاس باغچه . نمی دانم اگر بدانی كه مرده ام چه می كنی . ولی حتما گریه خواهی كرد، مثل همان شبی كه مراسم عروسی مان تمام شد .یادت هست به آرش گفتی آرش خان، چراغ خانه ات روشن شد اما چراغ خانه ما خاموش، و گریه كردی و همه را به گریه انداختی ؟كاش حالا هم می توانستم گریه كنم.و فاصله ای كه بین من و شماهاست را بپیمایم. مادرم می خندد اما چشمهایش پر است از نگرانی . ساعت را نگاه می كند. شاید لحظه شماری می كند . اما نمی داند كه من اینجایم .هیج جا نرفته ام مادر، روی همان تختی ام كه می نشستی و موهایم را می بافتی و روی بافته هایت شكوفه های یاس و محمدی می زدی. همان جا كه همیشه نگران به انتظارم می نشستی. انگار دیروز بود .همیشه دم غروب حیاط را آب و جارو می كردی و من عاشق بساط عصرانه تو و شعر خوانی بابا بودم. همه چیز انگار تنها چشم به هم زدنی بود و رفت. مادرم سفره را جمع می كند . امیر حسین با پدرم مشغول بازی است.پدر مثل بچه ها شده .بالا و پایین می پرد، شمشیر می كشد و فرار می كند ،صدای خنده های امیر حسین خانه را پر كرده . اما این بیرون ابرهای خاكستری به سیاهی می زنند و فشرده تر می شوند. جیك جیك گنجشك ها ازگوشه حیاط، همانجا كه مادرم برایشان نان می ریزد ، به گوش می رسد . پدرم به حیاط می آید . هنوز هم می خندد.نگاهی به آسمان می كند . خنده روی لبهایش كمرنگ می شود،چهر ه اش در هم می رود. - گریه كن آسمون گریه كن بغض دلت وا می شه. بساط خطاطی اش را جمع می كند و می رود. مادرم هنوز سفره ناهار را جمع نكرده ،تدارك شام را می دهد . می دانم چه خواهد پخت .غذای مورد علاقه من را. فكر می كند این تنها كاری است كه می تواند برایم بكند، می داند قورمه سبزی را ترش دوست دارم .حتما بوی غذایش تا حالا سر كوچه هم رسیده . و می دانم كه كیك خواهد پخت و ایراد خواهد گرفت از كیكی كه آرش می خرد، كه كیك خانگی بهتر است . كاش می توانستم كمكت كنم .نمی دانم چه خواهی كرد وقتی می فهمی كه من مرده ام .نشسته ام و فقط نگاهش می كنم . امیر حسین كنار پدرم در خواب آرام و عمیقی است . وقتی به مادر و پدرم و امیر نگاه می كنم مطمئن می شوم كه موجود غریبی شده ام . مثل آدمهایی كه در جزیره های ناشناخته گیر افتاده اند و راههای نجات را دور و دست نیافتی می بینند. حالا باور می كنم كه زندگی یك جاده یك طرفه است و وقتی از فصلی می گذری دیگر نمی توانی برگردی. ساعت 4 است و آرش یك ساعت دیگر سر قرار با من می آید. می دانم خوش قول است و به موقع می آید. نمی دانم چگونه خودم را سر كلاس آرش رسانده ام. همان كلاسی كه یك روز هر دویمان در آن شاگرد بودیم. پشت همان صندلی هایی كه به هم علاقه یافتیم. جلوی تخته ایستاده. و مسئله حل می كند. شاگرهایش تند و تند یادداشت برمی دارند. انتهای كلاس می ایستم. همه چیز این دانشگاه من را یاد گذشته می اندازد. آن روزها هیچ وقت فكر نمی كردم كه آرش روزی استاد همین كلاس شود و من هم مهندسی را ببوسم و كنار بگذارم و بروم سراغ استعداد آبا و اجدادیم. كاش مسئله من را هم می توانستی حل كنی. كاش می توانستی با این فرمولها حساب كنی و بگویی كه عرض زندگی من چقدر بوده. عرق پیشانی اش را با دستمال می گیرد. ساعت كلاس تمام شده دانشجوهایش دوره اش كردند و من از اینجا گاهی نیم رخ صورتش را می بینم. توی ماشین كنارش هستم. ساعتش را نگاه می كند.5/4 است. هیچ نمی گوید. نوار موسیقی مورد علاقه اش را می گذارد و صدا فضای سكوت ماشین را می شكند. دلم می خواهد صدایم را بشنود و یاریم كند. دلم می خواهد آخرین فصل كتابم را برایش بخوانم و نظرش را بدانم. به جلو نگاه می كند و گاه گاهی دنده عوض می كند. خیابان ها را یكی پس از دیگری می رود. چهره اش خسته است. چشم های خمارش از پشت عینك برایم دلنشین تر است. می دانم كه می رود سر قرارمان. نگاهش نمی كنم. می دانم كه نمی شنود اما دلم می خواهد بگویم. - آرش من خیلی مدیون توام. تو ... آرش با خودش حرف می زند. - برو جلو دیگه. نگاه می كنم. ترافیك سنگینی است. - برو پسر جان برو. قرار با عزیزت داشتی اینجوری می رفتی؟ می خندم. بعد از ده سال انگار تازه به من رسیده. - من قدر ندونستم آرش. - اِی وَل. برو كه رفتیم. زیر لب تصنیف می خواند: - تو را نادیدن ما غم نباشد... می پیچد توی فرعی. - كه در خِیلَت به از ما كم نباشد... پایین خیابان جلوی مسجدی عده زیادی ایستاده اند. انگار مراسم ختمی برگزار می شود. آرش سرعت را كم می كند، همانطور كه به عكس روی حجله جلوی مسجد نگاه می كند، زیر لب فاتحه ای می خواند. - می دونم كه دوباره ناراحت می شی كه بدقولی كردم و سر قرار نیومدم. اما من اینجام درست كنارت. آرش ؟... دوباره می خواند. - تورا نادیدن ما غم نباشد... سر ساعت 5 به فلكه می رسد. همیشه خوش قول است. ماشین را كنار خیابان پارك می كند. و با چشمهایش اطراف را نگاه می كند. ساعتش را نگاه می كند. - بازم من خوش قول تر از تو بودم. جریمه ات یه بستنی سنتیه. كاش می توانستم یك جوری حالیش كنم. انگشتهایش روی فرمان ضرب می گیرد و تصنیفش را زیر لب می خواند. نمی دانم چقدر می تواند اینجا منتظرم بماند. اما می دانم آدم صبوری است. به تاخیر های من عادت دارد. گاهی به آینه نگاه می كند، تا آمدنم غافلگیرش نكند. فریاد میزنم: - آرش، خواهش می كنم برو... من تو خونه افتادم ... آرش گریه ام می گیرد، از همان گریه های بی اشك. نگاهش می كنم. چیزی نمی گویم. می دانم كه فایده ای ندارد. باید منتظر بمانم. ساعتش را نگاه می كند. 5/5 است زیر لب می گوید: كجا موندی پس تو؟ موبایلش را از جیبش در می آورد. شماره می گیرد. - تو رو خدا به مامانم زنگ نزنی. آرش خواهش می كنم. گوشی را به گوشش نزدیك می كند. - سلام پسر بابا. خوش می گذره؟ - ..... - مامانت نیومده اونجا؟ - ..... - خب گوشی رو بده مامانی. - سلام حاج خانم. خوب هستید؟ از ماشین بیرون میروم. طاقت شنیدن ندارم. فقط صدای آرش را می شنوم. - نه بابا حاج خانم نگران چی هستید شما. رفته خونه خوابیده مطمئنم. روی تابلو ای، آنسوی میدان، جمله ای با رنگ قرمز روی صفحه سیاه، پیدا و پنهان می شود: نفسهای انسان گامهایی است كه بسوی مرگ برمی دارد. آرش را نگاه می كنم. هنوز چشمهایش اطراف را می پاید.می خندد. نمی دانم به چی. - اصلا یكی دو ساعت دیگه كت بستشو تحویلتون می دم. خوبه؟ كاری ندارید؟خدانگهدار. لحظاتی بعد دوباره شماره می گیرد، نمی دانم كجا را. ساعتش را نگاه می كند. دنده عوض می كند و دور می شود. من مانده ام و خیابان طویلی كه انتهایش پیدا نیست. آدمها را نگاه می كنم، كمتر كسی سرش را بالا می آورد جمله روی تابلو را می بیند. شاید من همه گامهایم را كشیده باشم و اینجا آخرین گام باشد. برمی گردم به طرف خانه. آرش حتما به خانه می رود می خواهم مثل همیشه وقتی آرش برمی گردد، خانه باشم. بدنم هنوز روی زمین است. بو می كشم اما نمی توانم بویی حس كنم. كاش می شد فهمید كه بو گرفته ام یا نه. تلفن زنگ می زند. شماره آرش است. به زنگ های متمادی گوش می دهم. پیغام گیر روشن می شود. - سلام گلی باقالی خانم. صدای گرم خودش است. - كجایی؟ خوابی؟ نیومدی خوش قول؟ اومدی خونه تخت خوابیدی؟ آره؟ پاشو بابا شب شد. موبایلتو گرفتم و دارم میام. الان شیشِ، تا هفت می رسم خیابونا شلوغه. پاشو دیگه بسه خواب. حاضر باش هفت ایشالله می رسم. خداحافظ. فقط یك ساعت دیگر مانده تا بیاید، كاش می توانستم خانه را مرتب كنم. یا حداقل بدنم را ببرم روی تخت، تا فكر كند خوابم. كاش می شد یه ملافه روی بدنم بكشم. اما هیچ كاری نمی توانم بكنم. خانه تاریك شده، هنوز وقت غروب نیست اما ابرهای تیره آسمان را تاریك كرده اند. یاد حرف پدرم می افتم حالا خانه آرش هم تاریك است. شمعدانی های روی ایوان به شدت تكان می خورند. انگار باد تندی می وزد. بیرون می روم. روی دیوار حیاط می نشینم. یادم می آید، شبهای جمعه مادرم تسبیح دست می گرفت و ذكر می گفت برای اموات. همیشه می گفت :« شب جمعه اموات میان روی دیوار خونه اهلشون تا روزی ببرن. اگه براشون دعا كنی، برات دعا می كنن. اما اگه بهشون بی مهری كنی، نفرینت می كنن.» حالا من یكی از اون ارواحم روی دیوار خانه خودم. برقی در آن سوی آسمان روشن می شود و لحظاتی بعد صدای غرشی از دور دستها می رسد. دیوار كنارم خیس می شود. دانه های ریز باران را می توانم در نور چراغ برق خیابان ببینم. قطرات باران از بدنم رد می شوند و دیوار را خیس می كنند. مردم در خیابان می دوند تا خیس نشوند. صدای بوق كاروانهای عروسی از دور به گوش می رسد. در خانه باز می شود آقای یوسفی با دو پاكت میوه وارد می شود تا زیر سقف پاركینگ می دوَد بعد قطره های باران را از روی سرش پاك می كند و سوار آسانسور می شود. از مجتمع روبرو صدای موسیقی تندی بلند می شود. آرش را می بینم كه داخل كوچه می پیچد. ماشین را روبروی در پارك می كند. دسته گلی را از روی صندلی عقب برمی دارد. جعبه كیك را می توانم از همان جا ببینم. همان گلهایی كه دوست داشتم رزهای قرمز و صورتی.قدمهایش كوتاه و آرام است. باران را دوست دارد آن هم توی اردیبهشت، به قول خودش فصل قشنگ سال، كه هوا نه سرده و نه گرم. - چه روزهای خوبی بود آرش وقتی كنار هم زیر بارون با چتر بسته قدم می زدیم. كلید می اندازد و دررا باز می كند. توی حیاط لحظه ای می ایستد، پشتش را صاف می كند. دانه های ریز باران چشمهایش را پشت عینك پنهان كرده اند. نگاه می كند. به من؟ نه به دیوار نگاه می كند. - خدایا منو دیده ،نه نمی تونه ببینه (آه می كشم ) واینستا عزیزم برو خیس می شی. چشمهای قهوه ایش برق می زد. موهایش روی پیشانی بلندش ریخته شده. - كاش می دونستی كه چقدر دوستت داشتم آرش. كاش می تونستم بیام توی آغوشت و سرمو بذارم روی سینه ات و گریه كنم. نگاهش را از من، از دیوار می گیرد و می رود. دوست ندارم باهاش بروم. نمی خواهم ببینم با دیدن جنازه من چه حالی می شود. سرم را بالا می گیرم قطره های باران از صورتم می گذرند. چشمهایم را می بندم تا خاطره های خوش زندگی ا م را به یاد بیارم. همه زندگی ام مثل فیلمی جلوی چشمم است. خدایا چقدر به من نعمت دادی كه سپاسگزاری نكردم، كه مهمترینش عشق بود. خدایا فهمیده ام برای درك حقایق بزرگ فقط یك لحظه هم كافیه، مثل همون لحظه مرگ. خدایا اگر قرار نیست كه من به دنیا برگردم همه ناتمام هامو به تو می سپارم. خدایا به من رحم كن كه به رحمت تو امید دارم. باران روی برگهای شمعدانی های توی ایوان خانه ام شبنم می كارد. هیچ صدایی از آپارتمان طبقه سوم نمی آید. شاید آرش هم مرده است. منبع: http://www.louh.com/س
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 769]
صفحات پیشنهادی
فصل آخر «لاست» تماشاگران را غافلگیر میکند
فصل آخر «لاست» تماشاگران را غافلگیر میکند-فرهنگ > تلویزیون - فصل آخر «لاست» از دوم فوریه (13 بهمن) روی آنتن میرود، اما حتی خود بازیگران این سریال محبوب ...
فصل آخر «لاست» تماشاگران را غافلگیر میکند-فرهنگ > تلویزیون - فصل آخر «لاست» از دوم فوریه (13 بهمن) روی آنتن میرود، اما حتی خود بازیگران این سریال محبوب ...
فصل آخر بودجه90 در جلسه علنی عصر/اگر شورای نگهبان ...
فصل آخر بودجه90 در جلسه علنی عصر/اگر شورای نگهبان نظراتش را بفرستد، قانون بودجه به دولت ابلاغ میشود-سیاست > مجلس - جلسه علنی عصر امروز مجلس، آخرین ...
فصل آخر بودجه90 در جلسه علنی عصر/اگر شورای نگهبان نظراتش را بفرستد، قانون بودجه به دولت ابلاغ میشود-سیاست > مجلس - جلسه علنی عصر امروز مجلس، آخرین ...
فصل آخر با بیش از 80 مقاله دیگر
فصل آخر با بیش از 80 مقاله دیگر- وقف نگرش اقتصاد محور غرب پزشكي سلامت گزنه ، درمانگر دردناک نگاهي به تاريخ ناپلئون بناپارت کیست؟ آدولف هیتلر انگليس و ...
فصل آخر با بیش از 80 مقاله دیگر- وقف نگرش اقتصاد محور غرب پزشكي سلامت گزنه ، درمانگر دردناک نگاهي به تاريخ ناپلئون بناپارت کیست؟ آدولف هیتلر انگليس و ...
مجيد صالحى: اين فصل آخر هم بشويم راضى هستم
مجيد صالحى: اين فصل آخر هم بشويم راضى هستم تيم بسكتبال پويا تهران در هفته هفدهم ليگ برتر شهردارى گرگان يكى از رقبايش را شكست داد. مجيد صالحى گفت: ما ...
مجيد صالحى: اين فصل آخر هم بشويم راضى هستم تيم بسكتبال پويا تهران در هفته هفدهم ليگ برتر شهردارى گرگان يكى از رقبايش را شكست داد. مجيد صالحى گفت: ما ...
فصل آخر كليد خورد
24 ژانويه 2009 – فصل آخر كليد خورد فيلم تلويزيوني فصل آخر به كارگرداني اسماعيل فلاح پور و تهيه كنندگي امير حسين شريفي كليد خورد. اسماعيل فلاح پور ...
24 ژانويه 2009 – فصل آخر كليد خورد فيلم تلويزيوني فصل آخر به كارگرداني اسماعيل فلاح پور و تهيه كنندگي امير حسين شريفي كليد خورد. اسماعيل فلاح پور ...
اسماعيل فلاحپور:تصويربرداري تلهفيلم «فصل آخر» بزودي ...
14 ژانويه 2009 – اسماعيل فلاحپور:تصويربرداري تلهفيلم «فصل آخر» بزودي آغاز ميشود گروه هنر: تصويربرداري تلهفيلم «فصل آخر» به كارگرداني اسماعيل فلاحپور ...
14 ژانويه 2009 – اسماعيل فلاحپور:تصويربرداري تلهفيلم «فصل آخر» بزودي آغاز ميشود گروه هنر: تصويربرداري تلهفيلم «فصل آخر» به كارگرداني اسماعيل فلاحپور ...
اسماعيل فلاحپور «فصل آخر» را امروز كليد زد تهيهكننده: با ...
16 ژانويه 2009 – اسماعيل فلاحپور «فصل آخر» را امروز كليد زد تهيهكننده: با حضور افراد كمتجربه مخالف نيستم اما آنان بايد كارآموزي كنند *تلاش اين فيلم براي رسيدن ...
16 ژانويه 2009 – اسماعيل فلاحپور «فصل آخر» را امروز كليد زد تهيهكننده: با حضور افراد كمتجربه مخالف نيستم اما آنان بايد كارآموزي كنند *تلاش اين فيلم براي رسيدن ...
تله فيلم فصل آخر، 22 بهمن از شبكه پايتخت پخش مي شود
19 ژانويه 2009 – تله فيلم فصل آخر، 22 بهمن از شبكه پايتخت پخش مي شود-تله فيلم فصل آخر ، 22 بهمن از شبكه پايتخت پخش مي شود فيلم 90 دقيقه اي فصل آخر به ...
19 ژانويه 2009 – تله فيلم فصل آخر، 22 بهمن از شبكه پايتخت پخش مي شود-تله فيلم فصل آخر ، 22 بهمن از شبكه پايتخت پخش مي شود فيلم 90 دقيقه اي فصل آخر به ...
درخشان: تا آخر فصل در پيكان ميمانم
درخشان: تا آخر فصل در پيكان ميمانم وي در مورد دوستي خود با بابايي از اعضاي هيات مديره باشگاه مس و اصرار او بر سرمربيگري درخشان در اين تيم گفت: ايشان به من ...
درخشان: تا آخر فصل در پيكان ميمانم وي در مورد دوستي خود با بابايي از اعضاي هيات مديره باشگاه مس و اصرار او بر سرمربيگري درخشان در اين تيم گفت: ايشان به من ...
جباري تا آخر فصل از دست رفت
با قطعيت جراحي مجتبي جباري باشگاه استقلال براي خط هافبك بايد روي جانواريو و رينالدو حساب كند كه دومي هم هميشه در ايران مصدوم بوده است سايت گلـ حالا مشخص است ...
با قطعيت جراحي مجتبي جباري باشگاه استقلال براي خط هافبك بايد روي جانواريو و رينالدو حساب كند كه دومي هم هميشه در ايران مصدوم بوده است سايت گلـ حالا مشخص است ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها