واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حكايت پرده ها و مجسمه هاي گچي نويسنده: رحمت حقي پور «پيرمرد تو منو نميشناسي؛ نه اينكه چشات ضعيفه؛ كه اگر نبود هم باز نميتونستي بدوني كي ام.» اينها را جوادي توي دلش ميگفت و به موهاي سفيد پيرمرد نگاه ميكرد كه سرش به حالت معصومانه اي خم شده بود روي سينه اش و زمين را كه از زير چرخ هاي ويلچر، آهسته رد ميشد، ديد مي زد. «گمونم هشتاد را شيرين داشته باشي، اگه صد سال ديگه هم عمرت به دنيا باشه، خيالي نيست؛ جوادي نوكرته!؛ صبح علي الطلوع مياد دم در خونه ت ؛ منتظر ميشينه تا با چرخ ات بياي بيرون؛ دست به سينه به ات تعظيم ميكنه؛ دو تا دستگيره پشت چرخ رو ميگيره و گاماس، گاماس، جوري كه آب تو دلت تكون نخوره، ميبردت سر ايستگاه. كاري كه الآن هفت هشت ساله داره انجام ميده؛ اون جا چرخ رو كنار باجه فروش بليط نگه مي داره، قفل در آهني رو باز ميكنه؛ چرخ ات رو آرام هل مي ده تو. وقتي پشت دريچه شيشه اي مي شيني و شروع ميكني به فروش بليط، خداحافظي ميكنه و يا علي، ميره پي كارش...».ايستگاه خط واحد، مثل هميشه اون وقت صبح شلوغ بود. پيرمرد، دسته هاي بليط را چيد دم دستش و شروع كرد يكي يكي به راه انداختن مسافرها. حالا اتوبوس هم از راه رسيده بود و كنار جدول پت پت ميكرد. مسافرها بليط كه ميگرفتند، دوان دوان ميچپيدند توي اتوبوس. دو سه نفر هم روي نيمكت فلزي ايستگاه نشسته بودند و به جايي در خيلي دورها خيره شده بودند. انگار هرگز خيال بلند شدن و رفتن نداشتند. هرگز. غروبها هم كه جوادي براي بردن پيرمرد بر ميگشت، باز اين جا ماندهها را مي ديد...«خودم اسم اينا رو گذاشتم جامانده ها!. از كله صب مي آن ميشينن همين جا و مثه افسون شده ها نگاه اون دور دورا ميكنن. تا غروب، اتوبوس پشت اتوبوس هي مي آد و هي ميره... اما اينا از سر جاشون جم نميخورن. بعضي وقتا فكر ميكنم مجسمه ان... دو سه تا مجسمه گچي كه لباس تن شون كرده ن و نشونده نشون اينجا...». جوادي، نگاهش را از مجسمه هاي گچي گرفت و قدم كشان توي تاريك روشن پياده رو راه افتاد. پيرمرد، هميشه خدا وقتي جوادي را مي ديد، از پس عينك ته استكاني اش زل مي زد به اش و ميگفت :- قيافه ات خيلي آشناس؛ فكر كنم يه جايي ديده مت! جوادي من و من ميكرد و تا از تيررسي نگاهش كنار برود، مي رفت پشت ويلچرو راهش مي انداخت و بعد در طول راه، سكوت بود و چرخش آهسته پره هاي چرخي كه اگر گوش مي دادي، حكايت ها با تو داشت.حكايت اولش اين است كه جوادي، آن سالها سواد خواندن نوشتن نداشت. يعني هيچ وقت فرصت اين كار را پيدا نكرده بود. «... آره از همون روز اول كه خودمو شناختم، تو بازار كار ميكردم؛ همه جور كاري ؛ واكس مي زدم؛ ماشين ميشستم؛ كر كره مغازه ها رو روغن مالي ميكردم؛ از اين دس به او دس اجناس كوپني ميفروختم؛ كباب باد مي زدم؛ پادويي ميكردم. خلاصه هر كاري كه بگي، بجز گدايي و دزدي، بلد بودم. زمان جنگ ديدم بچه محلها دسته دسته ميرن مسجد و اسم مينويسن واسه جبهه. مام الله بختكي رفتيم و اسم نوشتيم. پدر كه نداشتيم؛ من بودم و يه ننه. پول و پله اي كه پس انداز كرده بودم، گذاشتم كف دستش و گفتم: ننه، منهم ميخواهم همراه بچه محلها برم جبهه. اولش كلي گريه زاري كرد. بعد ديد نه نميتونه جلو دارم بشه؛ گفت: برو جوادي، رضايم به رضاي خدا. اين شد كه ما راه افتاديم. بالاسرم قرآن گرفت و يه كاسه آب ريخت پشت سرم. تا اون ته تههاي كوچه برنگشتم نگاش كنم؛ چون اگه اشكاشو مي ديدم، پاهام سست ميشد.توي اتوبوس اونقد بچه ها مرثيه خوندن و سينه زني كرديم كه همه چي از يادم رفت. خوبيي اون وقتها اين بود كه آدم همه چي رو زود فراموش ميكرد؛ بچه بوديم ديگه؛ چهارده پونزده سال كه سني نبود. ولي حالا كه سي پنج شش سال مون شده، بد جور كليد ميكنيم به همه چي. هزار و يك رقم فكر و خيال تو كله مون مثه ديگ ميجوشه. آره الله وكيلي، خيلي عوض شده ايم. قيافه مون هم همينطور. واسه اينه كه پيرمرد نميتونه منو به ياد بياره. هي ميگه: فكر كنم يه جايي ديده مت؟. آره منو يه جايي ديدي، اما عمرآ به ات نميگم كجا!؟ چون نميتونم بگم».جوادي واقعآ، يا به قول خودش (الله وكيلي) نميتوانست هويت خودش را براي پيرمرد بر ملا كند. دوراني كه توي جبهه بود، آنهايي كه سواد نداشتند، روزي يك جلسه جمع ميشدند توي يكي از سنگرها و مشغول درس و مشق ميشدند. آقا معلم، مرد ميانه سالي بود كه عينك مي زد و ميگفتن جزو اولين نفرهايي بوده كه داوطلبانه خودشان رابه جبهه رسانده بودند. ريش بلندي داشت و عادت ش اين بود كه هميشه چفيه را دور سرش ببندد. همه اينها را جوادي خوب يادش مي آيد. «... آره شكل و شمايل با مزه اي داشت. تعداد ما زياد بود. سر و صدا ميكرديم و به هم ديگه تيكه مينداختيم و ميخنديديم. اما آقا معلم هيچ چي به امون نميگفت. خيلي با حال بود. خيلي با صفا بود. اون فقط به امون سواد ياد نمي داد؛ معرفت هم ياد مي داد. اگه مشكلي داشتيم. اگه گيري تو كار كسي بود، گره گشايي ميكرد. ولي در عوض من خيلي بي معرفت بودم. خيلي بي مرام بودم...».جوادي هرگز نميتواند فراموش بكند آن شبي را كه بايد مي رفت گشت شناسايي. گروه همه آمده بودند، الا او. حالا تنبلي اش گرفته بوده، خوابش مي آمده، يا ترسيده بوده... بماند!. خودش را زده بود به مريضي و تا گلو فرو رفته بود توي كيسه خواب و ريزريز شروع كرد بود مثلا از درد زياد، ناله كردن. روز بعد شنيده بود كه آقا معلم را به جاي او برده بودند. يعني خودش داوطلب شده بود كه همراه آنها برود.قرار بوده بروند تا حوالي ي پايگاه دشمن، منطقه را شناسايي كنند و بعد بدون درگيري برگردند و حالا ساعتها ميگذشت كه بر نگشته بودند. اين را جوادي الآن كه دارد توي بازار بساطش را پهن ميكند، خيلي خوب يادش مي آيد. «ـ آره داداش من! بساط جوادي، گلاي مصنوعي. همه نوع، همه رقم، همه مدل. آي بيا كه آتش زدم به مالم. درسته، جوادي خودش گفت كه هيچ چي يادش نمي ره. نشون به اون نشون كه غروب روز بعد، بچه هاي گروه، تارومار شده برگشتن. دشمن اونارو ديده بود و با خمپاره زده بوده شون. همين آقا معلم رو، يكي از بچه ها كول گرفته بود و آورده بود پايگاه.من از خجالت با چفيه صورتمو پوشونده بودم. به خودم لعنت ميكردم كه واسه چي خودم نرفته بودم و گذاشته بودم يكي ديگه رو به جاي من ببرن، تا اين بلا سرش بياد. كمك كرده و زخميها رو با آمبولانس بردن شهر. چن روز بعد شنيدم بيچاره قطع نخاع شده. ميدوني چي ميگم، قطع نخاع!!. اي تف به روت بياد جوادي. اي ننهت به عزات بشينه جوادي. آخه اين چه كاري بود كه تو كردي».بعله، همين جمله، همين «آخه اين چه كاري...» سالهاست كه جوادي را صبح علي الطلوع ميكشاند تا دم در خانه پيرمرد؛ منتظر ميماند تا بيايد بيرون. وقتي كه مي آيد، دست به سينه به اش تعظيم ميكند؛ و وظيفه هر روزه اش را انجام مي دهد.اين حكايت اول بود كه چرخش آهسته پردهها... اما حكايت دوم اينكه: پيرمرد، جوادي را از همان روز اول كه دم در خانه اش ديده، شناخته؛ اما الله وكيلي به روي اش نياورده ؛ چون اگر جوادي همچي بفهمند كه پيرمرد او را ميشناسد، يحتمل ميشود يكي از آن مجسمه هاي گچيي روي نيمكت فلزي ايستگاه، كه بايد سالهاي سال بنشيند و همين طور به آن دور دورها نگاه كند...منبع: پگاه حوزه / شماره 252/س
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3715]