-
حكايت پرده ها و مجسمه هاي گچي نويسنده: رحمت حقي پور «پيرمرد تو منو نميشناسي؛ نه اينكه چشات ضعيفه؛ كه اگر نبود هم باز نميتونستي بدوني كي ام.» اينها را جوادي توي دلش ميگفت و به موهاي سفيد پيرمرد نگاه ميكرد كه سرش به حالت معصومانه اي خم شده بود روي سينه اش و زمين را كه از زير چرخ هاي ويلچر، آهسته رد ميشد، ديد مي زد. «گمونم هشتاد را شيرين داشته باشي، اگه صد سال ديگه هم عمرت به دنيا باشه، خيالي نيست؛