تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):نيّت خوب، برخاسته از سلامت درون است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798466325




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نيستي در نگاه مولانا و مايستر اكهارت


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
"نيستي" در نگاه مولانا و مايستر اكهارت
"نيستي" در نگاه مولانا و مايستر اكهارت نويسنده: حجه الاسلام دکتر قاسم کاکایی این مقاله به یکی از تفاوتهای مهم فیلسوف و عارف می پردازد و آن اینکه اولی در در جستجوی معرفت در باب"هستی و وجود است و دومی در پی وصول به "نیستی" و عدم. اما آیاجستجوی نیستی می تواند معنای محصلی داشته باشد؟ در این مقاله می کوشیم تا معنای نیستی را از دیدگاه دو عارف بزرک شرق و غرب، مولوی و اکهارت، که همزمان و معتقد به دو دین ابراهیمی اسلام و مسیحیت بودند، روشن کنیم. بررسی رابطه این دیدگاه بانظریه وحدت وجود و نیز بررسی تأثیر آن در پیدایش یک نوع الهیات سلبی، از دیگر اهداف این مقاله است.سخن از "نيستي" و "فنا" يكي از محوري‌ترين آموزه‌هاي عرفان در همة اقوام و ملل است. اما برخي عرفا در بيانات خويش "نيستي" را پر رنگ‌تر كرده، تأكيد بيشتري بر آن ورزيده‌اند و به خصوص، در مقام شعر و تمثيل، استعارات گوناگوني براي "نيستي" به دست داده بناي رفيعي بر آن استوار نموده‌اند. مولوي و اكهارت از اين دست عرفايند.1- نيستي براي مولوي مولوي مثنوي آموزشي خويش را با "ني" آغاز كرده ما را دعوت به "نيستان" مي نمايد:بشنو از "ني" چون حكايت مي كنداز جدايي ها شكايت مي كند (مثنوي، 1/1) حتي خود بسم الله نمي‌گويد و نعت خدا و پيامبر نمي‌نمايد و سخن را به دست "ني" مي‌سپارد. اما چرا سخن را بايد از "ني" شنيد؟‌ چون كه ني "نيست"‌است، از خود هيچ ندارد و صرفاً آن را مي‌گويد كه معشوق در وي دميده است. كدام معشوق؟‌ معشوقي كه در "نيستان" منزل و مأوي دارد. آن جا كه ديار نيستي و بي رنگي است. اين است كه مولانا بر عدم عاشق است و مست نيستي است:بر عدم باشم نه بر موجود مستزان كه معشوق عدم وافي‌تر است (مثنوي، 5/315) براي وصال اين معشوق بايد "هستي" را خرج كرد و از آن دست كشيد:جاي دخل است اين عدم از وي مَرَمجاي خرجست اين وجود بيش و كم (مثنوي، 2/689) دولت عشق در نيستي خيمه زده است. هر كه دولت را در هستي بجويد ابلهي بيش نيست:دولت همه سوي نيستي بودمي‌جويــد ابلهش ز هستي (ديوان، غزل 2741) آينة هستي چه باشد نيستينيستي بر گو تو ابله نيستي (مثنوي، 1/3201) همة ما به ظاهر تجربة فراواني از هستي‌هاي گوناگون و اطوار رنگارنگ هستي داريم اما تجربة "عدم"، "نيستي" و "بي رنگي" تجربة دهشتناك و در عين حال گران‌بهايي است كه مولانا ما را بدان دعوت مي‌كند:عمري بيازمودي هستي خويش رايك بار نيستي را هم بايد آزمود (ديوان، غزل 863) هر كس چون مولوي اين "نيستي" را ولو يك بار آزموده و در بحر نيستي مستغرق شده و طعم و لذت آن را چشيده باشد خواهان دوام اين استغراق است:چون شنيدي شرح بحر نيستيكوش دايم تا بر اين بحر ايستي (مثنوي، 6/1466) همين تهي شدن از "هستي" است كه مولوي را از خودش نفي كرده و وي را تبديل به "ني" نموده و باعث شده است كه بتوانيم زمزمة معشوق و صداي سخن عشق را از اين "ني" بشنويم:از وجود خود چو ني گشتم تهينيست از غيـــر خدايــم آگهـي حاصل آن كه "نيستي" چنان منزلتي براي وي مي‌يابد كه به صورت دين و آيين وي ظاهر مي‌شود:گم شدن در گم شدن دين من استنيستي در هست آيين من است (ديوان، غزل 430) و هر كه را بر اين دين و آيين نيست كافر مي‌شمارد:چون نيستي تو محض اقرار بـودهستي تــو سرمــاية انكار بــود هر كس كه ز نيستي ندارد بوييكافر ميرد اگر چه دينــدار بــود (ديوان، رباعيات) اما همين نيستي طريقي است كه وي را به معراج مي‌برد.چيست معراج فلك اين نيستيعاشقان را مذهب و دين نيستي (مثنوي، 6/233) اين نيستي مركبي است كه به سوي هستي مطلق مي‌كشاند.خوش براقي گشت خنگ نيستيســوي هستــي آردت گر نيستي (مثنوي، 4/555) يعني همين "نيستي در هستي" و فناي في الله آيين و دين مولاناست و وي را به "هستي در نيستي" و بقاي بالله مي‌رساند. گم شدن در گم شدن دين من استنيستي در هست آييــن مــن است (ديوان، غزل 430) هالك آمد پيش وجهش هست و نيستهستي اندر نيستي خود طرفه ايست (مثنوي، 3/4662) نيستي پيش كشي است كه عين هستي است:پيش كشم نيست به جز نيستينيستيــم را تـــو لقب هســت نــه (ديوان، غزل 2422) و از همين هيچ بودن و ناكسي است كه مولانا "تشخص" يافته "كسي" مي‌شود:من كسي در ناكسي دريافتمپس كسي در نــاكسي دربــافــتم (مثنوي، 1/1735) 2- نيستي در نگاه اكهارتنيستي و "بي رنگي" در آثار مايستر اكهارت نيز بسيار پررنگ و پردامنه است؛ به نحوي كه مي توان گفت شناخت و وصول به "نيستي" جهان بيني و ايدئولوژي او را تشكيل مي‌دهد(كاكايي، 322- 296). اكهارت در اين مورد اصطلاحي در زبان آلماني وضع كرده است كه ظاهراً قبل از او سابقه ندارد و آن Abegescheidenheit است. اين واژه در هيچ يك از نوشته‌هاي آلماني قبل از او يافت نمي‌شود هر چند مشخص است كه از فعل Scheiden به معناي جداسازي (Separate) و يا انشقاق (Split off) مشتق شده است. مسلماً اكهارت اين واژه را براي تعبير از تجربه‌اي به كار مي‌برد كه خود واجد آن بوده است. اين اصطلاح و تعبير، بسيار شبيه اصطلاح پوست انداختن است كه بايزيد به كار مي‌برد و حاكي از آن است كه هر دو عارف تجربة واحدي را تعبير مي‌كنند. عبارت بايزيد به روايت عطار چنين است: "گفت از بايزيدي بيرون آمدم چون مار از پوست، پس نگه كردم، عاشق و معشوق يكي ديدم كه در عالم توحيد همه يكي توان بود. و گفت از خداي به خدا رفتم تا ندا كردند از من در من كه اي تو من. يعني به مقام الفناي في الله رسيدم"(عطار، 161).اين واژه را در انگليسي به صور مختلفي ترجمه كرده‌اند مانند (ترك) letting go، (عدم تعلق) non-atachment، (حريت و لاقيدي) disinterestedness، (وارستگي) detachment. به تعبير برخي از محققان، اين واژه مبين مقام بي هويتي تام total selflessness است؛ حالتي كه فرد كاملاً‌ از خويش و از همه چيز بيرون رفته است"(Smith,249).به هر حال، اين واژه مبين همان "نيستي" و يا "ناكسي" است كه مولانا به كار برده است، هر چند كه "ترك" نيز ترجمة مناسبي است و مولانا نيز آن را به كار برده است:جملــه عــالم زين غلط كردند راهكــز عــدم ترسند و آن آمد پنـاه از كجا جوييــم علم از تــرك علماز كجـا جوييم سلم از ترك سلم از كجا جوييم هست از ترك هستاز كجا جوييم سيب از ترك دست (مثنوي، 6/4-822) ولي از اين پس ما اين واژه نزد اكهارت را به "نيستي" ترجمه مي‌كنيم تا معناي عميق مورد نظر هر دو عارف را لحاظ كرده باشيم. از نظر اكهارت، اين "نيستي" بالاترين فضيلتي است كه انسان مي‌تواند بدان دست يابد:"من كتب بسياري را هم از انديشمندان غير مسيحي و هم از پيامبران در عهد قديم و جديد خوانده و آن‌ها را با جد و جهد كاوش كرده‌ام تا والاترين وا رزشمندترين فضيلتي را بشناسم كه انسان با آن مي‌تواند خود را به نحوي كامل‌تر و نزديك‌تر به رنگ خدا درآورد و بدان وسيله از راه لطف همان شود كه خدا در ذات خويش است و همان صورت الهي‌اي را كه در ذات خدا داشت باز نمايد و به همان اصل خويش برسد، آن جا كه هيچ تمايزي با خدا نداشت. . . و هيچ فضيلتي را برتر از "نيستي محض" و ترك تعلق از كل هستي نيافتم. زيرا هر فضيلت ديگري به نحوي رو به سوي مخلوق دارد ولي "نيستي" از قيد همة مخلوقات آزاد است"(Eckhart,1981,285).در اين كلمات اكهارت،‌ به خوبي طنين آواي مولانا را مي يابيم كه در جستجوي نيستاني است كه از آن جا بريده شده است و روزگار وصلي را مي خواهد كه در آنجا تمايزي با حق نداشت و اين يعني "ني" بودن و نيست بودن:بشنو اين "ني: چون حكايت مي كنداز جدايي ها شكايت مي كند كـز نيستان تا مـرا ببـريـده‌انداز نفيــرم مرد و زن ناليده اند هر كسي كو دور ماند از اصل خويشباز جويد روزگار وصل خويش (مثنوي، 1/4-1) "نيستي" از چنان جايگاه والا و پر هيبتي نزد اكهارت برخوردار است كه به قول وي: "تنها آنان كه جرأت نيستي و ترك تعلق را دارند مي توانند جرأت ورود به ساحت ربوبي را داشته باشند" (Eckhart,1991,49). و در اين مورد با مولانا هم نظر است كه:هيچ كس را تا نگردد او فنانيست ره در بارگاه كبريا (مثنوي، 6/232) 3- اشكال و توجيهممكن است براي ما ناعارفان و محجوبان اين سؤال پيش آيد كه واقعاً معناي "نيستي" چيست؟ آيا غير از بيان شاعرانه در پس اين لفظ معناي محصلي نهفته است؟ وقتي به اتفاق همة فلاسفه و بلكه همة عقلا، عدم هيچ است و جاي هيچ بحث و گفتگويي ندارد، معناي متحقق شدن و وصول به عدم چيست؟ به قول برخي از محققان: "از نقطه نظر وجود شناسي امروز تقريباً غير ممكن است كه بفهميم اين افراد (امثال مولوي و اكهارت) چگونه مي توانند به اين تصديقات بي روح در باب وجود بسيط، وجود محض كه غير از وجود هيچ نيست، وجودي بي شكل كه نه اين است و نه آن، تعلق خاطر داشته باشند. فناي از خويش و گم كردن خويش در اين وجود محض براي ما كاملاً بي معني و بحث دربارة آن كسل كننده و بي جاذبه است"(Otto,34).از همين روي، برخي از نويسندگان و محققان به منظور آن كه معناي محصلي براي اين "نيستي" دست و پا كنند سراغ آثار فلسفي رفته و هر جا را كه بحث "عدم" شده است كاويده‌اند و برخي از فيلسوفان را يافته اند كه به نحوي از عدم دم زده و در باب آن قلم زده اند؛ در نتيجه سعي كرده‌اند كه دو انديشمند مورد نظر ما، و به خصوص اكهارت، را در بحث از عدم با فيلسوفان متعددي مقايسه كنند حتي از تأثر اين دو متفكر از فيلسوفان پيش از خود هم چون پارمنيدس و فلوطين و تأثير آنان بر انديشمندان پس از خود هم چون هگل، هايدگر، سارتر و حتي نيچه سخن گويند؛ تا بدان جا كه مدعي يافتن گوشه هايي از ايده آليسم، اگزيستانسياليسم، پديدار شناسي و نيهيليسم در آثار اين دو متفكر و به ويژه اكهارت شده اند(كاكايي، 8- 34). حتي برخي بحث از نيستي را از اكهارت تا مكتب كيوتو در ژاپن پي گرفته اند.به هر حال، نگارنده سوداي پرداختن به اين مقايسه‌ها و داوري در چند و چون آنها را ندارد. برخي از آن‌ها بحث‌هايي تحقيقي و قابل تأملند و برخي آن چنان بارد و بي روح و مملو از قياسات مع الفارقند كه شايستگي صرف وقت و اتلاف عمر را ندارند. آن چه لازم به تذكر است اين است كه "فنا" و "نيستي" حاصل تأملي فيلسوفانه نيست بلكه نتيجة تجربه‌اي عارفانه است كه در عرفان‌هاي سرزمين‌ها و فرهنگ‌هاي مختلف و در آثار عرفاني عرفا مي‌توان آن را سراغ گرفت هر چند كه هر كدام اصطلاحي خاص براي آن وضع كرده‌اند. در آيين هندو، آيين بودا و جريان تصوف جلوه هاي بارز آن را مي‌توان ديد. اصطلاحاتي چون نيروانا، موكشي يا موكشا و "فنا" مبين اين تجربه در اين فرهنگ‌ها هستند.4- نيستي و الهيات سلبي مولانا و اكهارت به عنوان دو انديشمند متدين به اديان ابراهيمي و بلكه به عنوان دو متكلم مسلمان و مسيحي علاوه بر تجربة عرفاني "فنا" رويكردي كلامي نيز به بحث "نيستي" دارند هر چند كلام آنها را مي توان كلام عارفانه ناميد.در مباحث كلامي، بحث الهيات سلبي از وزن و جايگاه خاصي برخوردار است. يكي از مباحث مطرح در كلام اديان ابراهيمي بحث تنزيه است. تنزيه گاه به معني تعالي وجودي خدا از عالم است كه "ليس كمثله شئ" و گاه به معني تعالي معرفتي است بدين معني كه خدا از هر آن چه ما درباره‌اش مي انديشيم فراتر است و هيچ نوع معرفت ايجابي محض از او نمي‌توان داشت و همواره او را بايد با يك سلب بشناسيم يعني او را از صفاتي كه خود داريم و يا ماسوي الله دارد بايد تنزيه كرد. اين دو نوع تنزيه لازمه يكديگرند.در عرفان مولانا و اكهارت، تنزيه و تعالي ياد شده مربوط به مرتبة ذات خداوند است كه نامحدود مي باشد. لازمة نامحدود بودن ذات اين است كه به ذهن در نيايد چرا كه هر چيز به ذهن در آيد ذهن بر آن محيط مي شود و در نتيجه نامحدود نخواهد بود. لازمة چنين امري كه به خاطر نامحدود بودن به ذهن در نمي آيد اين است كه بي صورت، بي نشان، بي نام و نامتعين باشد. پس ذات خداوند بي صورت، بي رنگ، بي نام و نشان است نه اسم دارد و نه رسم. به قول مولانا:فاعل مطلق يقيـن بي صــورت استصورت اندر دست او چون آلـت اسـت (مثنوي، 6/3742) هست بي رنگـــي اصــول رنگ‌هـــاصلح‌هــا بـاشد اصــول جنـگ‌هـــــا (مثنوي، 6/59) از دو صد رنگي به بي رنگي رهيسترنگ چون ابرست و بي‌رنــگي مهيست (مثنوي، 1/3476) ايـن صـور دارد ز بـي صورت وجـودچيست پس بر موجد خويشش جحود (مثنوي، 6/3738) اكهارت نيز در بي صورت و بي نام بودن ذات خداوند مي نويسد:" به اعتقاد من هنگامي كه چيزي را در خدا شناختيم و نامي را بر آن نهاديم، در آن صورت ديگر خدا نخواهد بود. خدا وراي اسما و يا ماهيت است . . . ما نمي توانيم نامي را پيدا كنيم كه جرأت اطلاق آن را بر خدا داشته باشيم. . . هيچ نامي وجود ندارد كه دربارة خدا به كار رود و آن جلال و حرمتي را كه شايستة اوست بيان كند(Eckhart,1991,58). . . اين، مخلوقات هستند كه اسما را به خدا مي‌دهند ولي او في نفسه ذاتي است بدون اسم"(Happold,274).حال چيزي كه نه نام دارد، نه حد دارد و نه صورت، نه به ذهن درمي آيد و نه مي توان از او خبر دارد به يك معني نيستي و عدم است. چرا كه هر موجودي نام و نشان و حد و صورت و رنگي دارد. وجود بي رنگ عريان از همة رنگ ها كه اصل همة رنگ هاست، خود نيست مي نمايد.اگر تعريف و حد را مربوط به امور محدود بدانيم، هر چه وجودي فراخ‌تر و وسيع‌تر باشد حد كمتري دارد، ناشناخته‌تر و نامعلوم‌تر است. اگر حلقات وجود را با توجه به فراخي و وسعت آنها در نظر بگيريم آن وجود بي نهايت بي حد كه از همه وسيع تر است به يك معنا عدم است. اين است كه مولانا اين عرصه را "عرصة دورْ پهناي عدم" مي خواند:اي خدا جان را تو بنما آن مقامكه درو بي حرف مي رويد كلام تا كه سازد جان پاك از سرقدمسوي عرصـة دورْ پهنـاي عــدم عرصة بس با گشــاد و بــا فضاويـن خيـال و هست يابد زو نـوا (مثنوي، 1/4-3092)همين وجود بي تعين كه عرصة عدم است از عالم خيال وسيع تر است، عالم خيال نيز از عالم هستي و عالم هستي نيز از عالم مادي فراختر است.تنگ تر آمـد خيـالات از عـدمزان سبب باشد خيال اسبـاب غم باز هستي تنگ تر بود از خيالزان شود در وي قمرها چون هلال باز هستي جهان حس و رنـگتنگ تر آمد كه زنداني است تنگ (مثنوي، 1/7-3095) اين جاست كه بحث تنزيه و الهيات سلبي به اوج خود مي رسد. اگر لفظ شئ يا چيز را به موجودي اطلاق كنيم كه داراي چيستي و نام است، در اين صورت ذات خدا نه تنها شبيه هيچ چيز نيست و نه تنها هيچ چيز شبيه او نيست، بلكه بالاتر، او هيچ چيز نيست. نيستي محض است. نيستي فوق وجود است؛ چرا كه هستي نامحدود و نامتعين و غير متشخص را مي‌توان نيستي ناميد. زيرا به تعبير فلاسفه: "الشئ مالم يتشخص لم يوجد". چيزي كه تشخص به معناي متعارف را نداشته باشد وجود به معناي متعارف را نيز نمي توان به او نسبت داد. اين است كه اكهارت براي ذات خداوند، علاوه بر اصطلاح رب الارباب (Godhead)، اصطلاحاتي چون وجود عريان (naked)، برهوت (desert) و نيستي (nothingness) را به كار مي برد(Sells, 1994,147-8) و در جايي مي‌نويسد: "يكي از بزرگان مي‌گويد: كسي كه خدا را تشبيه كند او را به طريقي غير صواب توصيف كرده است. ولي كسي كه دربارة خدا اصطلاح نيست (nothing) را به كار برد به درستي از او سخن گفته است. هنگامي كه نفس به مقام احد (one) در آيد و به نفي محض خويش برسد خدا را در يك عدم (nothing) مي‌يابد"(Eckhart,1986,323).و دقيقاً مي‌بينيم كه مولانا در جريان تكامل از جماد تا فوق فرشته آية "انالله و انا اليه راجعون" را به همين معناي رو كردن و بازگشت به عدم تفسير مي‌كند:پس عدم گردم عدم چون ارغنونگويدم كانا اليه راجعون (مثنوي، 9/3906) چنان كه ديديم مولانا عدم را فوق خيال، خيال را فوق هستي و هستي را فوق ماده مي‌داند لذا اين عدم، عدم فوق وجود است نه دون وجود. از جمادي مـردم و نـامـي شـدموز نــما مــردم بــه حيــوان بــر زدم مــردم از حيـوانـي و آدم شــدمپس چه ترسم كي ز مردن كم شدم حملــة‌ ديگــر بميـــرم از بــشرتــا بــر آرم از مـــلايـــك پــر و سر وز ملك هم بايدم جستن ز جــوكــــل شــئ هــالــك الا وجـــــهه بار ديـگر از ملــك قـربان شــومآن چــه انــدر وهــم نـايـد آن شـوم پس عدم گردم عدم چون ارغنونگـــويــدم كــانــا اليـــه راجعـــون (مثنوي، 3/6-3901) اكهارت نيز تصريح مي كند كه وقتي در مورد خدا "عدم" به كار مي بريم اين واژه هر چند معناي اثباتي وجود را نفي مي كند ولي عدمي را مي رساند كه فوق وجود است نه دون آن. چنان كه مي نويسد: "اگر بگويم خدا وجود است درست نيست. خدا وجودي فوق وجود و عدمي فوق وجود است"(Ekhart,1991,182). در جايي ديگر به صراحت اعلام مي كند كه: "وقتي مي گويم خدا وجود نيست و فوق وجود است، در واقع وجود را از او نفي نكرده ام بلكه آن را در او تعالي بخشيده‌ام"(Smith,241).از همين جا معلوم مي شود كه چرا مولانا به جاي اين كه عاشق "هستي" باشد، به نيستي عشق مي ورزد:بر عدم باشم نه بر موجود مستزان كه معشوق عدم وافي تر است (مثنوي، 5/315) 5- "نيستي" اصل هستي استدر اين جا به يك موضوع ديگر كلامي مي رسيم كه در اديان ابراهيمي مطرح است: "خلق از عدم".خدا عالم را از عدم خلق كرد و از نيستي به هستي آورد. از سويي اين سؤال مطرح مي شود كه آيا موجودات از خدا نشأت مي گيرند يا از عدم. جواب مولانا و اكهارت اين است كه هم اين و هم آن. بي رنگي اساس رنگ و مطلق اصل مقيد است و چنان كه ديديم بي رنگ وبي تقيد و بي تعين را به يك معنا مي توان عدم ناميد كه موطن اصلي ماست كه از آن جا نشأت گرفته ايم. در آن نَيستان كه ديار نيستان است با شاه وجود متحد بوديم. از آن نيستان كه جدا شديم از نيستي به هستي آمده ايم. از بي رنگي رنگ، از بي صورتي صورت و از عدم تعين، تعين يافته‌ايم.هـست بـي رنگــــي اصــول رنگ‌هـــاصلــــح‌ها بـــاشد اصـــول جنگ ها (مثنوي، 6/59)اين عجب كاين رنگ از بي رنگ خاسترنگ با بي رنگ چون در جنگ خاست (مثنوي، 1/2470)گـه گـه آن بـي صــورت از كتـم عـدممـــر صــور را رو نمـــايــد از كــرم (مثنوي، 6/3743)اكهارت پس از آن تحليل كه "نيستي" را خدا و در خدا مي داند ديدگاه خود را در اين زمينه چنين بيان مي كند: "يكي از انديشمندان مي گويد همة مخلوقات به حالت عدم در خدا موجودند. خدا در وجود خود همة مخلوقات را در بردارد"(Eckhart,1984,323). كه همان سخن مولاناست كه بي رنگي اصول رنگ هاست و بي صورتي اصل همة صورت هاست. پس مي توان گفت كه اين "نيستيِ هستي بخش" در واقع اصل همة هستي هاست.اندروني كاندرونها مست از اوستنيستي كاين هست‌هامان هست از اوست (مثنوي، 1/2080)پس خــزانة صنع حق باشد عدمكــه بــر آرد زو عــــطاهــا دم بــــدم (مثنوي، 5/1024)زان كه كان و مخزن و صنع خدانيــــست غيــر نيـــستي در انجــــــلا (مثنوي، 6/1367)پس در آ در كارگـــه يعني عدمتـــا ببينــــي صنــع و صانـع را بـه هم (مثنوي، 2/762)اين كه كارگاه خدا عدم است دقيقاً سخن اكهارت است: "خدا فوق وجود است و در عدم كار مي كند. قبل از اين كه وجود در ميان باشد، خدا كار مي كرد".6- بازگشت به اصل يعني "فنا"همة‌ آن چه گفتيم مربوط به قوس نزول است. خدايي كه هستي محض است با نيستي متحد بود و در نيستي تجلي كرد و نيستي رنگ هستي گرفت و بي رنگي اسير رنگ شد، و خود در ميان رنگ ها پنهان گشت:‌از دو صد رنگي به بي رنگي رهيسترنگ چون ابرست و بي رنگي مهيست (مثنوي،1/3476)ما عدم هاييم و هستي هاي ماتـو وجـود مطلقـي فـاني نمـا (مثنوي، 1/602)نيست را بنمود هست و محتشمهسـت را بنمـود بـر شكل عـدم (مثنوي، 5/1026)آن كه هستت مي نمايد هست پوستوان كـــه فـاني مي نمايد اصل اوست (مثنوي، 4/3047)لذا براي آن كه به اصل برسيم بايد اين پوست را كنار بيندازيم و به تعبيري "پوست بيندازيم" كه بايزيد گفت از بايزيدي بيرون آمدم چون مار از پوست. چنان كه ديديم اكهارت نيز راه بازگشت به اصل را وارستگي (detachment) و ترك وجود مي‌داند كه همان رو نمودن به نيستي است. در اين جا "فرارفتن به سوي خدا" همان "فرو رفتن به عمق ذات نفس" است، محو كردن تعين و رسيدن به بي رنگي است. به قول اكهارت: "از آن جا كه خدا ذاتاً طوري است كه با هيچ چيز شبيه نيست، براي آن كه به وجود او دست يابيم بايد به جايي برسيم كه هيچ باشيم. بنابراين اگر به جايي برسم كه خود را به رنگ نيستي در آورم و هيچ چيز را به رنگ خود درنياورم، و اگرهمة آن چيزي را كه در من است برداشته بيرون بريزم، در آن جا مي توانم در وجود عريان خدا قرار گيرم كه همان وجود عريان نفس است"(Eckhart,1986,329).به قول برخي از محققان، "اتحاد در اين جا نه بين دو عين يا دو جوهر بلكه در ذات نيستي (nothingness)، رخ مي دهد. نيستي نفس سالكي كه از خود تهي شده است و يا نيستي ذات باطني كه فوق وجود است"(Sells,1996,169).به هر حال اين بازگشت به اصل همان قوس صعود و وصال حق است كه در فنا ميسر مي‌شود. به قول اكهارت: "در آن جا توي "تو" و "او"ي خدا يك "من" خواهد شد و تو در آن جا وجود لايتغير و بي نام او را درك خواهي كرد(Eckhart,1991,184). هنگامي كه نفس به اين مرحله برسد نام خود را از دست داده، خدا را به درون خود كشيده نيست (nothing) خواهد شد"(Eckhart,1981,292). مولوي اين تمثيل را طي داستاني چنين تصوير مي كند: "قصة آن كه در ياري بكوفت، از درون گفت كيست؟ گفت منم. گفت چون تو تويي در نمي گشايم. هيچ كس را از ياران نمي شناسم كه او من باشد".پخته شد آن سوخته پس بازگشتبــاز گـــرد خــانة انباز گشـت حلقه زد بر در به صد تـرس و ادبتا بنــجهد بي ادب لفظي ز لـب بانگ زد يارش كه بر در كيست آنگفت بر در هم تويي اي دلستان گفت اكنون چون منـي اي من در آنيست گنجايي دو من را در سرا (مثنوي، 1/3063-3055)بنابراين، مراد از بازگشت به اصل همان "فنا" است كه "النهايه هي الرجوع الي البدايه" چرا كه به تعبير اكهارت: "همه چيز از عدم خلق شده است. بنابراين منشأ همة آنها عدم است(Eckhart,1991,202) . . . نهايت و بدايت يك چيزند(Eckhart,1986,246). . . " و اين همان قول مولاناست:هيچ كس را تا نگردد او فنـــانيست ره در بارگاه كبريا (مثنوي، 6/232)باز گرد از هست سوي نيستيطالب ربي و ربانيـستي (مثنوي، 2/688)بنابراين، به قول اكهارت: "اگر نفس آمادگي داشته باشد روح القدس او را به اصلي كه از آن جا نشأت گرفته مي رساند. . . در آن جا انسان بيشترين شباهت را با آن صورتي پيدا مي كند كه قبل از آفرينش در خدا داشت. صورتي كه در آن، بين او و خدا تمايزي نبود"(Eckhart,1991,271).و اين همان نواي ني است، يعني نواي مولوي در ني نامه‌اش:بشنو اين ني چون حكايت مي كنــداز جدايي ها شكايت مي كند هر كسي كو دور ماند از اصل خويشباز جويد روزگار وصل خويش (مثنوي، 1/4-1)7- "نيستي در هستي"، وحدت وجود، پارادوكس‌هاهمة آن‌چه گفتيم چه در قوس نزول و چه در قوس صعود، خواه به صورت "نيستي در هستي" و يا "هستي در نيستي"، خواه فناي في الله، و خواه بقاي بالله، همه حكايت از يك چيز مي‌كند: وحدت وجود و يا وحدت هستي و نيستي. تمام پارادوكس هاي عرفان نيز در همين وحدت هستي و نيستي نهفته است. اوج آميختگي تنزيه و تشبيه نيز همين جاست. ذكر نمونه هايي از اين پارادوكس ها خالي از لطف نيست:اكهارت مي گويد: "هيچ چيز به اندازة خدا و خلق اين چنين همانند و ناهمانند نيستند. كدام دو چيز را در عالم مي توان يافت كه چون حق و خلق آن قدر ناهمانند و در عين حال همانند باشند كه عدم تمايز آنها همان تمايزشان باشد؟ . . . حق و خلق با تمايز خود كه عين عدم تمايز آنهاست، در عدم شباهت، شبيه يكديگرند. هر چه بيشتر غير شبيه باشند بيشتر شبيه‌اند"(Shurmann,295). اوج پارادوكس‌ها را در اين جا مي توان ديد. اين پارادوكس ها هم در حق است و هم در خلق و هم در وحدت آنها. همين پارادوكس ها را در مولانا با همان پر رنگي مي توان ديد. همة اين پارادوكس ها اسراري است كه عارف نه با وجود بلكه با فناي خويش مبين آن است:‌وه چه بي رنگ و بي نشان كه منمكـي بينيـم مـرا چنـان كـه منـم؟ گفتــي اســـرار در ميــــان آوركو ميان انـدريـن ميـان كه منم؟ كي شود اين روان مــن سـاكـن؟‌ ايـن چنين ساكن روان كـه منم؟‌ بحر من غرق گشت هم در خويشبوالعجب بحر بـي كران كـه منـم اين جهان وان جهان مرا مطــلبكين دو گم شد در آن جهان كه منم فارغ از ســودم و زيــان چو عـدمطرفه بـي سود و بي زيان كـه منم گفتم اي جان تو عين مايي گفـتعين چـه بود در اين عيان كه منم گفتم آنــي بگفت هـاي خـامـوشدر زبـان نـامـدست آن كـه منــم گفتــــم انـــدر زبان چو در نامـداينـت گـويـاي بــي زبان كه منـم مي شدم در فنــــا چــو مه بي پااينـت بـي پـاي پـا دوان كه منـم بانگ آمد چـــه مي دوي؟ بنـــگردر چنـين ظاهـر نهــان كـه منـم (ديوان، غزل 1759)حال اين "من" كدام است؟ "من" فاني يا "من" باقي يا همان "من" كه نه منم. اين است كه راهي جز پارادوكس براي بيان اين مطلب نمي ماند. به قول اكهارت: "مادام كه موجودات وجود دارند، خدا در همة آنها حاضر ولي در عين حال، فوق همة آنهاست(Eckhart,1991,197). . . خدا داخل اشياست؛ هر چه داخل‌تر باشد خارج‌تر است و هر چه درون‌تر باشد بيرون‌تر است (Ibid,65). همان چيزي كه در همة اشيا است دقيقاً‌ فوق همة آنهاست. . . آن‌چه واحد در كثير است ضرورتاً‌ فوق آنهاست(Eckhart,1986,256). آگوستين مي گويد: "تو با مني ولي من با تو نيستم" تو بامني چون از هيچ چيز متمايز نيستي، اما من با تو نيستم چون به عنوان شئ مخلوق از ساير چيزها متمايزم"(Ibid,166).براي از بين رفتن اين تمايز بايد از خود دست كشيد. بايد بي صورت شد تا با آن بي صورت، وحدت حاصل كرد:اي قوم به حج رفته كجاييد كجاييدمعشوق همين جــاست بياييد بياييد معشوق تو همسايه و ديوار به ديواردر باديه سرگشته شما در چه هواييد گر صورت بي صورت معشوق ببينيدهم‌خواجه و هم‌خانه و هم‌كعبه شماييد (ديوان، غزل 648)شطحياتي كه بر زبان عرفا جاري مي شود نيز از همين جا ناشي مي شود. چنان كه اكهارت مي گويد: "من با بودنم- كه قديم است- و نه با شدنم- كه حادث است- علت خودم هستم(Shurmann,311). . . من هرگز زاده نشده ام و با دارا بودن اين وجود غير متولد هرگز نمي توانم بميرم"(Ibid). و يا به قول مولانا:باده در جوشش گداي جوش ماچرخ در گردش گداي هوش ما باده از ما مست شد ني مــا از اوقالب از ما هست شد ني ما از او (مثنوي، 1/12-1811)8- راه فنا و نيستي چيست؟فنا چنان كه گذشت از "خود" دست كشيدن و به "دوست" پيوستن است. اما راه آن چيست؟ جواب اكهارت اين است: "فقر كامل". وي در تفسير آية "تا فقيران را بشارت دهم" مي گويد: "فقير آن كسي است كه هيچ نخواهد، هيچ نداند و هيچ نداشته باشد"(Eckhart,1991,213). يعني راه اين است و در اين سه امر خلاصه مي شود: ترك اراده، ترك علم و ترك تعلق". و يا به قول عرفاي خودمان "اسقاط الاضافات". اين فقر و پيراستن خويش تا بدان جا مي رسد كه به قول مولانا:چون فناش از فقر پيرايه شوداو محــمدوار بي سايـه شـود فقر فخري را فنا پيـرايه شـدچون زبانة شمع او بي سايه شد (مثنوي، 5/3-672)8-1- هيچ نخواستن و ترك اراده مراد از اين ترك اراده در واقع، افتادن در سير رضا، توكل، تفويض و تسليم است و سرمشق آن را در جملة معروف بايزيد مي توان يافت كه "اريد ان لا اريد" مي خواهم كه نخواهم، به قول مولانا:بستي تو هست ما را بر نيستي مطلقبستي مراد ما را بر شرط بي مرادي (ديوان، غزل 2935)تسليم محض بايد بود و كار را به حضرت دوست واگذاشت به قول اكهارت "تنها كساني مي‌توانند بيابند كه نجويند"(Shurmann,309) و به قول مولانا:روحيست بي نشان و ما غرقه در نشانشروحيست بي مكان و سر تا قدم مكانش خواهي كه تا بيابي يك لحظه‌اي مجويشخواهي كه تا بداني يك لحظه‌اي مدانش (ديوان، غزل 1266)يعني تكيه و توكل به اوست. كافي است تشنگي داشته باشي تا او تو را سيراب كند:آب كم جوي تشنگي آور بدستتا بجوشد آبت از بالا و پست (مثنوي، 3/3212)بايد چون طفل خود را از حيله و زيركي رها ساخت تا بتوان در مادر چنگ زدكاش چون طفل از حيل جاهل بديتا چو طفلان چنگ در مادر زدي (مثنوي، 4/1415)تحليل اكهارت در اين مورد چنين است: "مادام كه انسان چنين بپندارد كه اين ارادة اوست كه خواستة خداي قادر مطلق را انجام مي دهد و به جاي مي آورد، چنين شخصي هنوز فاقد آن فقري است كه مورد نظر من است. . . براي رسيدن به فقر كامل بايد درست مانند زماني كه واجد اراده نشده بوديم، از قيد اراده آزاد شويم. . . مادام كه اراده‌ات به اين تعلق گرفته است كه ارادة خدا را انجام دهي و آرزوي پيوستن به خدا و يا ابديت را داشته باشي داراي فقر كامل نيستي. فقير كامل آن است كه هيچ نخواهد و هيچ آرزويي نداشته باشد"(Davis,62). همين را مولانا و به زيبايي چنين خلاصه مي‌كند:رضيت بمــا قـسم الله لـيو فــوضت امري الي خالقي چو حق گول جستست و قلب سليمدلا زيركي مي كني! احمقي (ديوان، غزل 3129)اكثر مردم خود را حي مي دانند و خدا را مرده و يا زندة دست و پا بسته، و حال آن كه براي امثال مولانا حي مطلق خداست و بايد در برابر او معدوم وار نشست تا او حيات و وجود بدهد:معدوم را كجاست به ايجاد دست و پافضل خداي بخشد معدوم را وجود معـــدوم وار بنشيـن كـه در نمـازداد سلام نبـــــود الا كـه در قعود (ديوان، غزل 873)ترك اراده باعث مي شود كه ما مطلوب و محبوب خدا شويم. بايزيد در سخن معروفش گفت: "اريد ان لا اريد لانّي انا المراد و انت المريد" (عطار، 158) خدايا مي خواهم كه نخواهم چرا كه من مرادم و تو خواهان مني اكهارت نيز هر چند محبت و عشق يعني طالب خدا بودن را بسيار مي ستايد ولي مي گويد: "وارستگي و ترك و نيستي (detachment) را بيشتر از عشق مي ستايم چرا كه بالاترين حسن عشق اين است كه مرا به سوي دوست داشتن خدا مي كشاند اما وارستگي خدا را به سوي دوست داشتن من مي كشاند. اين كه خدا به سوي من آيد بسيار والاتر از آن است كه من خود را به سوي او كشم"(Eckhart,1981,286). باز هم مولانا به زيبايي و اختصار همين امر را چنين بيان مي كند:طالــب اويي نگــردد طالبــتچون بمردي طالبت شد مطلبت زنده‌اي كي مرده شو شويد تراطالبي كي مطلبـت جويـد ترا (مثنوي، 5/3-4142)8-2- دعا، خواستن يا نخواستن حال سؤالي كه پيش مي آيد اين است كه آيا هيچ نخواستن با دعا كردن سازگار است. اكهارت صراحتاً اعلام مي كند كه قلبي كه به وارستگي و نيستي رسيده باشد هيچ دعا و مسألتي ندارد: "وارستگي محض را سر آن نيست كه دعايي بكند چرا كه هر كس دعا مي كند يا خواهان واجد شدن چيزي است و يا خواستار آن است كه چيزي از او دور شود. حال آن كه قلب وارسته نه خواهان چيزي است و نه چيزي را داراست كه بخواهد از قيد آن رها شود. بنابراين از هر دعايي آزاد است. تنها دعاي او تشبه به خداست و بس"(Eckhart,1981,292). مولانا نيز در بحث دعا كلمات بلندي دارد. از ديدگاه وي اولياي خدا رويكردهاي مختلفي به دعا داشته اند ليكن در مرحله اي از وارستگي و ترك اراده و در مرحلة تفويض و تسليم، گروهي از اوليا را مي شناسد كه همزبان اكهارتند:قوم ديگــر مي شناسم ز اوليـاكـه دهانشان بسته باشد از دعا از رضا كــه هست رام آن كرامجستـن دفع قضاشان شد حرام در قضا ذوقي همي بينند خاصكفرشان آيد طلب كردن خلاص (مثنوي، 3/2-1880)8-3- هيچ ندانستن و ترك علم گفتيم كه فنا اسقاط اضافات است. اضافات هر چيزي را شامل مي شود كه غير از گوهر جان باشد. تمام پوسته ها حجاب هايي است كه ما را از خود حقيقي محجوب مي كنند. آن علمي كه جزو جان نشده باشد نيز باري است كه ما حامل آنيم. پوسته اي است كه بايد آن را زدود تا به گوهر رسيد. از ديدگاه اكهارت هنگامي كه نفس به نيستي و وارستگي برسد "هيچ چيز دربارة دانستن، علم،‌ محبت، اراده و يا هر چيز ديگر نمي داند. كاملاً و به طورمطلق در وجود خدا حل مي‌شود(Fortman,111). . . نفس تا آن جا خدا را مي شناسد كه خود را مي شناسد و به هر ميزان كه خود را از خويشتن جدا كرده باشد به همان درجه خود را به طور كامل خواهد شناخت(Eckhart,1991,140). هر چه از صورت و تصورات خود خالي‌تر باشي او را پذيراتري و هر چه بيشتر به درون روي و بيشتر خود را فراموش كني، بيشتر به او نزديك خواهي شد"(Ibid,298).امروز در بحث تجربة ديني، اين نوع ادراك را آگاهي محض مي نامند. اين علمي است كه هيچ متعلقي ندارد و به يك معنا جهل است. جهلي است كه بايد آن را آموخت. ندانستني است كه عين دانستن است. اكهارت آن را چنين تصوير مي كند: "هر چه بيشتر بتواني قواي خود را به يك نوع وحدت ببري و همة امور و صور آنها را كه كسب كرده اي فراموش كني و هر چه بيشتر بتواني از مخلوقات و صورت آنها رهايي يابي به اين امر نزديكتر شده آمادگي بيشتري براي دريافت آن پيدا كرده اي. . . به اين طريق انسان بايد از حواسش بگريزد، قوايش را به درون ببرد و در پي غفلت از همة اشيا باشد. . .(Forman,103) كسي كه مي‌خواهد فقير باطني باشد بايد همة علوم خود را از دست بدهد آن چنان كه هيچ نداند، نه خدا را نه خلق را و نه خودش را"(Caputo,203).مولانا نيز علوم جزوي را كه آموختني هستند مطلوب خود نمي داند چرا كه اين علوم همواره متعلقي دارند و به همين سبب باعث تعلق به امور محدود مي شوند. اما آن علمي كه به نامحدود مربوط است، متعلقش عدم و نيستيِ فوق وجود است و در واقع از قيد تعلق آزاد است. وي علوم جزوي را كه انسان را به قيد تعلقات مي اندازد و بار انسان است زيركي مي نامد كه به خدا نمي رساند:مرده همي بايد و قلب سليمزيركي از خواجه بود احمقي (ديوان، غزل 3168)در برابر، ترك اين علم و عقل جزوي و همراه شدن با عشق را مرادف با يك آزادگي، حريت، حيراني و خلاص از قيد و بند زيركي مي داند و آن را ابلهي مي نامد.داند او كو نيك بخت و محرم استزيركي ز ابليس و عشق از آدم است زيركــي بفــروش و حيــراني بخرزيــركي ظـن است و حيـراني نظـر (مثنوي، 4/7-1402)خويش ابله كن تبع مي رو سپـسرستـگي زيـن ابلهي يابـي و بـس (مثنوي، 4/1419)اين ابلهي همان ابلهي ستوده است كه در روايت آمده است كه اكثر اصحاب جنت ابلهند. اين ابلهي در برابر عقل فلسفي قرار دارد:بيشتـر اصحاب جنـت ابلـهنـدتا ز شـر فيـلسوفـي مـي رهند خويش را عريان كن از فضل و فضولتا كند رحمت به تو هر دم نزول زيركي ضد شكست است و نياززيركــي بگـذار بـا گـولي بساز زيركان بـا صنعتي قـانع شـدهابلــهان از صنـع در صانع شده (مثنوي، 6/4-2370)مولانا قصه اي دارد از فقيري كه طالب گنج بود در خواب به او نشاني گنج را دادند و گفتند در فلان موضع "رو به قبله كن و تير در كمان نه و بينداز، آنجا كه افتد گنج است". و او چنين كرد و تير در هر جا افتاد، همان جا را گشت. چيزي نيافت؛ زه كمان را بيشتر كشيد و پرتاب كرد نيافت. باز هم در خواب جواب او گفتند:كـو بگفتــت در كمـان تيـري بنهكي بگفتندت كـه اندر كش تو زه؟ آن چه حقست اقرب از حبل الوريدتــو فكنــده تيـر فـكرت را بعيـد اي كمـان و تيــرها بـر سـاختـهصيد نزديك و تـو دور انـداختــه هــر كـه دور انـدازتـر او دورتــروز چنين گنج است او مهجــورتـر فلسفي خود را ز انــديشه بكـشتگو بدو كو راست شوي گنج پشت جاهـدوا فينــا بگفت آن شهــريارجـاهـدوا عنـا نگفــت اي بـي قرار اي بسا علـم و ذكــاوات و فطــنگشتـه ره رو را چـو غـول راهــزن (مثنوي، 6/69-2348)لذا مولانا نيز مانند اكهارت طالب علم بدون صورت، آگاهي محض و جهل آموختني است.دكان ز خود پرداختم، انگارها انداختم قدر جنون بشناختم ز انديشه ها گشتم بريگر صورتي آيد بدل، گويم برون رو اي مضل تركيب او ويران كنم گر او نمايــد لمتـــري (ديوان،‌ غزل 2449)8-4- هيچ نداشتن و نيستي مطلق گفتيم كه راه رسيدن به فنا هيچ نخواستن و هيچ ندانستن، ترك علم و ترك اراده است كه به فقر مي كشاند. فقر كامل همان هيچ نداشتن و نيستي محض است كه زمينه را براي فيض كامل خداوندي و بقاي بالله فراهم مي سازد. به قول مولانا:هست مطلق كارسـاز نيستي استكارگاه هست كن جز نيست چيست؟ بر نوشته هيــچ بنــويسد كـسي؟يــا نهــاله كـارد انــدر مغــرسي ‌ كاغذي جويد كه آن بنوشته نيستتخم كارد موضعي كه كشته نيست تـو بــرادر مـوضعي نـاكشته بـاشكــاغــذ اسپـيد نابنــوشته بــاش (مثنوي، 5/3-1960)و شگفتا كه اين سخن و حتي اين تمثيل بي كم و كاست سخن اكهارت است: "اگر قلب جوياي والاترين مكان است بايد رو به نيستي محض آورد. زيرا بزرگترين قابليت درهمين نيستي نهفته است. بنابراين قلب وارسته وقتي به بالاترين مقام مي رسد كه به نيستي رسيده باشد. مثالي از طبيعت مي توان آورد: اگر بخواهيم بر لوحي مومين چيزي بنويسيم، مطالبي كه قبلاً‌ بر آن نوشته شده است، هر قدر هم كه داراي مضامين عالي باشند، مانع نوشتن ما خواهند شد. بايد همة ان چيزي را كه بر آن لوح نوشته شده است پاك كنيم و بزداييم. بهترين لوح براي نوشتن، لوحي است كه هيچ چيز بر صفحة آن نگاشته نشده باشد. بهمين سان اگر خدا مي خواهد در والاترين مكان چيزي بر قلب من بنگارد، بايد هر آن چه نام و رنگ اين و آن را دارد از صفحة قلبم پاك شده باشد. در آن صورت است كه قلبم به وارستگي خواهد رسد. . . قلب وارسته هيچ تعلقي به اين و آن ندارد"(Eckhart,1981,292). در اين جا گويي يكي از شارحان مثنوي به شرح ابيات فوق از مولانا پرداخته است.اين وارستگي و ترك تعلق تا آن جا پيش مي رود كه فرد وارسته ديگر نه بنده چيزي است و نه مولاي كسي. نه فوق چيزي است و نه دون چيزي؛ بلكه نيست محض است. به قول اكهارت: "وارستگي محض نه فوق خود چيزي را مي بيند و نه دون خود؛ نه تمناي كرنش دارد و نه تمناي استعلا؛ نه مي خواهد فروتر باشد و نه فراتر. . . نه مي خواهد اين باشد و نه آن. مي خواهد عدم محض باشد"(Ibid,292). آن چه رسيدن به اين مقام نيستي را ميسر مي سازد عشق است. همين كلمات حكيمانة اكهارت را مولانا عاشق وار چنين زمزمه مي كند:مطرب عشق اين زند وقت سماعبندگي بند و خداوندي صداع پس چه باشد عشق؟ درياي عدمدر شكسته عقل را آن جا قدم (مثنوي، 3/3-4722)برخي گفته اند كه مراد مولانا در اين جا نه تنها رهايي از بندگي مخلوق خدا بلكه حتي رهايي از بندگي خداست. چرا كه در بندگي هنوز نوعي دوگانگي در كارست در حالي كه عاشق تنها به فناي در معشوق و نيستي خود مي انديشد. بندگي يك نوع تقيد است كه در آن "عابد" در برابر هويت معبود براي خود نيز هويتي قائل است. اين ماييم كه با مخلوق بودن خويش يك نوع اضافه با خدا پيدا كرده او را "خالق" مي كنيم و با عابد بودن خويش او را "معبود" مي نماييم. اگر مخلوقي و عابدي در كار نباشد اسم و رسم نيز از ميان برمي خيزد و فقط ذات "او" باقي مي ماند. اكهارت در فقر كامل مي نويسد: "انسان بايد آن چنان فقير و فاقد باشد كه حتي محلي كه خدا در آن تأثير كند نداشته باشد. اگر انسان هنوز محلي در خود داشته باشد، تمايز خود را با خدا حفظ كرده است. اين است كه من دعا مي كنم كه خدا مرا از خدا آزاد سازد(Eckhart,1991, 217). . . بالاترين و عالي‌ترين درجة فنا عبارت است از فناي از خدا به خاطر خدا"(Ibid,222).اين همان است كه عرفاي ما گفته اند: "القيد كفر ولو بالله"‌ و همان سخن مولوي است كه : مطرب عشق اين زند وقت سماعبندگي بند و خداوندي صداع (مثنوي، 3/4722)8-5- نيستي و سكوت از خود دست كشيدن و ويران شدن هستي يعني پاگذاشتن به برهوت خدا. به تعبير اكهارت: "خدا اين روح را به برهوت و خلوت خويش مي كشاند آن جا كه جايگاه وحدت محض اوست(Eckhart,1991, 261). . . آن جا جايي است كه حتي فرشتگان راه ندارند و هيچ پيوندي با هيچ چيز وجود ندارد. آن جا بي زماني، بي مكاني، بي صورتي، سكوت و سكون است"(Forman,108).اين بيابان عدم همان است كه مولانا در داستان طوطي بازرگان ما را بدان دعوت مي كند:من چه غم دارم كه ويراني بودزير ويران گنج سلطاني بود (مثنوي، 1/1744)در آن برهوت بايد خموشي گزيد و سر تا پا گوش بود تا بتوان كلام خدا را شنيد چرا كه كلمه الله تنها در سكوت جان تجلي مي كند. اكهارت در تفسير آية: "در ميان سكوت، كلمة‌ اسرار آميز خدا بر من تجلي كرد" مي گويد: "خدايا سكوت و آن جايي كه اين كلمه ظهور مي كند كجاست. . . در خالص ترين جايي كه نفس مي تواند عرضه نمايد،‌ در شريف ترين جا، در ذات نفس؛ بله در وجود نفس، يعني در پنهان ترين جزئش. در آن جا تنها وسيله سكوت است . . . زيرا نه مخلوق مي تواند در آن جا داخل شود و نه صورت. نفس در آن مكان نه فعلي را مي شناسد و نه علمي را"(Eckhart,1991, 294).باز هم اين مولانا است كه چونان اكهارت ما را به چنين عدم و چنين سكوتي دعوت مي‌كند:چون كه عاشق اوست تو خاموش باشاو چو گوشت مي كشد تو گوش باش (مثنوي، 1/1742) چون كه غيب و غــايب و روپـوش بـهپـس لبـان بـر بنـد و لب خاموش به (مثنوي، 1/3641)رخت‌هــا را سوي خـامـوشي كــشانچـون نشان جويي مكن خود را نشان (مثنوي، 6/1594)9- نيستي و مرگ اختياري "مرگ" از جمله مسايلي است كه در همة ديدگاه ها ربطي وثيق با "نيستي" دارد. حتي برخي از عامة مردم آن را عين نيستي مي پندارند. اگر حيات دنيوي را هستي و بقا بدانيم، مرگ نيستي و فناست؛ و اگر حيات دنيا را لهو و لعب و غفلت بدانيم، مرگ به دست آوردن حيات و بقاست. در روايت نيز آمده است كه "الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا" (مردم خوابند چون بميرند بيدار شوند".حال انساني كه همه چيز را ترك كرده است، ترك علم، ترك اراده‌ و ترك تعلق، به يك معنا مرگ را اختيار كرده است كه همان شهادت و "مرگ اختياري" است.به قول اكهارت: "انسان كامل بايد به اين خو كند كه خود را مرده و مستغرق در خدا ببيند، آن چنان كه تمام سعادتش اين باشد كه جز خدا هيچ نداند، جز او هيچ نخواهد و هيچ علم و اراده اي از خود، جز علم و ارادة خدا نداشته باشد(Eckhart,1981, 216). . . و اين معناي صليب خود را بر دوش كشيدن است"(Ibid,230).اين امر و اين دعوت در سراسر مثنوي خود را نشان مي دهد. از همان ابتداي مثنوي مثلاً‌ در داستان طوطي و بازرگان، با بحث "مرگ اختياري" رو بروييم:ما چه باشد در لغت اثبات و نفيمن نه اثباتم منم بي ذات و نفي مــن كسي در ناكسي دريافتــمپس كــسي در ناكسي دربافتـم (مثنوي، 1/1734)مـا بهــا و خـون بهـا را يـافتيـمجانـب جـان باختـن بشتافتيــم (مثنوي، 1/1750)يعني همان طور كه معصوم فرمود: "موتوا قبل ان تموتوا" (بميريد قبل از آن كه بميريد) مولانا و اكهارت عاشق وار مرگ اختياري را مي طلبند:اي خنك آن را كه پيش از مرگ مرديعني او از اصل اين رز بوي برد (مثنوي، 4/1372)و دعوت به مرگ عاشقانه مي كنند:‌بميريد بميريد در اين عشق بميريددرين عشق چو مرديد همه روح پذيريد بميريد بميريد وزين مرگ نترسيدكزين خاك برآييد سماوات بگيريد (ديوان، غزل 636)و شهادت طلب مي شوند: كجاييد اي شهيدان خـــدايي؟بلاجويـان دشت كـــربلايــي كجاييد اي ز جان وجا رهيده؟كسي مر عقل را گويد كجايـي (ديوان، غزل 2707)يعني كساني مي توانند در اين راه پاي گذارند كه جرأت و جسارت شهادت در پيشگاه عشق را داشته باشند. به قول اكهارت: " هيچ جنگ و جهادي نيست كه شجاعتي عظيم تر از خود فراموشي و نفي خود لازم داشته باشد"(Eckhart,1941, 240).10- وحدت در نيستي گفتيم كه مولوي و اكهارت، معلمشان عشق است كه به آنها جرأت و شجاعت شهادت و مرگ و نيستي را عطا مي كند:آن طـرف كـه عشـق مـي‌‌افـزود دردبـو حنيــفه و شافـعي درسـي نكرد تو مــكن تهديـد از كشتن كـه مـنتشنــة زارم بخــــون خـــويشتــن عـاشقـان را هـر زماني مـردني استمـردن عشـاق خود يك نـوع نيـست او دو صد جان دارد از جـان هــديوين دو صد را مي كند هـر دم فــدا هــر يكي جــان را ستـانــد ده بهااز نبــي خــوان عـشره امثــــالهـــا گر بريزد خون مـن آن دوســت روپــاي كــوبــان جـان بـر افشانم برو آزمودم مرگ من در زنــدگي استچون رهم زين زندگي پايندگي است اقتـــلوني اقتــلونــي يــا ثقــاتــيان فــي قتــلي حيــاتاً فـي حيــاتي يا منيـــــر الخــد يا روح البـــقــااجتـــذب روحــي و جــد لـي باللقا لــي حبيب حبــه يشــوي الحشــالـــو يشا يمــشي علــي عينـي مشي پارسي گو گرچه تازي خوشتر استعشق را خــود صد زبانــي ديگر است (مثنوي، 3/42-3832)و مسلماً يكي از آن عشاقي كه عشق زبان او را به سخن گفتن واداشته است اكهارت است، هر چند نه به پارسي مي گويد نه به تازي؛ ليكن به دنبال هم سخني مي گردد كه زبان او را فهم كند، چنان كه مي گويد: "كسان بسياري هستند كه اين مطلب را درك نمي كنند. . . اما كسي كه مي خواهد اين امر را دريابد بايد كاملاً وارسته بوده از همة‌ امور دنيوي فراتر رفته باشد. . . كسي كه مي خواهد تعاليم مرا در باب فنا دريابد بايد خود كاملاً‌ فاني باشد(Eckhart,1991, 69) . . . از خدا مي طلبم كه شما نيز به همان فقر و فنا برسيد تا بتوانيد تعليمات مرا دريابيد(Schurmann,282) . . . اگر مي‌توانستيد به قلب من معرفت پيدا كنيد، آن چه را مي‌گويم به خوبي در مي‌يافتيد زيرا اين خود حقيقت بلكه خود حق است كه دارد سخن مي‌گويد"(Eckhart,1991, 227).مسلماً مولانا كه در حق مستغرق و فاني از خويش است از كساني است كه اكهارت به دنبال آن‌ها مي گردد. اين فنا و نيستي است كه آن دو را به وحدت مي رساند:عاشقان اندر عدم خيمه زدندچون عدم يك رنگ و نفس واحدند (مثنوي، 2/3024)و در دل جنگ هاي صليبي كه شرق و غرب عالم را به آتش كشيده است، بي رنگي كه رنگ خداست اين دو عارف را به صلح و اتحاد مي كشاند:جان گرگان و سگان هر يك جداستمتحد جان‌هاي شيران خداست (مثنوي،‌ 4/414)گشت و گذار در نَيستان ازلي كه وادي عدم، سرزمين نيستي و ديار نيستان است موجب تشابهات بسيار شگفت انگيز اين دو انديشمند در ابعاد عرفاني، فلسفي و كلامي شده باعث گشته است كه آن دو علاوه بر ه





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2735]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن