واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: ما هر روز خدا را شكر مي كنيم زندگي خانوادگي مالديني
عصر ایران ورزشی، مترجم: مریم پورمیرزا - داستان عشق طولانی آدریانا مالدینی، یک کار تیمی خوب است. یک زندگی که شباهتی به زندگی ویکتوریا بکهام ندارد. گوش دادن به آن ارزشش را دارد. یک زندگی میانه که همیشه در مرکز است اما از کانون توجه خیلی فاصله دارد. آدریانا مالدینی، همسر زیبای پائولو، در ۱۴ دسامبر بیست سال عشق و پانزده سال ازدواج را جشن می گیرد. آن ها به طور قطع سازگارترین و استوارترین زوج فوتبالی ايتاليا هستند. زیبا، باوقار، عاشق، والدین دو بچه ی فوق العاده که هم اکنون ۱۳ ساله و ۸ ساله هستند، و از زمانی که با هم دیدار داشتند هرگز هم دیگر را ترک نکردند. خانم مالدینی که نام خانوادگی اش فوسا بلانکو است می خندد و می گوید: « می خواید بگم چه طور هم دیگر را دیدیم؟ اما من هزار بار اینو گفتم.» در حقیقت او خیلی کمتر در مورد ملاقاتی که مسیر زندگیش را تعیین کرد صحبت کرد. اما اعتماد به نفس او حدی ندارد. چون آدریانا سال ها در کنار مردی بوده است که الگو و کاپیتان تیم ملی ایتالیا بوده، از اولین بازیش در سری A در شانزده سالگی به میلان وفادار بوده و پیراهن شماره ۳ را بر تن کرده است و با ۹۰۲ بازی رسمی برای میلان رکوردار است. او می گوید: « من در مرکز توجه بودن رو دوست ندارم، اما ترجیح می دم در لحظات مهم با شوهر و بچه هام باشم. هر بار که پائولو سفری طولانی داشت ما همیشه با هم بودیم، این طوری اون خانواده رو نزدیک تر به خودش حس می کرد و بچه ها هم می تونستند در مهم ترین لحظات دوران فوتبال زیباش باهاش سهیم باشن.» - آیا قبل از دیدار با پائولو هوادارش بودی؟ « اصلاً. من گاهی بازی های تیم ملی ایتالیا رو به خاطر اصل و نسبم دنبال می کردم. پدرم ایتالیاییه. با این حال اعتراف می کنم که بعد از دیدن پائولو هوادار دو آتیشه ی میلان شدم.» - پدرت یه تاجر با اصلیت ایتالیایی و مادرت اهل کاراکاسه. کِی به ایتالیا اومدی؟ « من از ۱۸ سالگی شروع به سفر کردم و یک سال بعد به میلان اومدم. تا اون لحظه در ونزوئلا زندگی می کردم. ونزوئلا کشوریه که در اون به دنیا اومدم و بزرگ شدم و دوران بچگی فوق العاده ای رو با دو پدر و مادر فوق العاده و برادرم که خیلی بهش نزدیکم گذروندم.» - آیا حرفه ات در مدل بودن تو رو به کشور ما آورد؟ « دقیقاً. من توی ونزوئلا کار کردن رو شروع کردم، بعد از اون یه استعدادیاب ازم خواست که در مؤسسه ی مد آمریکاییش در میامی کار کنم. حدود شش ماه در فلوریدا بودم. تا این که به شهری اومدم که شهر زندگیم شد.» - حقیقت داره که نمی خواستی این کارو بکنی؟ « آره حقیقت داره. من هیچ وقت فکرش رو نکرده بودم و احتمالاً اگه دوست برادرم که عکاس بود اصرار نمی کرد هیچ وقت شروع نمی کردم. یادم میاد یه جشن تو خونه ی ما برگزار شد. از یه طرف اون اصرار کرد که عکس بگیره و از طرف دیگه من فرار کردم.» - چرا تصمیم گرفتی کارت رو ول کنی؟ « فقط به خاطر این که سر پسر اولم کریستین حامله بودم.» - تو و شوهرت پائولو بعد از گذشت ۱۵ سال از ازدواجتون یه زوج نمونه اید. با وجود فاصله، تعهد و زن های دیگه، چه طور یه رابطه ی موفق را می سازید؟ چند بار اتفاق افتاده که پائولو رو ازت دور کرده باشن؟ « به نظر من اگه نگران نباشی، هیچ کس اذیتت نمی کنه و این ربطی به شغل شریک زندگیت نداره. خطر از دست دادن دوست پسر برای زن یه بازیکن و زن یه حسابدار یه جوره. راستش من هیچ وقت زنی رو ندیدم که خودش رو روی شوهرم بندازه.» - از زندگی جدید راضی هستی؟ « عالیه. طبعاً من یه کولی کوچیکم. همه جا حس خوبی دارم. یه کم بعد از اومدنم به میلان، یادمه که به خاطر تعهدات کاریم مجبور شدم به مادرید برم و حتی اون جا هم از نظرم خیلی خوب بود.» - پس چرا برگشتی؟ « قبلش پائولو رو دیده بودم. تصمیم موندن در میلان از قلبم سرچشمه می گیره. در غیر این صورت به سفرهام ادامه می دادم.»
- آیا بلافاصله فهمیدی که پائولو مرد زندگیته؟ « نه، قطعاً نه. ما اتفاقی توی یه كلوپ هم دیگر را دیدیم و همیشه اتفاقی همدیگر را می دیدیم. اون شب با هم حرف زدیم. بعد برای بار دوم، سوم و چهارم همدیگر را دیدیم و همین طور ادامه پیدا کرد...» - زندگی زن یه فوتبالیست چطوره- مثل ستاره هاست؟ « من فکر نمی کنم ما از ستاره بودن حرف بزنیم. سه یا چهار تا از زن های فوتبالیست ها هستن که به خاطر این که در دنیای سرگرمی کار می کنن یه زندگی جهانی تر دارن. اگه اون هایی رو که در خونه می مونن و یه زندگی متفاوت که دور از کانون توجهه دارن حساب کنیم، تعدادشون خیلی بیشتر از بقیه س. من می گم اکثریت رو تشکیل می دن.» - آدریانا مالدینی چه جور مادریه؟ « از اون جایی که فکر می کردم کار پدر و مادر خیلی ساده س و واقعاً چیز خاصی نیست، سعی می کنم به بچه هام همه چیز یا تقریباً هر چیزی که می خوان بدم. البته قوانینی هم هست. در حدی راضی باشن ولی دو تا بچه ی لوس نباشن. من مامان خیلی خوبی ام. دیگه چی می تونم بگم؟ اون ها برای من عالی و فوق العاده ن. بچه ها آروم و ساکتن. من اون ها رو خیلی عالی و زیبا، خیلی مهربون و خوش قلب می دونم. صحبت کردن درباره ی بچه های خود آدم به شکل های دیگه سخته. اون ها خیلی حساس هستن و وقتی که سختی های دیگران رو می بینن احساساتی می شن. و من از این نظر خوشحالم چون به این معنیه که می تونن چیزهایی رو که برای من و شوهرم ارزش های حیاتی زندگی محسوب می شن جذب کنن. کریستین و دانیل شیرینی زندگی ما هستن. امیدوارم همین طوری ادامه پیدا کنه و مردهای خوبی بشن.» - چه مدرسه هایی رو برای اون ها انتخاب کردید؟ « من در یه کشور کاتولیک به دنیا اومدم و به مدرسه های خوب کاتولیک می رفتم و همیشه می خواستم که بچه هام هم آموزش های منو ببینن. برعکس، پائولو به مدرسه های عمومی می رفت، اما مدارس عمومی این جا خیلی با مدارس عمومی ونزوئلا و مدارسی که نظر خوبی نسبت بهشون ندارم فرق دارن. بالاخره با توافق هر دوطرف برای قرار دادن بچه ها در یه مسیر خاص، ما یه مدرسه ی کاتولیک خصوصی رو انتخاب کردیم. البته می فهمیم که اون ها یه روز آزاد می شن که هر کاری که می خوان بکنن.» - در یه هفته ی عادی چی کار می کنی؟ (می خندد) « من یه شوفرم. صبح زود بچه ها رو به مدرسه می برم. تا ظهر به کارهای خونه می رسم، اون موقع روز واقعی شروع می شه. مدرسه ی کریستین تا ساعت دو طول میشه، اونو به خونه برمی گردونم، بعد ساعت سه و نیم دوباره به مدرسه برمی گردم و بچه ی دیگه م رو میارم و مدت کوتاهی تعطیلم. وقتی بچه ها تکالیفشون رو انجام می دن حواسم رو بهشون می دم. و بعدش یه هفته ی پر از فوتبال دارم. بچه ها هر دو فوتبال بازی می کنن، واسه همین اون ها رو برای تمرین می برم و برشون می گردونم...» - و پائولو حالا که دیگه فوتبال بازی نمی کنه چی کار می کنه؟ « کارهایی رو که در تمام این سال ها عقب افتادن مرتب می کنه. اون واقعاً کارهای زیادی برای انجام دادن داره، از جمله شرکت پوشاک.» - در حال حاضر رابطه ت با کشورت چطوره؟ « سه ساله که اون جا نرفتم و اعتراف می کنم که خیلی احساس دلتنگی می کنم، چون من خودم رو صد در صد ونزوئلایی می دونم. خیلی افسوس می خورم، مثلاً برای این که نمی خوام بچه هام رو از بچه های داییشون دور کنم. اما وضعیت از نظر امنیتی خیلی جدیه و حتی با این که نمی خوایم مجبوریم ازش دور باشیم.» - شوهرت پائولو گفت: «اگه یه بچه ازم می خواست بهترین داستانی رو که می تونم تصور کنم بنویسم، همون چیزی رو که برام اتفاق افتاده می نوشتم.» تو هم همین رو می گی؟ « مطمئناً من هم از خدا به خاطر زندگی که دارم تشکر می کنم، همین طور برای این که این شانس رو بهم داد تا کسی رو پیدا کنم که خیلی شبیه منه، با همون ارزش ها و همون میل به زندگی. من از این مرد دو بچه ی فوق العاده دارم که سالم و خوبن. ما هر روز از خدا به خاطر این چیزها تشکر می کنیم.»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 600]