تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 6 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):سخن گفتن درباره حق، از سكوتى بر باطل بهتر است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812738867




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اشعار محتشم کاشانی-5


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اشعار محتشم کاشانی-5
اشعار محتشم کاشانی-5 تعداد ابيات : ٧ زانطره دل سوي ذقنت رفته رفته رفت در چه ز عنبرين رسنت رفته رفته رفتپيشت چو شمع اشگ بتان قطره قطره ريخت صد آبرو در انجمنت رفته رفته رفتمن بودم و دلي و هزاران شکستگي آن هم به زلف پرشکنت رفته رفته رفتگفتي که رفته رفته چو عمر آيمت به سر عمرم ز دير آمدنت رفته رفته رفترفتي به مصر حسن و نرفتي ازين غرور آن جا که بوي پيرهنت رفته رفته رفتجان را دگر به راه عدم ده نشان که دل در فکر نقطه‌ي دهنت رفته رفته رفتاي محتشم فغان که نيامد به گوش يار آوازه‌اي که از سخنت رفته رفته رفت********تعداد ابيات : ٧ آن که بزم غير را روشن چو گلشن کرده است مي‌تواند کرد با او آن چه با من کرده استعنقريب از گريه نابينا چو ديگر چشمهاست ديده‌اي کان سست عهد امروز روشن استکرده در چشم رقيب بوم سيرت آشيان شاهباز من عجب جائي نشيمن کرده استيک جهت تا ديده‌ام با غير آن بي‌درد را غيرتم از صد جهت راضي به مردن کرده استمرده‌ي ما راهنوز از اختلاط اوست عار کان مسيحا دم ز وصلش روح در تن کرده استوه که شد آلوده دامان آن که در تمکين حسن خنده بر مستوري صد پاکدامن کرده استمحتشم رخش ترقي بين که آن رعنا سوار آهوي شيرافکنش را روبه افکن کرده است********تعداد ابيات : ٧ درهم است آن بت طناز نمي‌دانم چيست ملتفت نيست به من باز نمي‌دانم چيست بودي بنده‌نواز آن مه و امروز از ناز کرده قانون دگر ساز نمي‌دانم چيستگوشه‌ي چشم به من دارد و مخصوصان را مي‌کند سوي خود آواز نمي‌دانم چيستصد ره افتاده نگاهش به غلط جانب من اين نگاه غلط انداز نمي‌دانم چيستمن گمان زد به گنه و آن بت بدخو کرده با حريفان جدل آغاز نمي‌دانم چيستراز در پرده و اهل غرض استاده خموش غرض از پوشش اين راز نمي‌دانم چيستمحتشم سر به گريبان حيل برده رقيب فکر آن شعبده پرداز نمي‌دانم چيست********تعداد ابيات : ٧ خود در آب چشم خويشم غرق و مي‌سوزم که او غافل از سيل چنين پرزور محمل بست و رفتلال بادا محتشم با همدمان کان تازه گل رخت ازين گلشن ز غوغاي عنا دل بست و رفتبود شهري و مهي آن نيز محمل بست و رفت کرد خود بدمهري و تهمت به صد دل بست و رفتبود محل بندي ليل ز باد روزگار محملي کز ناز آن شيرين شمايل بست و رفتتا نگردم گرد دام زلف ديگر مهوشان پاي پروازم به آن مشگين سلاسل بست و رفتدل به راه او چو مرغ نيم به سمل مي‌طپيد او به فتراک خودش چون صيد به سمل بست و رفتتا گشايد بر که از ما قايلان درد خويش چشم لطفي کز من آن بي‌درد و غافل بست و رفت********تعداد ابيات : ٨ نهال گلشن دل نخل نو رسيده‌ي اوست بهار عالم جان خط نودميده‌ي اوستز چشم او به نگه کردني گرفتارم که از نهفته نگه‌هاي برگزيده‌ي اوستز شيوه‌هاي خدا آفرين او پيداست هزار شيوه‌ي نيکو که آفريده اوستبه دست تنگ قبائي دلم گرفتار است که هر که راست دلي حبيب جان دريده‌ي استازو کشنده تر است آن سياه نا پروا که چشم باده کش سرمه‌ي ناکشيده‌ي اوستچو ميروي پي صيدي هزار گونه شتاب نهفته در حرکت‌هاي آرميده‌ي اوستبه باغ او نروي اي طمع به گل چيدن که زيب گلشن خوبي گل نچيده‌ي اوستمحل يار فروشي فغان که ياد نکرد ز محتشم که غلام درم خريده‌ي اوست********تعداد ابيات : ١١ آن که آيينه‌ي صنع از روي نيکوي تو ساخت همه‌ي آيينه‌ي رخان را خجل از روي تو ساختطاق ايوان خجالت گذرانيد ز مه آن که بالاي دو رخ طاق دو ابروي تو ساختنخل بند چمن حسن تو بر قدرت خويش آفرين کرد چو نخل قد دلجوي تو ساختبهر قتل دو جهان فتنه چو زه کرد کمان کار خويش از مدد قوت بازوي تو ساختآسمان حسن گران سنگ تو چون مي‌سنجيد مهر پر کوکبه را سنگ ترازوي تو ساختمرغ دل با همه‌ي بي‌بال و پريها آخر آشياني عجب اندر شکن موي تو ساختفلک از درد سر آسود که در او عشق سر پرشور مرا خاک سر کوي تو ساختفکر کار دگران کن که فلک کار مرا به نخستين نگه از نرگس جادوي تو ساختديد فرمان تو در خاموشي لعل تو دل رفت و پنهان ز تو با چشم سخنگوي تو ساختوه که هرگه قدمي رنجه به بزمم کردي پيش دستي صبا بي خودم از بوي تو ساختمحتشم مرتبه‌ي عشق به اعجاز رساند اين که يک مرتبه جا در دل بدخوي تو ساخت********تعداد ابيات : ٧ رخت که صورت صنع آشکار از آن پيداست نشان دقت صورت نگار از آن پيداستقدت که بر صفتش نيست هيچ کس قادر کمان قدرت پروردگار از آن پيداستسرت که گرم مي لطف بود دوش امروز گراني حرکات خمار از آن پيداستبه زير دامن حسنت نهفته است هنوز خطي که گرد گلت صد بهار از آن پيداستکمان سخت کش است ابرويت ولي کششي به جانب همه بي‌اختيار از آن پيداستکرشمه سازي از آن چشم را چه نام کنم که عشوه‌هاي نهان صد هزار از آن پيداستز بي‌قراري زلفت جز اين نمي‌گويم که حال محتشم بي‌قرار از آن پيداست********تعداد ابيات : ٦ يگانه‌اي در دل مي‌زند به دست ارادت که جاي موکب حسنش ز طرف ماست زيادتاگر کشاکش زور قضا بود ز دو جانب ميانه‌ي من و او نگسلد کمند ارادتدر اين ولايت پرشور و فتد خانه‌ي کنعان چه‌ها که مادر ايام کرد در دو ولايتشکسته رنگي رنج خمار هجر زحد شد ز گوشه‌اي بدرآ سرخوش اي سهيل سعادتفتاده حوصله‌ي مرغ روح تنگ خدا را بده به خسته پيکان خود نويد عيادتبه معبديست رخ محتشم که مي‌کند آنجا نياز يک شبه کار هزار ساله عبادت********تعداد ابيات : ٧ بعد چندين انتظار آن مه به خاک ما گذشت گرچه درد انتظار از حد گذشت اما گذشتروز شب گردد ز تاريکي اگر بيند به خواب آن چه بي‌خورشيد روي او ز غم بر ما گذشتاز رهي آزاده سروي خاست کز رفتار او بانگ واشوقا گذشت از آسمان هر جا گذشتنسبت خاصي از او خاطر نشينم شد که دوش با تواضعهاي عام از من به استغنا گذشت لحظه‌اي زين پيش چون شمعم سراپا در گرفت حرفم آن آتش زبان را بر زبان گويا گذشتاي زناوکهاي پيشين جان و دل مجنون تو تير ديگر در کمان لطف نه آنها گذشتپر تزلزل شد زمين يارب قيامت رخ نمود يا زخاک محتشم آن سرکش رعنا گذشت********تعداد ابيات : ٧ گرچه بر رويم در لطف از توجه بازداشت تا توانست از درم بيرون به حکم نازداشتجراتم با آن که بي‌دهشت به صحبت مي‌دواند دور باش مجلس خاصم بر آن در بازداشتبزم شد فانوس و جانان شمع و دل پروانه‌اي کز برون خد را بگرد شمع در پرواز داشتدل که در بزمش به حيلت دخل نتوانست کرد گريه بر خواننده عقل حيل پرداز داشتشد نصيب من که صيد لاغرم اما ز دور در کمان هر تير کان ترک شکارانداز داشتبر رخم محرومي صحبت در اميد بست خاصه آن صحبت که وي با محرمان راز داشتمحتشم کز قرب روز افزون تمام اميد بود کي خبر زين عشق هجر انجام وصل آغاز داشت********تعداد ابيات : ٩ اي در درون جان ز دل من کرانه چيست جائي چنين کراست درون آبهانه چيستدر هر زمان زمانه به شغلي قيام داشت جز عشق در زمان تو شغل زمانه چيستگر خون گرفته‌اي نگرفته عنان تو اين خون که مي‌چکد ز سر تازيانه چيستپرگار خود چو عشق به گردش در آورد ظاهر شود که کار درين کارخانه چيستگر عشق نيست واسطه بر گرد يک نهال پرواز صد هماي بلند آشيانه چيستغالب حريف صحبت اگر دي نبوده غير امروزش اين مصاحبت غالبانه چيستگيرد ز من امانت جان قاصدي که او گويد که در ميان من و او نشانه چيستچون چشم اوست نازي و از من بهانه‌اي خلقي براي آشتي اندر ميانه چيستخوابم گرفت محتشم از گفته‌هاي تو بيتي بخوان ز گفته‌ي سلمان بهانه چيست********تعداد ابيات : ١٠ مطرب بگو که اين تري و اين ترانه چيست وين شعله در رگ و پي چنگ و چغانه چيستساقي صفاي صبح جوانان پارسا در درد تيره فام شراب شبانه چيستواعظ تو را که دامن ازينها فتاده پاک اين آستين فشاني لايعقلانه چيستخواب ملال تا رود از سر زمانه را حرفي از آن يگانه بگو اين افسانه چيستاي کعبه رو که دور ز عشقي طواف تو غيز از نظاره در و ديوار خانه چيستيک جان چو درد و جسم نمي‌باشد اي حکيم پس در دو کون ذات بديع يگانه چيستاي دل چو مرغ ميفکند پر در اين فضا چندين هزار بيضه درين آشيانه چيستکالاي حسن او چو به قيمت نمي‌دهند اي چشم پر در اين همه عرض خزانه چيستابرست در تراوش و صبح است در طلوع ساقي دگر براي تعلل بهانه چيستدندان ز لعل و خال بتان محتشم بکن تو مرغ ديگري هوس آب و دانه چيست********تعداد ابيات : ٨ حکمي که همچو آب روان در ديار اوست خونريز عاشقان تبه روزگار اوستاز غيرتم هلاک که بر صيد تازه‌اي هم زخم زخم کاري و هم کار کار اوستخون مي‌چکاند از دل صد صيد بي‌نصيب تير شکاري که نصيب شکار اوستبدعاقبت کسي که چو من اعتماد وي بر عهدهاي بسته نا استوار اوستحرفي که مي‌گذارد و مي‌داردم خموش لطف نهان و مرحمت آشکار اوستباغيست تازه باغ عذارش که بي گزاف صد فصل در ميان خزان و بهار اوستنيکوترين نوازش جانان محتشم آزار جان خسته و جسم فکار اوستفرياد اگر نه جابر آزار او شود سلمان جابري که خداوندگار اوست ********تعداد ابيات : ٩ زهي گشوده کمند بلا سلاسل مويت مهي نبوده بر اوج علا مقابل رويتخوشم به لطف سگ درگهت که در شب محنت رهي نموده ز روي وفا به سايل کويتطرب فزا شده دشت جنون که خاک من آنجابباد رفته ز سم سمند باديه پويترواج مشگ ختن چون بود که هست صبا را هزار نافه گشائي ز جعد غاليه بويتنهان ز غير حديث صبا بپرس خدا را دمي که آيد ازين ناتوان خسته به سويتاگر به زلف تو بستم دلي مرنج که هر سو يکي نه صد دل ديوانه بسته است به مويتمرا چه غم که دل خسته رام شد به غم تو درين غمم که مبادا شود رميده ز خويتتو دست برده به چوگان و خلق بهر تماشا ز هر طرف سوي ميدان به سر دويده چو گويتوصال اگر طلبد محتشم بس اين که بر آن کو دمي برآئي و بيند ز دور روي نکويت********تعداد ابيات : ٧ گر بداني که گرفتار کمندت دل کيست ور کني جزم که مهر تو در آب و گل کيستداد عصمت دهي از بهر رضاي دل او تا هوس پيشه بداند که دلت مايل کيستسگت آهسته نهد پا به زمين از غيرت تا بداند که سر کوي تو سر منزل کيستبعد از آن هم که کني به سملم از تاب حسد ترسم از رشک بگويند که اين به سمل کيستبرده اين قافله از قافله مشگ سبق يارب اين عطرفشاني عمل محمل کيستگرچه آواز وي از محفل او مي‌شنوم دلم از دغدغه خونست که در محفل کيستمحتشم زد چو گدايان در دريوزه عام تا به اين پي نتوان برد که او سائل کيست********تعداد ابيات : ٥ مدعي که آتش اعراض فروزنده‌ي توست مدعاي دل او سوختن بنده‌ي توستگر کني پرسش و بي جرم بود چون باشد تهمت آلود گنه کاين همه شرمنده‌ي توستآن که افکنده به همت دو جهان را ز نظر اين گمان مي‌کندش کز نظر افکنده‌ي توست کم مبادا که طراوت ده باغ طربست گريه‌ي بنده که آب چمن خنده‌ي توستمحتشم کز چمن وصل تواش رانده فلک بنده‌ي ريشه‌ي اميد ز دل کنده‌ي توست ********تعداد ابيات : ٧ دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت چشم زخم عجبي از تو مرا دورانداختمن که سر خوش نشدم از مي صد خمخانه به يکي ساغرم آن نرگس مخمور انداختآن که در کشتن من دست اجل بست به چوب ناوکي بود که آن بازوي پرزور انداخترنج را از تن مايل به اجل دور افکند مژده‌ي پرسش او بس که به دل شور انداختساخت بر گنج حيات دو جهانم گنجور به عيادت چو گذر بر من رنجور انداختاز دل جن و بشر شعله‌ي غيرت سر زد از گذاري که سليمان به سر مور انداختکلبه‌ي محتشم از غرفه‌ي مه برد سبق تا بر او پرتوي آن طلعت پرنور انداخت********تعداد ابيات : ٨ زين نقش‌خانه کي من ديوانه جويمت صورت طلب نيم که درين خانه جويمت بيزم به جستجوي تو خاک دل خراب گنجي عجب مدان که ز ويرانه جويمتاي شمع دقت طلبم بين که در سراغ ز آواز جنبش پر پروانه جويمتعقلم فکند از ره و عشقم دليل گشت کز رهنمائي دل ديوانه جويمتيک آشنا نشان توام در جهان نداد شد نوبت اين زمان که ز بيگانه جويمتاي خواب خوش که گمشده‌اي چند هر شبي تا صبح از شنيدن افسانه جويمتدر کوي شوقم اي دريک دانه معبدي است کانجا به ذکر سبحه صد دانه جويمتجام فراق دادي و رفتي که در خمار چون بي‌خودان به نعره‌ي مستانه جويمت********تعداد ابيات : ٧ دادم از دست برون دامن دلبر به عبث به گمانهاي غلط رفتم از آن در به عبثچهره‌ي عصمت او يافت تغيير به دروغ مشرب عشرت من گشت مکدر به عبثتيره گشت آينه‌ي پاکي آن مه به خلاف شد سيه روز من سوخته اختر به عبثبود در قبضه‌ي تسخير من اقليم وصال ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث وصل هر نقد که در دامن اميدم ريخت من بي صرفه تلف ساختم اکثر به عبثجامه‌ي هجر که بر قامت صبر است دراز بر قد خويش بريدم من ابتر به عبثمحتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون به چه دادي ز کف آن زلف معنبر به عبث********تعداد ابيات : ٧ سالها از پي وصل تو دويدم به عبث بارها در ره هجر تو کشيدم به عبثبس سخنها که به روي تو نگفتم ز حجاب بس سخنها که براي تو شيندم به عبثتا دهي جام حياتي من نادان صدبار شربت مرگ ز دست تو چشيدم به عبثتو به دست دگران دامن خود دادي و من دامن از جمله بتان بهر تو چيدم به عبثمن که آهن به يک افسانه همي‌کردم موم صدفسون بر دل سخت تو دميدم به عبثگرد صدخانه به بوي تو دويدم ز جنون جيب صد جامه ز دست تو دريدم به عبثمحتشم باده‌ي محنت ز کف ساقي عشق تو چشيدي به غلط بنده کشيدم به عبث********تعداد ابيات : ١١ زهي طغيان حسنت بر شکيب کار من باعث ظهورت بر زوال عقل دعوي دار من باعثندانم از تو هر چند از ستم فرمائي آزارم که آن حسن ستم فرماست بر آزار من باعثتو تا غايت نبودي خانمان ويران کن مردم تو را شد بر تطاول پستي ديوار من باعثز کس حرمت دوشم چه خود را دور ميداري که ايماي تو شد بر جرات اغيار من باعث خدا خون جهاني از تو خواهد خواست چون کرده جهان را بر خرابي ديده‌ي خونبار من باعثدگر در عشوه خواهم کرد گم ضبط زبان تا کي شود لطف کمت بر رنجش بسيار من باعثسبک کردم عيار خويش از اين غافل که خواهد شد بر استيلاي نازش خفت مقدار من باعث گره بر رشته‌ي ذکر ملايک مي‌تواند زد سر زلفت که شد بر بستن زنار من باعثگزيدم صد ره انگشت تحير چون ز محرومي به زير تيغ شد بر زخم او زنهار من باعثز ذوق امروز مردم حال غير از وي چو پرسيدم که بر اعراض پنهاني شد استغفار من باعث غم او محتشم بستي در نطقم اگر گه نگشتي اقتضاي طبع بر گفتار من باعث********تعداد ابيات : ٧ درختان تا شوند از باد گاهي راست گاهي کج قد خلق از سجودت باد گاهي راست گاهي کج ز بس حسرت که دارد بر تواضع کردن شيرين کشد نقش مرا فرهاد گاهي راست گاهي کج زند پر مرغ روحم چون شود از باد جولانش اطاقه بر سر شمشاد گاهي راست گاهي کج نزاکت بين که سروش مي‌شود مانند شاخ گل به نازک جنبشي از باد گاهي راست گاهي کج بلا زه بر کمان بندد چو در رقص آن سهي بالا کند رعنا روي بنياد گاهي راست گاهي کج کمان بر من کشيد و دل‌نواز مدعي هم شد که تيرش بر نشان افتاد گاهي راست گاهي کج به فکر قد و زلفش محتشم ديوانه شد امشب خيالش بس که رو مي‌داد گاهي راست گاهي کج ********تعداد ابيات : ١٠ اغيار را به صحبت جانان چه احتياج بي درد را به نعمت درمان چه احتياج در قتل من که ريخته جسمم ز هم مکوش کشتي چو شد شکسته به طوفان چه احتياج نخل توام به سعي مربي ثمر مبخش خودرسته را به خدمت دهقان چه احتياجکي زنده دم تو کشد منت مسيح پاينده را به چشمه‌ي حيوان چه احتياجاز لعبتان چين به خيال تو فارغيم تا جان بود به صورت بي‌جان چه احتياجبعد طريق کعبه‌ي مقصد ز قرب دل چون بسته شد به بستن پيمان چه احتياجبهر ثبوت عشق چو در بزم منکران دل چاک شد به چاک گريبان چه احتياجپيش ضمير دلبر ما في‌الضمير دان اظهار کردن غم پنهان چه احتياجدر فقر چون عزيزي و خواري مساويند درويش را به عزت سلطان چه احتياجچون ديگريست قاضي حاجات محتشم مور ضعيف را به سليمان چه احتياج ********تعداد ابيات : ٧ گلخنيان تو را نيست به بزم احتياج کار ندارد به آب مرغ سمندر مزاج رتبه به اسباب نيست ورنه چو بر آشيان هد هد نادان نشست صاحب تختست و تاج از همه ترکان ستاند هندوي چشم تو دل از همه شاهان گرفت شحنه‌ي حسن تو باج گرچه تو را از ازل حسن خدا داد بود عشق که بود اين که داد حسن تو را اين رواج هر طرف از دلبران ملک ستاننده‌ايست از طرفي کن خروج از همه بستان خراج آن چه بر ايوب رفت نيست خوش اما خوشست مرد که دارد شکيب درد که دارد علاج خشم و تغافل به دست ورنه ازو محتشم جور دمادم خوش است نيست به لطف احتياج ********تعداد ابيات : ٨ گر به دردم نرسد آن بت غافل چه علاج ور کشد سر ز علاج من بي دل چه علاج کار بحر هوس از رشگ به طوفان چو کشيد غير زورق کشي خويش به ساحل چه علاج قتل شيرين چو شد از تلخي جان کندن صبر غير منت کشي از سرعت قاتل چه علاج دست غم زنگ ز پيشاني خدمت چو زدود جز به تقصير شدن پيش تو قايل چه علاجنيم بسمل شده را خاصه به تيغ چو توئي جز نهادن سر تسليم به سمل چه علاج نقد دين گرچه ندادن ز کف اولي‌ست ولي ترک چشم تو چو گرديده محصل چه علاج گو دل تازه جنون باش به زلفش دربند اهل اين سلسله را جز به سلاسل چه علاج محتشم رفتن از آن کوست علاج دل تو ليک چون رفته فروپاي تو در گل چه علاج ********تعداد ابيات : ٩ زهي ز تو دل ناوک سزاي من مجروح دلت مباد به تير دعاي من مجروح عجب مدان که به تير دعا شود دل سنگ ز شست خاطر ناوک گشاي من مجروح شکست شيشه‌ي دل در کفش که مي‌خواهد به شيشه ريزه آزار پاي من مجروحز خاک تربت من گل دميد و هست هنوز ز خار گلي داغهاي من مجروح جراحت دل ريشم ازين قياس کنيد که هست صد دل بي‌غم براي من مجروح دلم ز سوزن الماس درد خون شد و گشت درون هم از دل الماس ساي من مجروح شد از دم تو مسيحا نفس دل مرده دواپذير و دل بي‌دواي من مجروح خدنگ هجر تو زود از کمان حادثه جست ز ما سوا نشد و ماسواي من مجروحنماند محتشم از دوستان دلي که نشد ز سوز گريه بر هاي‌هاي من مجروح ********تعداد ابيات : ٧ دوش گفتند سخنها ز زبان تو صريح لله‌الحمد که شد کين نهان تو صريحبود عاشق کشي اندر همه عهدي پنهان آخر اين رسم نهان شد به زمان تو صريحخوش برانداخته‌اي پرده که در خواهش مي هست در گوش من امشب سخنان تو صريح دوش در مستي از آن رقعه‌نويسي هر حرف که دلت داشت نهان کرد بيان تو صريح آن که مي‌داشت عبور تو به مسجد پنهان دوش مي‌داد به ميخانه نشان تو صريحبا تو هم دشمني غير عيان شد امروز بس که سوگند غلط خورد به جان تو صريحبه کنايت سخن از جرم کسي گفتي و گشت کينه‌ي محتشم از حسن بيان تو صريح ********تعداد ابيات : ٧ به زبان خرد اين نکته صريح است صريح که نظر جز به رخ خوب قبيح است قبيحمدعاي دل عشاق بتان مي‌فهمند به اشارات نهاني ز عبارات صريح آن که اين حسن در اجزاي وجود تو نهاد معني خاص ادا کرد به الفاظ فصيحبر دل ريش چه شيرين نمکي مي‌پاشيد در حديث نمکين جنبش آن لعل مليح ما هلاکيم و نصيب دگران آب حيات ما خرابيم و طبيب دگرانست مسيح اين که دل ديده شکست از تو درستست درست اين که بيمار تو گرديده صحيح است صحيحمحتشم کز تو به يک پيک نظر گشته هلاک چشم حسرت به رخت دوخته چون صيد ذبيح ********تعداد ابيات : ٧ غير مگذار که در بزم تو آيد گستاخ گرم صحبت شود و با تو درآيد گستاخدر فريبنده سخنها چو دمد باد فسون برقع از چهره‌ي شرم تو گشايد گستاخبه نگاه تو چو از لطف بشارت يابد به اشارت ز لبت بوسه ربايد گستاخدست جرات چو گشايد ز خيالات غلط دستيازي به خيال تو نمايد گستاخ آن که پنهان کندت سجده چو مي با تو کشد آيد و رخ به کف پاي تو سايد گستاخ هست شايسته‌ي فيض نظر پاک بتي که نظر در رخش از بيم نشايد گستاخمحتشم بلبل باغ تو شد اما نه چنان که در انديشه‌ي گل نغمه سرايد گستاخ ********تعداد ابيات : ٧ اي تو مجموعه‌ي شوخي و سراپاي تو شوخ جلوه‌ي شوخ تو رعنا قد رعناي تو شوخهمه‌ي اطوار تو دلکش همه‌ي اوضاع تو خوش همه‌ي اعضاي تو شيرين همه‌ي اجزاي تو شوخسر حيراني چشمم ز کسي پرس اي گل کافريدست چنين نرگس شهلاي تو شوخ فتنه در مملکت دل نکند دست دراز به ميان نايد اگز از طرفي پاي تو شوخجامه‌ي ناز به قد دگران شد کوتاه خلعت حسن چو شد راست به بالاي تو شوخ نيست همتاي تو امروز کسي در شوخي اي همان گوهر يکتاي تو همتاي تو شوخمحتشم بود ز ثابت قدمان در ره عشق بردباري دلش از جا حرکتهاي تو شوخ********تعداد ابيات : ٧ آه از آن لحظه که مجلس به غضب در شکند دامن افشاند و مي ريزد و ساغر شکندمي‌رود سرخوش و من بر سر آتش که چه وقت مست باز آيد و غوغا کند و درشکنددست ز احباب ندارد چو کشد خنجز ناز مگرش دست شود رنجه و خنجر شکندسگ آن مست غرورم که نگه داند راه شحنه را بر سر بازار اگر سر شکندزده‌ام دوش به جرات در قصري کانجا حاجب از جرم سجودي سر قيصر شکندمو بر اندام شود راست مه يک شبه را افتاب من اگر طرف کله برشکندمحتشم باده ده از خون منش کان خونخوار نيست مستي که خمار از مي ديگر شکند********تعداد ابيات : ٩ از جيب حسن سرو قدي سر بدر نکرد کز خجلت تو خاک مذلت به سر نکردبرق اجل به خرمني آتش نزد دليل تا مشورت به خوي تو بيدادگر نکردچشمت ز گوشه‌اي يزک غمزه سر نداد کز گوشه دگر سپه فتنه سر نکرددر بزم کس نماند که پنهان ز ديگران از نرگسش نشانه تير نظر نکرد تا مدعي ز ابروي او چشم بر نداشت تيري از آن کمان به دل من گذر نکرد برد آن چنان دلم که نخستين نگاه را در دلبري مدد به نگاه دگر نکرد صد عشوه کرد چشم تو ضايع براي غير کاتش به جان من زد و دروي اثر نکرد تير کرشمه تو که با دل به جنگ بود کرد آشتي چنان که مرا هم خبر نکرد قانع نشد به نيم نگاه تو محتشم خاشاک نيم‌سوز ز آتش حذر نکرد********تعداد ابيات : ١٣ به پيش اختر حسن تو مهر تاب ندارد جهان به دور تو حاجت به آفتاب نداردزمام کشتي دل تا کسي نداده به عشقت خبر ز جنبش درياي اضطراب ندارد نماند کس که به خواب جنون نرفت ز چشمت جز آن که عقل به ذاتش گمان خواب نداردبهر زه چند نهفتن رخي که شعشعه‌ي آن نهفتگي ز نظرها به صد حجاب نداردميان چشم من و روي اوست صحبت گرمي که تاب گرمي آن پرده‌ي حجاب نداردجهان عشق چه بي قيد عالمي است که آنجا شه جهان ز گداي در اجتناب نداردبر آستانه‌ي حکم اياز هيچ غلامي سر نياز چو محمود کامياب نداردشنيدم آمده صبر از پي تسليت اي دل بگو دمي بنشيند اگر شتاب نداردمگر نديده‌اي اندر صف نظار گيانم که در کمان نگهت ناوک عتاب نداردبهشت وصل توام کشت ز اختلاط رقيبان من و فراق تو کان دوزخ اين عذاب ندارد سوالهاست ز رازم رقيب پرده در تو را که گر سکوت نورزد يکي جواب ندارد به پرسش سگ خويش آمدي و يافت حياتي اگر به کعبه روي آن قدر ثواب نداردقدم دريغ مدار از سرم که جز تو طبيبي دواي محتشم خسته خراب ندارد********تعداد ابيات : ٧ گر از جمال جهانتاب او نقاب کشند جهانيان قلم رد بر آفتاب کشندبراي نيم نگه سرخوشان خواب غرور هزار منت از آن چشم نيم خواب کشنداگر شوي نفسي با بهشتيان همدم دگر ز همدمي حوريان عذاب کشندبرند راه به ميزان حسن چون تو سوار شوي به ناز و بتان حلقه‌ي رکاب کشندز طبع آب تحير برون برد حرکت ز صورت تو مثالي اگر بر آب کشندغبار راه جنيبت کشان حسن تو را بود دريغ که در چشم آفتاب کشندسپار محتشم آخر زمام کشتي تن به ساقيان که تو را در شط شراب کشند********تعداد ابيات : ٧ به خاکم آن بت اگر با رقيب درگذر آيد ز مضطرب شدن من زمين به لرزه درآيدبه دشت و کوه چو از داغ عشق گريم و نالم ز خاک لاله برويد ز سنگ ناله برآيدز غمزه‌ي تيز نگه دير در کمان نهد آن مه ولي هنوز بود در کمان که بر جگر آيد نشانه گم شود از غايت هجوم نظرها چو تير غمزه آن شوخ از کمان بدر آيدکمان مي کشيش آتشم به خرمن جان زد نعوذبالله از آن دم که مست در نظر آيدتو را ببر من کوتاه دست چون کشم آسان که با خيال تو دستم به زور در کمر آيدزمانه خوي تو دارد که تيزتر کند از کين به جان محتشم آن نيشتر که پيشتر آيد ********تعداد ابيات : ٧ هيچ ميگويي اسيري داشتم حالش چه شد خسته‌ي من نيمه جاني داشت احوالش چه شدهيچ مي‌پرسي که مرغي کز دياري گاه گاه مي‌رسيد و نامه‌اي مي‌بود بربالش چه شدهيچ کلک فکر ميراني بر اين کان خسته را جان نالان خود برآمد جسم چون نالش چه شددر ضميرت هيچ مي‌گردد که پار افتاده‌اي مرغ روحش گرد من مي‌گشت امسالش چه شدپيش چشمت هيچ مي‌گردد که در دشت خيال آهوي من بود مجنوني به دنبالش چه شدپيش دستت چاکري استاده بد آخر ببين مرگ افکندش ز پا غم کرد پامالش چه شدملک عيش محتشم يارب چرا شد سرنگون گشت بختش واژگون اقبالش چه شد ********تعداد ابيات : ٧ آخر اي پيمان گسل ياران به ياران اين کنند دوستان بي موجبي با دوستداران اين کننددر ره رخشت فتادم خاک من دادي به باد شهسواران در روش با خاکساران اين کنندمرهم از تير تو جستم زخم بيدادم زدي دلنوازان جان من با دل فکاران اين کنندخواستم تسکين سپند آتشت کردي مرا اي قرار جان و دل با بي قراران اين کنندرو به شهر وصل کردم تا عدم راندي مرا آخر ايمه با غريبان شهرياران اين کنندمن غمت خوردم تو بر رغمم شدي غمخوار غير با حريفان غم خود غمگساران اين کنندمحتشم در جان سپاري بود و خونش ريختي اي هزارت جان فدا با جان سپاران اين کنند********تعداد ابيات : ٧ جدائي تو هلاکم ز اشتياق تو کرد تو با من آن چه نکردي غم فراق تو کردبه مرگ تلخ شود کام ناصحي که چنين شراب صحبت ما تلخ در مذاق تو کرد ز عمر بر نخورد آن که قصد خرمن ما به تيز ساختن آتش نفاق تو کرداجل که بي مددي قتل اين و آن کردي چو وقتا کار من آمد به اتفاق تو کرد فغان که هر که به نامحرمي مثل گرديد فلک برغم منش محرم وثاق تو کردشبانه هر که به بزمي فتاد و رفت فرو صباح سر به در از غرفه رواق تر کردز خود هلاکتري ديد و سينه چاکتري بهر که محتشم اظهار اشتياق تو کرد********تعداد ابيات : ٦ عرق از برگ گل انگيختنش را نگريد آب و آتش بهم آميختنش را نگريددامن افشاندن و برخاستنش را بينيد ساغر افکندن و مي ريختنش را نگريدهمچو طفلي که دهد بازي مرغان حريص دام به نهادن و بگريختنش را نگريدگرچه مي‌گويم و غيرت به دهان مي‌زندم کوه سيم از کمر آويختنش را نگريدجان ديوانه‌ي من مي‌رود اينک بيرون از بدن رابطه به گسيختنش را نگريدمحتشم اشک ز چشم آه ز دل کرده رها فتنه از بحر و بر انگيختنش را نگريد********تعداد ابيات : ٩ مهي که شمع رخش نور ديده‌ي من بود ز ديده رفت و مرا سوخت اين چه رفتن بودمرا کشنده‌ترين ورطه‌ي محل وداع سرشگ راني آن سر پاکدامن بودفکند چشم حسودم جدا ز دوست چه دوست يکي که مايه‌ي رشگ هزار دشمن بودکشيد روز به شامم چه شام آن که درو ستاره‌ي سحر روز مرگ روشن بودوزيد باد فراقي چه باد آنکه ز دهر برنده‌ي من بر باد رفته خرمن بودرسيد سيل فنائي چه سيل آن که رهش به مامن من مجنون دشت مسکن بود برآمد ابر بلائي چه ابر آن که نخست ترشحش ز براي خرابي من بودچو يار گرم سفر شد اگرچه شمع صفت به باد مي‌شد ازو هر سري که بر تن بودبسوخت محتشم اول که از سپاه فراق ستيزه يزک اندروي آتش افکن بود********تعداد ابيات : ٧ ديشب که بر لبت لب جام شراب بود بر آتش حسد دل عاشق کباب بوددر انتظار اين که تو ساقي شوي مگر جان قدح طپان و دل شيشه آب بودمن مضطرب بر آتش غيرت که دم به دم مي پرده سوز خلوتيان حجاب بودبيدار بود ديده‌ي کيد رقيب ليک از عصمت تو چشم حوادث به خواب بودپاست فرشته داشت که در مجلسي چنان بودي تو مست و عاشق مسکين خراب بودميسوختي چو ز آتش مي پرده‌هاي شرم آن کايستاده به رويت نقاب بودننهاد کس پياله ز کف غير محتشم کز مشرب تو در قدحش خون ناب بود ********تعداد ابيات : ٧ بر خاک محتشم به تواضع گذر که او روزي بر آستان تو عاليجناب بودامشب که چشم مست تو در مهد خواب بود مهد زمين ز گريه‌ي من غرق آب بودديوانه‌اي که غاشيه داري به کس نداد تا پاي شهسوار بلا در رکاب بوددي کامد آفتاب و خريدار شد تو را با مشتري مقابله‌ي آفتاب بوددر نامه‌ي عمل ملک از آدمي کشان گر مي‌نوشت جرم تو را بي حساب بوداز جنبش نسيم زد آتش به خرمنم آن روي آتشين که به زير نقاب بودتنها گذشت و يکقدم از پي نرفتمش پايم ز بس که در وحل اضطراب بود********تعداد ابيات : ٧ ز بس کان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد نهان با من به خشم و آشکارا در سخن باشدچو با جمعي دچارم کرد از من صد سخن پرسد چو تنها بيندم مهر سکوتش بر دهن باشدبتابد روي از من گر مرا در خلوتي بيند کند روي سخن در من اگر در انجمن باشدبهر مجلس که باشد چون من آيم او رود بيرون که ترسد محرمي در بند صلح انگيختن باشدبه محفلها دلم لرزد ز صلح انگيزي مردم که ترسم آن پري را حمل بر تحريک من باشدچو بوي آشتي در مجلس آيد ترک آن مجلس مرا لازم ز بيم خوي آن گل پيرهن باشدز دهشت محتشم ترسم که دست از پاي نشناسي اگر روزي نصيبت صلح آن پيمان شکن باشد ********تعداد ابيات : ١١ بهترين طاقي که زير طاق گردون بسته‌اند بر فراز منظر آن چشم ميگون بسته‌اندحيرتي دارم که بنايان شيرين کار صنع بيستون طاق دو ابروي تو را چون بسته‌انداز ازل تا حال گوئي نخل بندان قدت کرده‌اند انگيز تا اين نخل موزون بسته‌اندجذبه‌ي دل برده شيرين را به کوه بيستون مردم ظاهر نگر تهمت به گلگون بسته‌انداز سگان ليليم حيران که در اطراف حي با وجود آشنائي راه مجنون بسته‌اندمژده مجنون را که امشب محرمان بر راحله محمل ليلي به قصد سير هامون بسته‌اندکرده‌اند از وعده‌ي وصل آن دو لعل دلگشا پرنمک در کار تا از زخم ما خون بسته‌اند زير اين خون بسته مژگان مردم چشم ترم از خس و خاشاک پل بر روي جيحون بسته‌اندحاجيان خلوت دل با خيال او مرا دردرون جا داده‌اند و در ز بيرون بسته‌اند ترک خدمت چو نتوان کين بنده پرور خسروان پاي ما درپايه‌ي چتر همايون بسته‌اند تا ز محرومي به خوابش هم نبينم محتشم خواب بر چشمم دو چشم او به افسون بسته‌اند
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 403]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن