واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مرگ در کاسه سر(2)قسمت اول ، قسمت دوم(پاياني)
چند روزي كه مهمان آن خانه بوديم بچهها دنبال تجسسات ما را گرفتند. درخت به درخت آن صداها را گوش كردند. پايههاي نپار را، ستونهاي آلاچيق را، شاخههاي شكسته، لانة چوبي سگ و كندوهاي عسل را يكييكي با دقت وارسي كرده بودند. از همهجاي باغ صداي آن جانوران موذي پنهان در الياف نباتي ميآمد. شاخهها را بريده بودند، تنة درختها را سوراخ كرده بودند، چوبهاي خشك را بريده و تكهتكه كرده و اتش زده بودند، چيزي درون آن نبود. چيزي مثل بافت چوب در چوب، مثل خواب در سر، يگانه با خانه و باغ اما ناپيدا در آن بود. بچهها خبر آوردند كه در خانههاي ديگر و باغ هاي ديگر به دنبال صدا رفتهاند و آن را به گونهاي متفاوت شنيدهاند: جايي زمزمهدار، نجوايي، جاي ديگر قاطع و سهمگين، تنوع فراز و فرود صداها خود ماية سرگرمي كودكان شده بود، انگار باغهاي اين ناحيه از درون زمين در لايههاي پنهان خاك با هم در ارتباطي زنده و كوبنده بود. چيزي عظيم و سراسري از اعماق زمين در همه اشياة، در آفاق چوبين روستا با نبضي بيمارگونه تپش داشت. ديگر بچهها داشتند خيالپردازي ميكردند و من فكر ميكردم جماعت را به دلهرهئي مسري، به ماليخوليايي پردامنه مبتلا كردهام. روزهاي آخر كه ميخواستيم آن باغ حزنانگيز پرهمهمه را در روستا ترك كنيم من صدايي از در و ديوار نميشنيدم، درواقع گوش نميدادم تا بشنوم. به منظور كار عبثي بود، باور كرده بودم اين صداي باد است كه مرا به خيالات پريشان، به آن افسانة انهدام پنهاني كشانده است.روز خداحافظي وقتي اين را به بيوة غمگين گفتم. گفت: مرا تسلّي ميدهيد؟گفتم: نه، واقعاً اين چند روز اخر چيزي نميشنيدم.گفت: شايد ديگر به آن عادت كردهايد. شايد چيزي وجود داشته باشد.گفتم: سعي نكنيد مرا دوباره خيالاتي كنيد.گوشم را به در آهني چسباندم. طنين آن صداها، گويي با انعكاس سرد در صفحة فلز با ضربي بلند و كشدار به گوش ميآمد. خونسردي خودم را حفظ كردم. در راه مواظب درختها بودم.***
اواسط زمستان بود كه معمار چند روزي به اداره نيامد. خبردار شدم كه برايش اتفاقي افتاده، گفتند مريض شده حالش بد است.يك روز بعدازظهر رفتم خانهاش. زنش آمد در را باز كرد، گفت: آقا، پس شما چه رفيقي هستيد، سراغ ما را نميگيريد؟گفتم: حال معمار چهطور است؟گفت: مگر نشنيديد چه مصيبتي براي ما اتفاق افتاده؟نگاه كردم چشمش سرخ، مويش پريشان، لباسش سياه بود. يكه خوردم. پرسيدم: براي معمار اتفاقي افتاده؟گفت: ميخواستيد چه بشود؟ بيچاره شوهرم!وارد اتاق شديم. تعارف كرد، نشستيم، چاي آورد، ايستاد گوشة اتاق. در باز شد. معمار وارد شد، ژوليده و لاغر در لباس عزا.نشست. پريشان بود. انگار دارد به چيزي، وراي گفتوگوهاي مجلس، گوش مي دهد. به صدايي از دور.گفتم: مرا ترسانديد. فكر كردم براي معمار اتفاقي افتاده.معمار گفت: همان صداها، ديگر ول نميكنند، همهجا ميآيند. همان صداها كه شنيده بودي حالا از همهجا ميآيد.وانمود كردم كه دارم گوش مي دهم. بعد براي اينكه سر صحبت را عوض كنم، گفتم: خدا بد ندهد! لباس سياه؟...داشت تعريف ميكرد كه پسر جواني وارد شد. معرفي كردند، پسر همان بيوة روستايي بود كه موقع اقامت ما در باغ، به شهر رفته بود.ماجرا را پسر بيان كرد:ـ آذوقهمان تمام شده بود، من گفتم بروم شهر چيزهايي بخرم،خيلي چيزها لازم داشتيم. مادرم گفت: «مرا تنها ميگذاري؟» گفتم: «خب، تو هم بيا برويم شهر كه اينجا تنها نباشي.» گفت: «نه. قوت شهر آمدن ندارم.» گفتم: «پس يك دو روزي برو خانة خاله زعفران.» قبول كرد. من رفتم شهر، كارهايم را انجام دادم. موقع برگشتن، در شهر شنيدم كه طرفهاي ما توفان وحشتناكي آمده و خسارت زيادي زده. با عجله برگشتم. وقتي به ده رسيدم باور كنيد آن را نشناختم. خانة ويران شده، درخت ها شكسته، ديوارها همه خوابيده... تمام باغها شده بود يك باغ. باغ برهوت. پر از جنازه و آدمهاي مصيبتزده روي خاك و خشتها.دوان خود را به خانه رساندم، خانهاي نمانده بود. درختها را توفان ريشهكن كرده بود. خانه را از تكه حلبيهاي زرد كه روي شيرواني بود شناختم. الوارها، درخت ها، مثل كوهي گوشة باغ روي هم ريخته بود. بهزحمت از زير ريشههاي گلالود و شاخههاي شكستة درختان نعش مادر را پيدا كردم. او را از موهاي حنابستهاش شناختم. چرا كه ديگر اين موميايي وحشت مادر من نبود. چهره، دستها و پاها و تنش پوشيده از حشراتي بود كه تني زرد و بالهايي سبز داشتند. درواقع جسد مادر با اين حشرات خالكوبي شده بود. بدني با پوششي از حشرات برهم انباشته. حشرات جسد را جويده و در گوشت فرو رفته بودند. چنان با تن مردة مادر با رگ و پي و استخوانش درهم شده بودند كه انگاري آن لاشه را از حشرات ساختهاند. از مادر من تنها مشتي موي حنايي برايم در اين جهان مانده بود. آن لاشه يكپارچه زرد و سبز بود. بدن، در كش و قوس مرگ، يا شايد زير نيش هزاران حشرة جانشكار، حركتي از رقص ديوانهوار را تداعي مي كرد؛ حركتي كه در دم مرگ و نيش حشرات قتال سنگ شده بود. در زير موهايش، در جمجمة شكافتهاش، انبوهي حشره بهجاي مغز، هنوز زنده بود. فكر كردم توي ده اين وضع اسباب بدنامي است، شبانه چالش كردم. بعد واقعه را از خاله زعفران شنيدم:حشرات جسد را جويده و در گوشت فرو رفته بودند. چنان با تن مردة مادر با رگ و پي و استخوانش درهم شده بودند كه انگاري آن لاشه را از حشرات ساختهاند. از مادر من تنها مشتي موي حنايي برايم در اين جهان مانده بود.پس از ناهار بود كه گردباد شروع شد. چنين گردبادي را كسي به عمرش نه ديده و نه شنيده بود. ديده بودند گردباد از دم امامزاده شروع شده، همهچيز را كند و با خود به هوا برد: درختها،شيروانيها، آجر و چوب و خشت و بچهها و جانوران را. درست مثل قيف بود كه پايينش عين مته زمين را ميكند و با چرخشي هولناك بهدور خود ميچرخاند و به آسمان ميفرستاد و در آسمان، تا در دايرة گردباد بود، روي هوا در فضاي خون و وحشت و تاريكي، پيچان و معلق ميچرخيد تا اجزايش از هم بپاشد و به هر طرف پراكنده شود. هوا پر از تكه هاي بدن آدميزاد، لباسها، اشياة منزلها، چوبها، شاخهها و ريشهها بود. گردباد، گوسفند و گاو و چارپايان ديگر را مثل كاهي ميربود و هزار تكه و خونچكان بر سر خانه و باغهايي كه هنوز به آنها نرسيده بود ميانداخت. مردم را از پنجرهها و درها، در خواب و بيداري، در كار و در فرار ميربود، چرخزنان اندامهايشان را ميدريد و به ملكوت اعلا پرتاب ميكرد. ديده بودند، از دم امامزاده، بيرون ده، زمين شكافته شده بود و گردبادي از هزاران هزار حشرة زردرنگ با بالهاي سبز برخاسته بود. گردبادي از حشرات قتال رنگ و چيره و بنيانبرانداز. در هر قدم در مقدم گردباد زرد و سبز، از درون باغها و خانهها، ابر حشرات به پيشواز آن برخاسته بود. انگار از هر باغ، درختاني از حشره، كلبه اي از حشره، سبزههايي از حشره، هوايي از حشره به كشل باغي از اين جانوران جانشكار برخاسته بود تا بر شتاب بنيانكن گردباد بيافزايد و همهچيز را در كام مرگ چرخنده و نابودكننده بكشاند. گردبادي جاندار و خوفانگيز كه به نبرد هرچه پابرجا و طبيعي و ماندگار بود، خصمانه يورش آورده بود.خاله زعفران و دو سه تا از زنها در آخورة قنات رخت ميشستهاند كه گردباد شروع ميشود آنها كه ميتوانستند بگريزند، به آخوره هجوم برده بودند كه بيست پله ميخورد و به نهر گرم زيرزميني ميرسد. در تمام مدتي كه آنها زير زمين پنهان بودهاند، زوزه و نعرة جانوران، ضجه و موية زخميان، طنين تندروار پرواز حشرات در دايرة گردباد، صداي درخت ها و خانه ها كه در هوا ميچرخيد و به هم مي خورد و تكهتكه ميشد، آنها را زهرهترك ميكرد.اگر آنهمه كشته و زخمي و خانههاي ويران در كار نبود، پنهانشدگان آخوره نميتوانستند باور كنند كه جانور گردباد با چنين قساوتي رگهاي حيات دهكده را جويده و پاره كرده باشد.تا چندين روز تل آدمها و حيواناتي را كه پوشيده از حشرات زرد و سبز بود چال ميكرديم، در واقع مردگان حشره را دفن ميكرديم. كسي از زخميها تعريف ميكرد كه گردباد را چند لحظه به چشم ديده و مدهوش شده: كوهي از حشره كه با سرعتي خيره كننده ميچرخيده، يكدم زرد ميشده، كوهي زرد به شكل هرم معلق، دم ديگر سبز ميشده،كوهي سبز به حدّتِ متّه. گردبادي از حشرات با پوششي از خون و نعره و پرواز كه جانداران، آدميان، چارپايان را با هزاران نيش جوندهاش آرد ميكرد. جانوران و آدميان كه از سطح زمين با جاذبهاي هولناك ربوده ميشدند اعضا و جوارحشان به يك حركت از هم گسيخته ميشد، نعرههايي جگرخراش از جان برميكشيدند و به دوردستها پرتاب ميشدند. و در پرواز مرگبار حشرات فضا انباشته از ضجّه آدميان، نعره چارپايان صداي ريختن و شكستن و پاره شدن چوب و سنگ و آهن و درخت بود كه تا فرسنگها طنين موحش داشت. گردباد در زماني بسيار كوتاه،شايد چند دقيقه، ده را دور زد، روبيد، درهم شكست، تكهتكه كرد و با يورشي خيرهكننده از سر لاشة ده پرّان گذشت تا به جلگة آنسوي ده رسيد. بعد، اين فرفرة بزرگ كه آميخته با خون و استخوان و سنگ و فرياد بود روح ده را در چنگالهايش از هم ميدريد، بهيكبار، خيش شياركننده را از خاك روستا برداشت،به هوا صعود كرد و صفيركشان ناپديد شد. و از هوا تا چند روز اندامهاي انساني، ريشة درخت، شيروانيهاي درهمپيچيده و جانوران مثلهشده فرو ميريخت. جانور گردباد كه به هوا پريد، كركسها و كلاغها و گرگها به ده هجوم آوردند و آنچه از دستكار توفان زرد و سبز بهجاي مانده بود در ضربان حريص لاشخوران محو شد.مردم از آن ده كه هيچ يادگاري از گذشتهاش با آن نمانده بود كوچ كردند، ده اكنون گودالي است سراسري كه در آن مرگ آرميده است.وقتي تعريف جوانك، كه بسي بيشتر از آن بود كه نقل كردم، تمام شد، يكدم حس كردم كه آن صداي مرموز و سنگين را كه كوبشي يكنواخت داشت بر گرد سرم، گرداگرد خانه ميشنوم. چيزي نزديك و حقيقي؛ همانطور كه پيشتر شنيده بودم.به معمار نگاه كردم. معمار گفت: ميشنوي آن جانور زرد را، آن گردباد سبز را، آن كوه معلق را كه روزي روي شهر خواهد افتاد و همهچيز را نابود خواهد كرد؟ اين را كسي كه ده ويران،آن گودال خوف را نديده باشد نميتواند باور كند. در ته آن گودال، جسدهايي كه آدم ـ حشره بودند، از شيرة تنشان زمين را قوت ميدهند و زمان را براي برخاستن گردباد جانور ديگري تدارك ميكنند. تو شنيدهاي اما من اين را يقين دارم، چون برفراز آن گودال ايستادهام و صداي جنبش سنگين و سراسري جانور را در اعماق آن ديدهام.جواد مجابي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 329]