تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836367877
گزیدة اشعار نیما یوشیج
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
گزیدة اشعار نیما یوشیج تلخ پای آبله ز راه بیابان رسیده ام بشمرده دانه دانه کلوخ خراب اوبرده به سر بیخ گیاهان و آب تلخ در بر رخم مبند که غم بسته بر درم دلخسته ام به زحمت شب زنده داریم ویرانه ام ز هیبت آباد خواب تلخ عیبم مبین که زشت و نیکو دیده ام بسی دیده گناه کردن شیرین دیگران وز بی گناه دلشدگانی ثواب تلخ است در موسمی که خستگی ام می برد ز جای با من بدار حوصله بگشای در زحرف اما در آن نه ذره عتاب و خطاب تلخ چون این شنید بر سر بالین من گریست گفتا کنون چه چاره ؟ بگفتم اگر رسد با روزگار هجر و صبوری شراب تلخ هنگام که گریه می دهد ساز هنگام که گریه می دهد سازاین دود سرشت ابر بر پشت هنگام که نیل چشم دریا لز خشم به روی میزند مشت زان دیر سفر که رفت از من غمزه زن و عشوه ساز داده دارم به بهانه های مانوس تصویری از او بر گشاده لیکن چه گریستن چه طوفان؟خاموشی شبی است هر جه تنهاست مردی در راه میزند نی و آواش فسرده بر می اید تنهای دگر منم که چشمم طوفان سرشک می گشاید هنگام که گریه می دهد ساز این دود سرشت ابر بر پشت هتگام که نیل چشم دریا از خشم به روی می زند مشت داستانی نه تازه شامگاهان که رویت دریا نقش در مقش می نهفت کبود داستانی نه تازه کرد به کار رشته ای بست و رشته ای بگشود رشته های دگر بر آب ببرد اندر آن جایگاه که فندق پیر سایه در سایه بر زمین گسترد چون بماند آب جوی از رفتارشاخه ای خشک کرد و برگی زرد آمدش باد و با شتاب ببردهمچنین در گشاد و شمع افروخت آن نگارین چربدست استاد گوشمالی به چنگ داد و نشست پس چراغی نهاد بر دم باد هر چه از ما به یک عتاب ببرد داستانی نه تازه کرد آری آن ز یغمای ما به ره شادان رفت و دیگر نه بر قفاش نگاه از خرابی ماش آبادان دلی از ما ولی خراب ببرد افسانه افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو دل به رنگی گریزان سپرده در دره ی سرد و خلوت نشسته همچو ساقه ی گیاهی فسرده می کند داستانی غم آور در میان بس آشفته مانده قصه ی دانه اش هست و دامی وز همه گفته ناگفته مانده از دلی رفته دارد پیامی داستان از خیالی پریشان ای دل من ، دل من ، دل من بینوا ، مضطرا ، قابل من با همه خوبی و قدر و دعویاز تو آخر چه شد حاصل من جز سر شکی به رخساره ی غم ؟آخر ای بینوا دل ! چع دیدی که ره رستگاری بریدی ؟مرغ هرزه درایی ، که بر هر شاخی و شاخساری پریدی تا بماندی زبون و فتاده ؟می توانستی ای دل ، رهیدن گر نخوردی فریب زمانه آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس هر دمی یک ره و یک بهانه تا تو ای مست ! با من ستیزی تا به سرمستی و غمگساری با فسانه کنی دوستاری عالمی دایم از وی گریزد با تو او را بود سازگاری مبتلایی نیابد به از تو افسانه : مبتلایی که ماننده ی او کس در این راه لغزان ندیده آه! دیری است کاین قصه گویند از بر شاخه مرغی پریده مانده بر جای از او آشیانه لیک این آشیان ها سراسر بر کف بادها اندر ایند رهروان اندر این راه هستند کاندر این غم ، به غم می سراینداو یکی نیز از رهروان بود در بر این خرابه مغازه وین بلند آسمان و ستاره سالها با هم افسرده بودید وز حوادث به دل پاره پاره او تو را بوسه می زد ، تو او را عاشق : سال ها با هم افسرده بودیم سالها همچو واماندگی لیک موجی که آشفته می رفت بودش از تو به لب داستانی می زدت لب ، در آن موج ، لبخند افسانه : من بر آن موج آشفته دیدم یکه تازی سراسیمه عاشق : اما من سوی گلعذاری رسیدم در همش گیسوان چون معما همچنان گردبادی مشوشافسانه : من در این لحظه ، از راه پنهان نقش می بستم از او بر آبی عاشق : آه! من بوسه می دادم از دور بر رخ او به خوابی چه خوابی با چه تصویرهای فسونگر ای افسانه ، فسانه ، فسانه ای خدنگ تو را من نشانه ای علاج دل ، ای داروی درد همره گریه های شبانه با من سوخته در چه کاری ؟چیستی ! ای نهان از نظرها ای نشسته سر رهگذرها از پسرها همه ناله بر لب ناله ی تو همه از پدرها تو که ای ؟ مادرت که ؟ پدر که ؟چون ز گهواره بیرونم آورد مادرم ، سرگذشت تو می گفت بر من از رنگ و روی تو می زد دیده از جذبه های تو می خفت می شدم بیهوش و محو و مفتون رفته رفته که بر ره فتادم از پی بازی بچگانه هر زمانی که شب در رسیدی بر لب چشمه و رودخانه در نهان ، بانگ تو می شنیدم ای فسانه ! مگر تو نبودی آن زمانی که من در صحاری می دویدم چو دیوانه ، تنها داشتم زاری و اشکباری تو مرا اشک ها می ستردی ؟آن زمانی که من ، مست گشته زلف ها می فشاندم بر باد تو نبودی مگر که همآهنگمی شدی با من زار و ناشاد می زدی بر زمین آسمان را ؟در بر گوسفندان ، شبی تار بودم افتاده من ، زرد و بیمار تو نبودی مگر آن هیولا آن سیاه مهیب شرربار که کشیدم ز بیم تو فریاد ؟دم ، که لبخنده های بهاران بود با سبزه ی جویباراناز بر پرتو ماه تابان در بن صخره ی کوهساران هر کجا ، بزم و رزمی تو را بود بلبل بینوا ناله می زدبر رخ سبزه ، شب ژاله می زد روی آن ماه ، از گرمی عشق چون گل نار تبخالع می زد می نوشتی تو هم سرگذشتی سرگذشت منی ای فسانه که پریشانی و غمگساری ؟یا دل من به تشویش بسته یا که دو دیده ی اشکباری ؟یا که شیطان رانده ز هر جای ؟قلب پر گیر و دار منی تو که چنین ناشناسی و گمنام ؟یا سرشت منی ، که نگشتی در پی رونق و شهرت و نام ؟یا تو بختی که از من گریزی ؟هر کس از جانب خود تو را راند بی خبر که تویی جاودانه تو که ای ؟ ای ز هر جای رانده با منت بوده ره ، دوستانه ؟قطره ی اشکی ایا تو ، یا غم ؟یاد دارم شبی ماهتابی بر سر کوه نوبن نشسته دیده از سوز دل خواب رفته دل ز غوغای دو دیده رسته باد سردی دمید از بر کوه گفت با من که : ای طفل محزون از چه از خانه ی خود جدایی ؟چیست گمگشته ی تو در این جا ؟طفل ! گل کرده با دلرباییکرگویجی در این دره ی تنگ چنگ در زلف من زد چو شانه نرم و آسهته و دوستانه با من خسته ی بینوا داشت بازی وشوخی بچگانه ای فسانه ! تو آن باد سردی ؟ای بسا خنده ها که زدی تو بر خوشی و بدی گل من ای بسا کامدی اشک ریزان بر من و بر دل و حاصل من تو ددی ، یا که رویی پریوار ؟ناشناسا ! که هستی که هر جا با من بینوا بوده ای تو ؟هر زمانم کشیده در آغوش بیهشی من افزوده ای تو ؟ای فسانه ! بگو ، پاسخم ده افسانه : بس کن ازپرسش ای سوخته دل بس که گفتی دلم ساختی خون باورم شد که از غصه مستی هر که را غم فزون ، گفته افزون عاشقا ! تو مرا می شناسی از دل بی هیاهو نهفته من یک آواره ی آسمانم وز زمان و زمین بازمانده هر چه هستم ، بر عاشقانم آنچه گویی منم ، و آنچه خواهی من وجودی کهن کار هستمخوانده ی بی کسان گرفتار بچه ها را به من ، مادر پیر بیم و لرزه دهد ، در شب تار من یکی قصه ام بی سر و بن عاشق : تو یکی قصه ای ؟افسانه : آری ، آری قصه ی عاشق بیقراری نا امیدی ، پر از اضطرابی که به اندوه و شب زنده داری سال ها در غم و انزوا زیست قصه ی عاشقی پر ز بیممگر مهیبم چو دیو صحاری ور مرا پیرزن روستاییغول خواند ز آدم فراری زاده ی اضطراب جهانم یک زمان دختری بوده ام من نازنین دلبری بوده ام من چشم ها پر ز آشوب کرده یکه افسونگری بوده ام من آمدم بر مزاری نشسته چنگ سازنده ی من به دستیدست دیگر یکی جام باده نغمه ای ساز نکرده ، سرمست شد ز چشم سیاهم ، گشاده قطره قطره سرشک پر از خون در همین لحظه ، تاریک می شد در افق ، صورت ابر خونین در میان زمین و فلک بود اختلاط صداهای سنگین دود از این خیمه می رفت بالا خواب آمد مرا دیدگان بست جام و چنگم فتادند از دست چنگ پاره شد و جام بشکست من ز دست دل و دل ز من رست رفتم و دیگرم تو ندیدی ای بسا وحشت انگیز شب ها کز پس ابرها شد پدیدار قامتی که ندانستی اش کیست با صدایی حزین و دل آزار نام من در بن گوش تو گفت عاشقا ! من همان ناشناسم آن صدایم که از دل بر ایدصورت مردگان جهانم یک دمم که چو برقی سر اید قطره ی گرم چشمی ترم من چه در آن کوهها داشت می ساخت دست مردم ، بیالوده در گل ؟لیک افسوس ! از آن لحظه دیگر سکنین را نشد هیچ حاصل سالها طی شدند از پی هم یک گوزن فراری در آنجا شاخه ای را ز برگش تهی کرد گشت پیدا صداهای دیگر شمل مخروطی خانه ای فرد کله ی چند بز در چراگاه بعد از آن ، مرد چوپان پیری اندر آن تنگنا جست خانهقصه ای گشت پیدا ، که در آن بود گم هر سراغ و نشانه کرد از من درین راه معنیکی ولی با خبر بود از این رازکه بر آن جغد هم خواند غمنک ؟ریخت آن خانه ی شوق از هم چون نه جز نقش آن ماند بر خک هر چه ، بگریست ، جز چشم شیطانعاشق : ای فسانه ! خسانند آنان که فروبسته ره را به گلزار خس ، به صد سال طوفان ننالدگل ، ز یک تندباد است بیمار تو مپوشان سخن ها که داری تو بگو با زبان دل خود هیچکس گوی نپسندد آن را می توان حیله ها راند در کار عیب باشد ولی نکته دان را نکته پوشی پی حرف مردم این ، زبان دل افسردگان است نه زبان پی نام خیزان گوی در دل نگیرد کسش هیچ ما که در این جانیم سوزان حرف خود را بگیریم دنبال کی در آن کلبه های دگر بود ؟افسانه : هیچکس جز من ، ای عاشق مست دیدی آن شور و بنشییدی آن بانگ از بن بام هایی که بشکست روی دیوارهایی که ماندند در یکی کلبه ی خرد چوبین طرف ویرانه ای ، یاد داری ؟که یکی پیرزن روستاییپنبه می رشت و می کرد زاری خامشی بود و تاریکی شب باد سرد از برون نعره می زد آتش اندر دل کلبه می سوخت دختری ناگه از در درآمد که همی گفت و بر سر همی کوفت ای دل من ، دل من ، دل من آه از قلب خسته بر آورد در بر ما درافتاد و شد سرد این چنین دختر بیدلی را هیچ دانی چهزار و زبون کرد ؟عشق فانی کننده ، منم عشق حاصل زندگانی منم ، من روشنی جهانی منم ، من من ، فسانه ، دل عاشقانمگر بود جسم و جانی ، منم ، من من گل عشقم و زاده ی اشکیاد می آوری آن خرابه آن شب و جنگل آلیو را که تو از کهنه ها می شمردی می زدی بوسه خوبان نو را ؟زان زمان ها مرا دوست بودی عاشق : آن زمان ها که از آن به ره ماند همچنان کز سواری غباری ...ـافسانه : تند خیزی که ، ره شد پس از او جای خالی نمای سواری طعمه ی این بیابان موحشعاشق : لیک در خنده اش ، آن نگارین مست می خواند و سرمست می رفت تا شناسد حریفش به مستی جام هر جای بر دست می رفت چه شبی ! ماه خندان ، چمن نرم افسانه : آه عاشق ! سحر بود آندمسینه ی آسمان باز و روشن شد ز ره کاروان طربنک جرسش را به جا ماند شیون آتشش را اجاقی که شد سرد عاشق : کوهها راست استاده بودند دره ها همچو دزدان خمیده افسانه : آری ای عاشق ! افتاده بودند دل ز کف دادگان ، وارمیده داستانیم از آنجاست در یاد هر کجا فتنه بود و شب و کین مردمی ، مردمی کرده نابود بر سر کوه های کباچین نقطه ای سوخت در پیکر دود طفل بیتابی آمد به دنیا تا به هم یار و دمساز باشیم نکته ها آمد از قصه کوتاه اندر آن گوشه ، چوپان زنی ، زود ناف از شیرخواری ببرید عاشق : آه چه زمانی ، چه دلکش زمانیقصه ی شادمان دلی بود باز آمد سوی خانه ی دل افسانه : عاشقا ! جغد گو بود ، و بودشآشنایی به ویرانه ی دل عاشق : آری افسانه ! یک جغد غمنکهر دم امشب ، از آنان که بودند یاد می آورد جغد باطل ایستاده است ، استاده گوییآن نگارین به ویران ناتل دست بر دست و با چشم نمنکافسانه : آمده از مزار مقدس عاشقا ! راه درمان بجوید عاشق : آمده با زبانی که دارد قصه ی رفتگان را بگوید زندگان را بیابد در این غم افسانه : آمده تا به دست آورد باز عاشق ! آن را که بر جا نهاده است لیک چو سود ، کاندر بیابان هول را باز دندان گشاده است باید این جام گردد شکسته به که ای نقشبند فسونکار نقش دیگر بر آری که شاید اندر این پرده ، در نقشبندی بیش از این نز غمت غم فزاید جلوه گیرد سپید ، از سیاهی آنچه بگذشت چون چشمه ی نوشبود روزی بدانگونه کامروزنکته اینست ، دریاب فرصت گنج در خانه ، دل رنج اندوزاز چه ؟ ایا چمن دلربا نیست ؟آن زمانی که امرود وحشیسایه افکنده آرام بر سنگککلی ها در آن جنگل دور می سرایند با هم همآهنگ گه یکی زان میان است خوانا شکوه ها را بنه ، خیز و بنگر که چگونه زمستان سر آمد جنگل و کوه در رستخیز است عالم از تیره رویی در آمد چهره بگشاد و چون برق خندید توده ی برف از هم شکافید قله ی کوه شد یکسر ابلق مرد چوپان در آمد ز دخمه خنده زد شادمان و موفق که دگر وقت سبزه چرانی است عاشقا ! خیز کامد بهاران چشمه ی کوچک از کوه جوشیدگل به صحرا در آمد چو آتشرود تیره چو توفان خروشید دشت از گل شده هفت رنگه آن پرده پی لانه سازیبر سر شاخه ها می سراید خار و خاشک دارد به منقار شاخه ی سبز هر لحظه زاید بچگانی همه خرد و زیبا عاشق : در سریها به راه ورازون گرگ ، دزدیده سر می نماید افسانه : عاشق! اینها چه حرفی است ؟ کنون گرگ کاو دیری آنجا نپاید از بهار است آنگونه رقصان آفتاب طلایی بتابید بر سر ژاله ی صبحگاهی ژاله ها دانه دانه درخشند همچو الماس و در آب ، ماهی بر سر موج ها زد معلق تو هم ای بینوا ! شاد بخرامکه ز هر سو نشاط بهار است که به هر جا زمانه به رقص است تا به کی دیده ات اشکبار است ؟بوسه ای زن که دوران رونده است دور گردان گذشته ز خاطر روی دامان این کوه ، بنگربره های سفید و سیه را نغمه ی زنگ ها را ، که یکسر چون دل عاشق ، آوازه خوان اند بر سر سبزه ی بیشل اینک نازنینی است خندان نشسته از همه رنگ ، گل های کوچکگرد آورده و دسته بسته تا کند هدیه ی عشقبازانهمتی کن که دزدیده ، او را هر دمی جانب تو نگاهی است عاشقا ! گر سیه دوست داری اینک او را دو چشم سیاهی است که ز غوغای دل قصه گوی است عاشق : رو ، فسانه ! که اینها فریب است دل ز وصل و خوشی بی نصیب است دیدن و سوزش و شادمانی چه خیالی و وهمی عجیب است بیخبر شاد و بینا فسرده است خنده ای ناشکفت از گل من که ز باران زهری نشد تر من به بازار کالافروشان داده ام هر چه را ، در برابر شادی روز گمگشته ای را ای دریغا ! دریغا ! دریغا که همه فصل ها هست تیره از گشته چو یاد آورم من چشم بیند ، ولی خیره خیره پر ز حیرانی و ناگواری ناشناسی دلم برد و گم شد من پی دل کنون بی قرارم لیکن از مستی باده ی دوش می روم سرگران و خمارم جرعه ای بایدم تا رهم من افسانه : که ز نو قطره ای چند ریزی ؟بینوا عاشقا عاشق : گر نریزم دل چگونه تواند رهیدن ؟چون توانم که دلشاد خیزم بنگرم بر بساط بهاران افسانه : حالیا تو بیا و رها کن اول و آخر زندگانیوز گذشته میاور دگر یادکه بدین ها نیرزد جهانی که زبون دل خودشوی تو عاشق : لیک افسوس ! چون مارم این درد می گزد بند هر بند جان را پیچم از درد بر خود چو ماران تنگ کرده به ان استخوان را چون فریبم در این حال کان هست ؟قلب من نامه ی آسمان هاست مدفن آرزوها و جان هاست ظاهرش خنده های زمانه باطن آن سرشک نهان هاست چون رها دارمش؟ چون گریزم ؟همرها ! باز آمد سیاهی می برندم به خواهی نخواهی می درخشد ستاره بدانسان که یکی شعله رو در تباهیمی کشد باد ، محکم غریوی زیر آن تپه ها که نهان است حالیا روبه آوازه خوان است کوه و جنگل بدان ماند اینجا که نمایشگه روبهان است هر پرنده به یک شاخه در خوابافسانه : هر پرنده به کنجی فسرده شب دل عاشقی مست خورده عاشق : خسته این خکدان ، ای فسانه چشم ها بسته ، خوابش ببرده با خیال دگر رفته از خوشبگذر از من ، رها کن دلم را که بسی خواب آشفته دیده است عاشق و عشق و معشوق و عالم آنچه دیده ، همه خفته دیده است عاشقم ، خفته ام ، غافلم من گل ، به جامه درون پر ز ناز است بلبل شیفته چاره ساز است رخ نتابیده ، نکام پژمردبازگو ! این چه غوغا ، چه راز است ؟یک دم و این همه کشمکش ها واگذار ای فسانه ! که پرسم زین ستاره هزاران حکایت که : چگونه شکفت آن گل سرخ ؟چه شد ؟ کنون چه دارد شکایت ؟وز دم بادها ، چون بپژمرد ؟آنچه من دیده ام خواب بوده نقش یا بر رخ آب بوده عشق ، هذیان بیماری ای بود یا خمار میی ناب بود همرها ! این چه هنگامه ای بود ؟بر سر ساحل خلوتی ، ما می دویدیم و خوشحال بودیم با نفس های صبحی طربنک نغمه های طرب می سرودیم نه غم روزگار جداییکوچ می کرد با ما قبیله ما ، شماله به کف ، در بر هم کوه ها ، پهلوانان خودسر سر برافراشته روی در هم گله ی ما ، همه رفته از پیشتا دم صبح می سوخت آتش باد ، فرسوده ، می رفت و می خواند مثل اینکه ، در آن دره ی تنگ عده ای رفته ، یک عده می ماند زیر دیوار از سرو و شمشاد آه ، افسانه ! در من بهشتی است همچو ویرانه ای در بر من آبش از چشمه ی چشم غمنک خکش ، از مشت خکستر من تا نبینی به صورت خموشم من بسی دیده ام صبح روشن گل به لبخند و جنگل سترده بس شبان اندر او ماه غمگین کاروان را جرس ها فسرده پای من خسته ، اندر بیابان دیده ام روی بیمار نکان با چراغی که خاموش می شد چون یکی داغ دل دیده محراب ناله ای را نهان گوش می شد شکل دیوار ، سنگین و خاموش درههم فتاد دندانه ی کوه سیل برداشت ناگاه فریاد فاخته کرد گم آشیانه ماند توکا به ویرانه آباد رفت از یادش اندیشه ی جفت که تواند مرا دوست دارد وندر آن بهره ی خود نجوید ؟هرکس از بهر خود در تکاپوست کس نچیند گلی که نبوید عشق بی حظ و حاصل خیالی ست آنکه پشمینه پوشید دیری نغمه ها زد همه جاودانه عاشق زندگانی خود بود بی خبر ، در لباس فسانه خویشتن را فریبی همی داد خنده زد عقل زیرک بر این حرف کز پی این جهان هم جهانی ست آدمی ، زاده ی خک ناچیزبسته ی عشق های نهانی ست عشوه ی زندگانی است این حرف بار رنجی به سربار صد رنج خواهی ار نکته ای بشنوی راست محو شد جسم رنجور زاری ماند از او زبانی که گویاست تا دهد شرح عشق دگرسان حافظا ! این چهکید و دروغیست کز زبان می و جام و ساقی ست ؟نالی ار تا ابد ، باورم نیست که بر آن عشق بازی که باقی ست من بر آن عاشقم که رونده است در شگفتم ! من و تو که هستیم ؟وز کدامین خم کهنه مستیم ؟ای بسا قید ها که شکستیم باز از قید وهمی نرستیم بی خبر خنده زن ، بیهده نال ای فسانه ! رها کن در اشکمکاتشی شعله زد جان من سوخت گریه را اختیاری نمانده ست من چه سازم ؟ جز اینم نیامخوت هرزه گردی دل ، نغمه ی روح افسانه : عاشق ! اینها سخن های تو بود ؟حرف بسیارها می توان زد می توان چون یکی تکه ی دود نقش تردید در آسمان زد می توان چون شبی ماند خاموشمی توان چون غلامان ، به طاعت شنوا بود و فرمانبر ، اما عشق هر لحظه پرواز جوید عقل هر روز بیند معما و آدمیزاده در این کشکش لیک یک نکته هست و نه جز این ما شریک همیم اندر این کار صد اگر نقش از دل براید سایه آنگونه افتد به دیوار که ببینند و جویند مردم خیزد اینک در این ره ، که ما را خبر از رفتگان نیست در دست شادی آورده ، با هم توانیم نقش دیگر براین داستان بست زشت و زیبا ، نشانی که از ماست تو مرا خواهی و من تو را نیزاین چه کبر و چه شوخی و نازی ست ؟به دوپا رانی ، از دست خوانیبا من ایا تو را قصد بازی است ؟تو مرا سر به سر می گذاری ؟ای گل نوشکفته ! اگر چند زود گشتی زبون و فسرده از وفور جوانی چنینیهر چه کان زنده تر ، زود مرده با چنین زنده من کار دارم می زدم من در این کهنه گیتی بر دل زندگان دائما دست در از این باغ کنون گشادند که در از خارزاران بسی بست شد بهار تو با تو پدیدار نوگل من ! گلی ، گرچه پنهان در بن شاخه ی خارزاری عاشق تو ، تو را بازیابد سازد از عشق تو بی قراری هر پرنده ، تو را آشنا نیست بلبل بینوا زی تو اید عاشق مبتلا زی تو اید طینت تو همه ماجرایی ست طالب ماجرا زی تو اید تو ، تسلیده ، عاشقانی عاشق : ای فسانه ! مرا آرزو نیست که بچینندم و دوست دارند زاده ی کوهم ، آورده ی ابر به که بر سبزه ام واگذارند با بهاری که هستم در آغوش کس نخواهم زند بر دلم دست که دلم آشیان دلی هست زاشیانم اگر حاصلی نیست من بر آنم کز آن حاصلی هست به فریب و خیالی منم خوشافسانه : عاشق ! از هر فریبنده کان هست یک فریب دلاویزتر ، من کهنه خواهد شدن آن چه خیزد یک دروغ کهن خیزتر ، من رانده ی عاقلان ، خوانده ی تو کرده در خلوت کوه منزل عاشق : همچو من افسانه : چون تو از درد خاموشبگذرانم ز چشم آنچه بینم عاشق : تا بیابی دلی را همه جوشافسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست عاشقا ! با همه این سخن ها به محک آمدت تکه ی زر چه خوشی ؟ چه زیانی ، چه مقصود ؟گردد این شاخه یک روز بی بر لیک سیراب از این چوی کنون یک حقیقت فقط هست بر جا آنچنانی که بایست ، بودن یک فریب است ره جسته هر جا چشم ها بسته ، پابست بودنماچنانیم لیکن ، که هستیم عاشق : آه افسانه ! حرفی است این راست گر فریبی ز ما خاست ، ماییم روزگاری اگر فرصتی ماند بیش از این با هم اندر صفاییم همدل و همزبان و همآهنگتو دروغی ، دروغی دلاویز تو غمی ، یک غم سخت زیبا بی بها مانده عشق و دل من می سپارم به تو ، عشق و دل را که تو خود را به من واگذاری ای دروغ ! ای غم ! ای نیک و بد ، تو چه کست گفت از این جای برخیز ؟چه کست گفت زین ره به یکسو همچو گل بر سر شاخه آویزهمچو مهتاب در صحنه ی باغ ای دل عاشقان ! ای فسانه ای زده نقش ها بر زمانه ای که از چنگ خود باز کردی نغمه هیا همه جاودانه بوسه ، بوسه ، لب عاشقان رادر پس ابرهایم نهان دار تا صدای مرا جز فرشته نشنوند ایچ در آسمان ها کس نخواند ز من این نوشته جز به دل عاشق بی قراریاشک من ریز بر گونه ی او ناله ام در دل وی بیکن روح گمنامم آنجا فرود آر که بر اید از آنجای شیون آتش آشفته خیزد ز دل ها هان ! به پیش ای از این دره ی تنگ که بهین خوابگاه شبان هاست که کسی را نه راهی بر آن است تا در اینجا که هر چیز تنهاست بسراییم دلتنگ با هم منبع:سوره مهر/ ویژه نامه تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 650]
صفحات پیشنهادی
گزیدة اشعار نیما یوشیج
گزیدة اشعار نیما یوشیج تلخ پای آبله ز راه بیابان رسیده ام بشمرده دانه دانه کلوخ خراب اوبرده به سر بیخ گیاهان و آب تلخ در بر رخم مبند که غم بسته بر درم دلخسته ام به ...
گزیدة اشعار نیما یوشیج تلخ پای آبله ز راه بیابان رسیده ام بشمرده دانه دانه کلوخ خراب اوبرده به سر بیخ گیاهان و آب تلخ در بر رخم مبند که غم بسته بر درم دلخسته ام به ...
مجموعه کتاب های نیما یوشیج
View Full Version : مجموعه کتاب های نیما یوشیج Sharim01-07-2008, 12:45 AMمجموعه کتاب های نیما یوشیج شامل : نامه های عاشقانه نیما گزیده اشعار چکمه ها افسانه ارزش ...
View Full Version : مجموعه کتاب های نیما یوشیج Sharim01-07-2008, 12:45 AMمجموعه کتاب های نیما یوشیج شامل : نامه های عاشقانه نیما گزیده اشعار چکمه ها افسانه ارزش ...
زندگینامه نیمایوشیج
نیما یوشیج با مجموعه تأثیرگذار افسانه که مانیفست شعر نو فارسی بود، در فضای راکد شعر ایران انقلابی به پا کرد. .... (گزیده اشعار نیما یوشیج، صفحه ۱۸) 11.
نیما یوشیج با مجموعه تأثیرگذار افسانه که مانیفست شعر نو فارسی بود، در فضای راکد شعر ایران انقلابی به پا کرد. .... (گزیده اشعار نیما یوشیج، صفحه ۱۸) 11.
گزیده ی اشعار فریدون مشیری | دانلود کتاب
گزیده ی اشعار فریدون مشیری نام کتاب : گزیده ی اشعار فریدون مشیری نویسنده ... و اشعار شاعران نو همچون فریدون مشیری، نیما یوشیج، احمد شاملو، سهراب سپهری و .
گزیده ی اشعار فریدون مشیری نام کتاب : گزیده ی اشعار فریدون مشیری نویسنده ... و اشعار شاعران نو همچون فریدون مشیری، نیما یوشیج، احمد شاملو، سهراب سپهری و .
بسته شدن کتاب زندگی
ایوبی بازنشسته آموزش و پرورش بود و آثاری را در زمینه ادبیات داستانی چون «گزیده اشعار نیما یوشیج»، «راه شیری»، «جان شكر»، «مراثی بیپایان»، «پایی برای ...
ایوبی بازنشسته آموزش و پرورش بود و آثاری را در زمینه ادبیات داستانی چون «گزیده اشعار نیما یوشیج»، «راه شیری»، «جان شكر»، «مراثی بیپایان»، «پایی برای ...
زندگی نامه نیما یوشیج
زندگی نامه نیما یوشیج نیما در سال 1276 هجری شمسی در دهکده ای به نام یوش ، واقع در مازنداران ... (با تلخیص)گزیده ای از اشعار نیما:تو را من چشم در راهمتو را من چشم در راهم ...
زندگی نامه نیما یوشیج نیما در سال 1276 هجری شمسی در دهکده ای به نام یوش ، واقع در مازنداران ... (با تلخیص)گزیده ای از اشعار نیما:تو را من چشم در راهمتو را من چشم در راهم ...
فرهنگ فارسی گزیده منتشر می شود
در زمینه ادبیات داستانی چون «گزیده اشعار نیما یوشیج»، «راه شیری»، «جان ... فرشیدورد استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران در حالی منتشر میشود كه .
در زمینه ادبیات داستانی چون «گزیده اشعار نیما یوشیج»، «راه شیری»، «جان ... فرشیدورد استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران در حالی منتشر میشود كه .
«ققنوس» از نیمایوشیج
«ققنوس» از نیمایوشیج زندگی نامه نیما یوشیجقطعاتی از اشعار نیماآی ... او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،از آن مکان که جای گزیده ست می پرددر بین چیزها که گره خورده ...
«ققنوس» از نیمایوشیج زندگی نامه نیما یوشیجقطعاتی از اشعار نیماآی ... او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،از آن مکان که جای گزیده ست می پرددر بین چیزها که گره خورده ...
خاطرات احسان طبری از نیما یوشیج
خاطرات احسان طبری از نیما یوشیج-دوست شاعر من، سیاوش كسرائی میگوید، كه پس از عزیمت من به مهاجرت، نیما شعر زیبای پی دارو چوپان را با یادی از من نوشت. ... نیما یوشیج · حرفهای زن ومرد در مواقع مختلف زندگی · پارو كردن برفك دهان · گزیده ای از صد سال ...
خاطرات احسان طبری از نیما یوشیج-دوست شاعر من، سیاوش كسرائی میگوید، كه پس از عزیمت من به مهاجرت، نیما شعر زیبای پی دارو چوپان را با یادی از من نوشت. ... نیما یوشیج · حرفهای زن ومرد در مواقع مختلف زندگی · پارو كردن برفك دهان · گزیده ای از صد سال ...
شعر نو پیش از نیما شکل گرفته است
شعر نو پیش از نیما شکل گرفته است-شاعر، نویسنده و پژوهشگر تبریزی که آثار ... کتابی خبر داد که تاریخ پیدایش شعر نو را به پیش از نیما یوشیج میبرد. ... شود و "گزیده و شرح اشعار خاقانی" که این هم منبع درسی کارشناسی است و ترم گذشته به طور ...
شعر نو پیش از نیما شکل گرفته است-شاعر، نویسنده و پژوهشگر تبریزی که آثار ... کتابی خبر داد که تاریخ پیدایش شعر نو را به پیش از نیما یوشیج میبرد. ... شود و "گزیده و شرح اشعار خاقانی" که این هم منبع درسی کارشناسی است و ترم گذشته به طور ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها