تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):برترین اعمال دوست داشتن در راه خدا و دشمنی در راه اوست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845960531




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

يك حس مسخره


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
يك حس مسخره
يك حس مسخره نويسنده: آسيه‌سادات لواساني ...پنجره را باز كردم. در چهارچوب پنجره يك خيابان نصفه بود؛ سه تا و نصفي خانة آجري، پنج تا و نصفي درخت بلند. روي يكي از درخت ها يك لانة كبوتر بود، با يكي و نصفي كبوتر. بالاتر يك آسمان نصفه بود با سه تا و نصفي ابر سفيد. كادر پنجره بسته شد. آب‌پرتقالش آماده بود، ولي روي ميز نگذاشتم. صداي تلويزيون تا آشپزخانه مي‌آمد. امروز چه انرژي عجيب و محسوسي دارم؛ نوعي خوشي بي‌دليل، كودكانه، ناب، آزاد و بي‌انتها، مافوق و شايد ارغواني.ـ آره، ارغواني.بلند و با تعجب گفت: «ارغواني!»به طرفش برگشتم. فنجان چاي را روي ميز كوبيد و بدون مكث گفت: «لعنتي، باز هم ترافيك، امروز هم دير مي‌رسم شركت.»صورتش را برگرداند به طرف تلويزيون. ليوان آب‌پرتقال تو دستم بود ولي هنوز روي ميز نگذاشته بودم. گفتم: «خوب، از يك راه ديگر برو.»ابروهايش را درهم كشيد و گفت: «از كدام راه؟ از تو هوا كه نمي‌توانم بروم. مسخره است.»نشستم، لبخند خشكي زدم و گفتم: «چي؟»نگاهش دوباره روي ميز برگشت، گفت:«چي، چي؟»گفتم: «چي مسخره است؟»قاشق را بي‌هدف در ظرف مربا چرخاند و گفت:«همه‌چي. اين ترافيك، اين صبح، اين مربا.»بايد هم مسخره باشد، مثل خودت. ولي نه تو ديگر مجبوري اين مسخره‌ها را تحمل كني و نه اين مسخره‌ها مجبورند تو را تحمل كنند و اين خيلي عاليه.ـ آره، خيلي عاليه.از زير عينك نگاه بي‌تفاوتي كرد و سرد پرسيد: «چي عاليه؟»چشمان خيره‌ام را از فنجان چاي برداشتم و مستقيم خيره شدم به چشمان بزرگش. موهاي صافش دوباره روي پيشاني‌اش پخش شده بود. مثل اينكه دوباره قسمت آخر را بلند فكر كرده بودم. لبخند مغروري زدم و بعد از چند ثانيه گفتم:«چي؟ آهان، اين آب‌پرتقال، خيلي عاليه.» ليوان آب‌پرتقال را كه هنوز در دستم بود روي ميز گذاشتم؛ نزديك دستش.عينكش را جابه‌جا كرد. نگاهي به ليوان انداخت و گفت: «من مي‌گويم مسخره است، حتي اين ليوان آب‌پرتقال هم مسخره است.»بلند شد، كت سياهش را برداشت و از آشپزخانه بيرون رفت.آره مسخره است، مثل خودت. اما چرا آب‌پرتقالش را نخورد؟!»بلند شدم و گفتم: «چرا؟...»تلويزيون را خاموش كرد. دوباره گفتم: «چرا تلويزيون را خاموش كردي؟|»كتش را پوشيد و گفت: «ديگر برنامه‌اي ندارد؛ يك مشت مزخرفات و اراجيف. مسخره است، تو كار ديگري نداري؟»چرا، كارهاي مهمي كه مهم‌ترينش را بالاخره همين امروز انجام مي‌دهم. نشانت مي‌دهم كه كار مهم يعني چي.ـ آره، نشانت مي‌دهم.بدون اينكه نگاهم كند، گفت: «چي را نشانم مي‌دهي؟»هنوز كنار ميز ايستاده بودم. روي كاناپه نشست و كيفش را باز كرد. دنبال چيزي مي‌گشت.گفتم: «چي؟ آهان، هيچي را، يعني اين آب‌پرتقال را. چرا نخوردي؟»چند تا دفتر و كاغذ را از كيفش بيرون آورد و پرت كرد روي ميز و بلند گفت: «اين دفتر جلسات من را نديدي؟ كوچك است. جلدش طوسي بود.»كت سياهش را درآورد و موهايش را از پيشاني‌اش كنار زد.گفتم: «مي‌داني كه من هيچ‌وقت سراغ وسايل تو نمي‌روم.»ليوان آب‌پرتقال را برداشتم و كنارش رفتم. سرش هنوز توي كيف بود. ابروهايش را درهم كشيد و زير لب گفت: «آره مي‌دانم. تو اين خانه هيچ‌وقت هيچ‌چيز سر جايش نيست. مسخره است.»ليوان را روي ميز كنار دستش گذاشتم و گفتم: «تا تو آب‌پرتقالت را بخوري، مي‌روم ببينم دفترت را در اتاقهاي ديگر نگذاشتي.»بالاخره آب‌پرتقال را مي‌خورد؛ عادت هر روزش. اما، اما اگر اثري نداشت چي؟ اگر مي‌فهميد چي؟ نه، نه. بالاخره آب‌پرتقال را مي‌خورد، مثل هر روز. و اين يعني كار مهم من.ـ آره، كار مهم من.فرياد زد: «چي كار مهم تو است؟ پيدا كردن دفتر من! خوب اين هم از زرنگي تو است كه تو اين خانه هيچ‌وقت هيچ‌چيز سر جايش نيست. حالا پيدايش كردي يا نه؟ ديرم شد.»به اتاق آمدم و با لحن ملايمي گفتم:«تو اتاقها نبود، كمي فكر كن ببين كجا گذاشتي. واي، آب‌پرتقالت را كه هنوز نخوردي!»ليوان را در دستش گرفت و ابروهايش را درهم كرد تا فكر كند. بالاخره همه‌چيز تمام مي‌شد. ديگر زندگي مسخره‌اش غير قابل تحمل شده بود.ـ آره، غير قابل تحمله.چشمان بزرگش را از زير ابروهايش بالا آورد و گفت: «چي غير قابل تحمله؟ فكر كردن من!»دستم را به صندلي تكيه دادم، ابروهايم را بالا انداختم و با كمي مكث گفتم: «چي؟ آهان، هيچي، يعني گم شدن وسايل.»دستش را تا نزديك دهانش بالا آورد. ناگهان ليوان را محكم روي ميز كوبيد و گفت: «فهميدم.»و با عجله رفت به طرف آشپزخانه.نصف آب‌پرتقال روي ميز ريخت.ـ لعنتي.روي صندلي نشستم و خيره شدم به ليوان. صداي دو تا مرغ‌عشق پيرمرد واحد كناري كه قفسشان را در راهرو گذاشته بود، مي‌آمد. چه سر و صدايي راه انداخته بودند، صبح اول صبح. شايد آنها هم چيزي گم كرده بودند. بلند شدم بروم بيرون ببينم چه خبره، كه از آشپزخانه فرياد زد:« اينجاست. گذاشته بودم روي يخچال، قبل از صبحانه. مي‌بيني، مسخره است! نه؟»برگشتم، ليوان را برداشتم و رفتم به طرف آشپزخانه.اگر مي‌دانست كه من مي‌خواستم چه لطفي در حقش بكنم، حتماً تشكر مي‌كرد. هيچ‌كس اين جرئت را ندارد. اما من نجاتش مي‌دادم. بايد هم تشكر كند.ـ آره، بايد تشكر كند.لبخند كج و مسخره‌اي زد و گفت: «چي؟ كي بايد تشكر كند؟ من! خودم پيداش كردم. از تو تشكر كنم!»دفترش را با عجله ورق زد، سرش را تكاني داد، ابروهايش را دوباره درهم كشيد و گفت: «اي داد، ديرم شد، جلسه دارم.»وقتي از كنارم رد شد، ليوان آب‌پرتقال را كه به طرفش گرفته بودم عقب زد و گفت: «نه، دير شده.»ليوان را روي كابينت آشپزخانه گذاشتم. پردة آشپزخانه به صورتم خورد. چه بادي! دستم به ليوان خورد، ليوان برگشت تو ظرفشويي و خالي شد.ـ لعنتي!ليوان را برداشتم تا بشويم. گرد قرص هاي حل‌نشده هنوز ته ليوان بود.خودش نخواست، يعني كمك نكرد، چه راحت خلاص مي‌شد، چقدر حيف. اما هنوز مي‌شد كاري كرد. هنوز وقت داريم.ـ آره، هنوز وقت است.با سرعت به آشپزخانه آمد، عينكش را از روي يخچال برداشت و گفت: «چي را هنوز وقت است؟ مي‌گويم ديرم شده. نشنيدي؟ عينكم را كي اينجا گذاشته؟!»آرام و با تأمل نگاهش كردم. نگاهم مشكوك و محكم با عينك روي چشمانش نشست؛ دو گوي سياه، بزرگ و براق، اما خالي، مسخره. چه حس قدرت ملموسي امروز آرام و مهربان در من خوابيده است. همين كه از آشپزخانه بيرون رفت، بزرگ‌ترين كارد خانه را برداشتم و با سرعت به دنبالش رفتم. نزديك تلويزيون ايستادم. كارد در دستم و دستانم پشتم بود. صداي عقربه‌هاي ساعت را كه بي‌حوصله روي عدد هفت خميازه مي‌كشيدند، مي‌شنيدم. كتش، كت سياهش را پوشيد، در كيفش را بست و بدون اينكه نگاهم كند يا حرفي بزند، دستش را بلند كرد؛ يعني خداحافظ.اتاق به نظرم تاريك رسيد، اما صبح بود. با قدمهايي بلند به طرف در رفت. دستش روي دستگيرة در بود كه پاهايم به او رسيد و كارد محكم بر پشتش فرود آمد؛ درست جايي كه قلبش خانه كرده بود. صداي قلبش درست مثل عقربه‌هاي خواب‌آلود ساعت بود؛ يكنواخت و مسخره. هرچند گوش هاي من مدتها بود كه حتي اين صدا را هم نمي‌شنيد. دستش روي دستگيره لرزيد. خون روي كارد و دستهاي من راه افتاد؛ سرد بود و نارنجي. دستم يخ كرد و سوخت. كتش پاره شد. چقدر خنده‌دار بود.اين كت را تازه خريده بود. چقدر دوستش داشت. سر رنگش كلي با فروشنده چانه زده بود و چند روز پيش چقدر داد و بي‌داد راه انداخت به خاطر اينكه يادم رفته بود كتش را، كت سياهش را به اتوشويي بدهم. حالا پاره شده بود. خنديدم. چقدر مسخره بود. كيفش از دستش افتاد و روي سراميك هاي راهرو محكم صدا كرد. صداي مرغ‌عشق هاي پيرمرد واحد كناري بلندتر شد. پنجرة اتاق باز شد و يك خيابان نصفه نمايان شد.من كه ديشب اين پنجره را بسته بودم!سعي كرد برگردد. اما نتوانست. صورتش را نمي‌ديدم، حتماً دوباره ابروهايش را درهم كرده بود. خون نارنجي راه افتاده بود؛ هرچند كم‌كم سرخ مي‌شد.اما براي چي سرخ مي‌شد؟ شايد از خجالت! اما خجالت براي چي؟ شايد براي اينكه كتش، كت سياهش، پاره شده! مسخره است.ـ آره، مسخره است.دستانش را محكم به در گرفت تا نيفتد. دوباره سعي كرد برگردد. كارد را بيرون آوردم و دوباره فرو كردم؛ اين‌دفعه پايين‌تر. خانة قلبش خراب خراب شده بود. هرچند اين خرابي براي امروز نبود. كتش دوباره پاره شد. ديگر قابل استفاده نبود. اگر مي‌توانست پارگيهايش را ببيند حتماً ديوانه مي‌شد. چقدر خنده‌دار بود.خون به سراميكهاي راهرو رسيده بود. الان همه جا نارنجي مي‌شد، يا شايد هم سرخ. كارد را بيرون آوردم و گوشه‌اي انداختم. بايد دستمالي مي‌آوردم و خونها را جمع مي‌كردم. حالا سياه شده بود. اما چرا سياه! اتاق به نظرم تاريك مي‌رسيد؛ اما صبح بود.روي زانوهايش نشست؛ هنوز پشت به من. سرش محكم به در خورد و عينكش افتاد روي سراميكهاي سرخ، و سرخ شد؛ شايد هم نارنجي، يا سياه. چند وقتي بود كه مي‌خواست عينكش را عوض كند؛ ولي حالا ديگر لازم نبود. از دست همة اين چيزهاي مسخره نجات پيدا كرده بود. آره، من نجاتش دادم و بالاخره موفق شدم.چه نيروي سبكي، چه اشعة نازكي از گوشة پنهان زواياي وجودم ساتر مي‌شود! چه سكوتي از ته نفسهايم فرياد مي‌شود. و من!دوباره سر و صداي مرغ‌عشقهاي پيرمرد واحد كناري بلند شد. خواستم در را باز كنم، اما تمام سنگيني اندام او روي در افتاده بود. چشمي در را بالا زدم و نگاه كردم. راهرو خلوت بود و فقط نصفي از قفس مرغ‌عشقها ديده مي‌شد. هرچه سعي كردم نتوانستم مرغ‌عشقها را ببينم.شايد قفس خالي باشد، اما اين صدا!پايم روي سراميكها سُر خورد. عقب رفتم. دستانش از روي در كنده شد و با سر به پشت روي زمين افتاد. دوباره عقب رفتم. چشمانش روي سقف خيره بود. صورتش بي‌رنگ و موهايش دوباره روي پيشاني‌اش پخش شده بود. نزديك رفتم. زانو زدم و موهايش را از روي پيشاني‌اش كنار زدم. هميشه از دست موهايش كلافه مي‌شد. اما من اين موها را خيلي دوست داشتم، به‌خصوص وقتي روي پيشاني‌اش پخش مي‌شد و ديوانه‌اش مي‌كرد.به هر حال ديگر به خاطر اين چيزهاي مسخره كلافه نمي‌شد. صورتش كم‌كم سرد مي‌شد و خونش قطع. خوب، بالاخره همه‌چيز تمام شد؛ بدون ليوان آب‌پرتقال. مسخره است.بايد سراميكها را تميز مي‌كردم، كارد، عينك و كيفش را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. كارد را شستم و در كشوي كابينت گذاشتم. عينك و كيف را هم شستم. يكي از شيشه‌هاي عينك شكسته بود. به هر حال فرقي نداشت. مي‌رفت پيش بقيه وسايلش. يا شايد هم بهتر بود با خودش خاكش مي‌كردم. پردة پنجره دوباره به صورتم خورد. نگاهم به ميز صبحانه افتاد. هنوز ميز را جمع نكرده بودم. عينك و كيف را روي ميز گذاشتم. ظرف بزرگي را پر از آب كردم، دستمال بزرگي را برداشتم و به طرف در اتاق رفتم و سراميكها را تميز كردم. پيراهن خاكستري‌اش سرخ شده بود. دكمه‌هاي كتش را بستم. دستانش را كه روي زمين پخش بود مرتب روي سينه‌اش گذاشتم و پاهايش را جفت كردم. چشمانش هنوز باز بود؛ خيره به سقف. چشمانش را نبستم. به هر حال رنگ چشمانش قشنگ بود و من اين رنگ را دوست داشتم. حيف بود بسته بشود.دستمال و ظرف آب را برداشتم و چند قدم عقب رفتم. چه بچة خوبي. چه مرتب مرده بود؛ مثل وقتي كه مي‌خواست برود جلسات شركت، يا مهمانيهاي رسمي. چقدر مسخره بود.چه سرخوشي غريبي، لبخند را تا نزديكي چشمانم مي‌دواند! و اين مستي مسرور، از كدام دخمة خاموشم دريچه مي‌شود؟!به آشپزخانه برگشتم و دستمال و ظرف آب را شستم. دوباره نگاهم به ميز صبحانه افتاد، چه شلوغ بود. نگاهم به عينك و كيف رسيد. بايد چه كارشان مي‌كردم؟ اصلاً با خودش چه كار مي‌كردم؟ هرچند خيلي مرتب و آرام مرده بود، ولي نمي‌شد همين‌طور كنار در رهايش كنم. فايده‌اي نداشت. تو شلوغي ميز صبحانه ذهنم كار نمي‌كرد. شروع كردم به جمع كردن ميز و شستن ظرفها. مثل هميشه براي شستن فنجانها كلي دقت كردم و روي ميز را چند بار دستمال كشيدم. وقتي آشپزخانه مرتب شد و پردة پنجره تو هوا چرخيد و باد خنكي به صورتم خورد و روي صندلي نشستم، فقط يك عينك شكسته و يك كيف روي ميز بود. خوب، حالا بايد چه كار مي‌كردم؟عينك و كيف را برداشتم و به اتاق رفتم. هنوز مرتب و منظم كنار در افتاده بود و مرده بود. كيف را روي زانوهايم گذاشتم و نزديكش روي دو پا نشستم. عينكش را به صورتش زدم. اين‌جوري آشناتر به نظر مي‌رسيد. چهره‌اش هميشه با عينك در ذهنم بود. به‌علاوه خودش هم بدجوري به عينك عادت داشت.كجا مي‌توانستم پنهانش كنم؟ دستم را زير چانه‌ام زدم و دست ديگرم را روي كيف. با انگشتانم آهنگ مي‌زدم. تو ذهنم كلمه «كجا» مي‌چرخيد و نگاهم دورتادور اتاق. دكوراسيون قشنگي داشت، كار خودم بود، فكر كردم اين‌دفعه كاناپه را وسط اتاق بگذارم؛ اما يادم آمد چند هفتة پيش آنجا بود. نزديك تلويزيون هم خوب بود. اما نه، ماه گذشته آنجا بود. بالاي اتاق هم خوب بود، اما نه، آنجا، جا نمي‌شد. مسخره بود. همة جاها را قبلاً امتحان كرده بودم. باد پنجره را به هم زد. نگاهم به شمعدانيها افتاد. كيف را زمين گذاشتم و بلند شدم. چه خوب بود، گلدان شمعداني زير پنجره. بهترين مكان براي پنهان كردن او و كيفش؛ گلدان شمعداني، گلدان مستطيل‌شكل بزرگي با طول تقريباً دو متر، با شمعدانيهايي قديمي.يادم هست براي خريدنش چقدر اصرار كردم. مي‌گفت: «در آپارتمان هاي يك وجبي جاي اين مسخره‌بازيها نيست.»ولي من مثل بچه‌ها پايم را در يك كفش كردم و گفتم، من اين گلدان مسخره را مي‌خرم. بالاخره هم به درد خودش خورد. اگر مي‌ديد حتماً مي‌گفت: «مسخره است.»كنار پنجره رفتم و شمعداني ها را لمس كردم و بعد نگاهم را از كنار پنجره كشيدم تا كنار او. تقريباً پنج متر فاصله بود. روي لبة پنجره نشستم. گلدان را كه نمي‌شد جابه‌جا كرد. بايد او را تا كنار گلدان مي‌آوردم. آره، اين بهتر بود. بيرون پنجره توي يك خيابان نصفه، يك دوره‌گرد با يك دوچرخه مي‌گشت و فرياد مي‌زد تا اجناسش را بفروشد. يك سگ سياه كوچك هم دنبالش بود. دوره‌گرد از كادر پنجره بيرون رفت و فقط يك سگ سياه نصفه مشخص بود كه از روي لبة پنجره پايين آمدم و به طرف تلويزيون رفتم و روشنش كردم. صداي موسيقي در اتاق پيچيد. نزديك در رفتم و دوباره فاصلة در تا گلدان شمعداني را نگاه كردم. در يك مسير باريك قاليچه‌ها و مبلها را كنار زدم و يك جادة باريك براي عبور او درست كردم. مجبور شدم نظم خوابيدنش را برهم بزنم. دستانش را گرفتم و وقتي حسابي نفسم گرفت، تازه فهميدم كه چقدر سنگين است. وسط جادة باريك چند بار استراحت كردم و بازوهايم را كه ديگر نيرويي نداشت تكان دادم. وقتي به گلدان رسيدم ديگر نفسي نداشتم. روي زمين نشستم و خيره شدم به رد خوني كه وسط جادة باريك كشيده شده بود. دوباره مجبور بودم سراميكها را تميز كنم.نفسم كه جا آمد بلند شدم. صداي آهنگ تلويزيون با سر و صداي مرغ‌عشقهاي پيرمرد واحد كناري يكي شده بود. به گلدان شمعداني نگاه كردم. خوب، حالا بايد مي‌گذاشتمش در گلدان. اما، واي خدايا، يادم رفته بود خاك گلدان را خالي كنم. دوباره روي زمين نشستم و به اطراف گلدان نگاه كردم تا صورت او. هنوز از پشت عينك داشت به سقف نگاه مي‌كرد. ياد كت پاره‌اش افتادم، دوباره خنده‌ام گرفت. موهايش را كه حالا نامرتب روي پيشاني‌اش پخش شده بود كنار زدم و بلند شدم. قاليچة نزديك گلدان را كنار زدم و به آشپزخانه رفتم و تو همة كابينتها را گشتم تا بزرگ‌ترين كفگير خانه، يعني كوچك‌ترين بيل خانه را پيدا كردم و به كنار گلدان آمدم و اول با دقت شمعدانيها را و بعد با سرعت خاكها را از گلدان خالي كردم. پيشاني‌ام خيس خيس شده بود و حالا موهاي من پريشان روي صورتم ريخته بود. وقتي با دستهاي خاكي موهايم را كنار مي‌زدم، ياد صورت او افتادم، وقتي كه ابروهايش را درهم مي‌كرد و مي‌گفت: «مسخره است.»روي لبة پنجره نشستم و خيره شدم به گلدان خالي. چه آرامگاه اختصاصي باشكوهي! خنده‌دار بود. آهنگ تلويزيون قطع شده بود و مجري داشت برنامه‌ها را معرفي مي‌كرد. مرغ‌عشقهاي پيرمرد واحد كناري هم ساكت شده بودند. صداي عقربه‌هاي ساعت را كه حالا روي عدد يازده خميازه مي‌كشيدند، هنوز مي‌شنيدم.خيابان نصفه خلوت بود. از روي لبة پنجره پايين آمدم و با كلي دردسر توانستم او را با همان كت و عينك در گلدان بگذارم. البته وقتي داشتم هلش مي‌دادم در گلدان، ‌آن يكي شيشة عينكش هم شكست و يكي از دكمه‌هاي كتش پاره شد. ولي خوب، گلدان خيلي اندازه‌اش بود و گلهاي برجستة چهارگوشة گلدان، كه خاكستري‌رنگ هم بود، همرنگ پيراهنش، آرامگاه مسخره‌اي را برايش درست كرده بود. چقدر دقت كردم تا لباسهايم كثيف نشود. دوباره كتش را مرتب كردم و دستانش را مرتب روي سينه‌اش گذاشتم. كفگير بزرگ را برداشتم تا خاكها را در گلدان بريزم. باد تندي خاكها را روي زمين ريخت. خواستم پنجره را ببندم كه نگاهم به گلدان افتاد. يك چيزي كم بود! آره، نيازي نبود زياد فكر كنم، كيفش. با سرعت كنار در رفتم و كيفش را برداشتم و داخل گلدان روي پاهايش گذاشتم. حالا كامل شد. شروع كردم به ريختن خاكها. مرغ‌عشقهاي پيرمرد واحد كناري دوباره شروع كردند به سروصدا و صداي خستگي عقربه‌هاي ساعت حالا از روي عدد يك مي‌آمد. شمعداني ها را با دقت، در خاك، ‌سر جاي اولشان گذاشتم. به آشپزخانه رفتم و دوباره با همان دستمال بزرگ و ظرف آب برگشتم و جادة باريك قرمز و سراميك هاي خاكي را تميز كردم و پنجره را بستم. اتاق به نظرم تاريك رسيد، اما روز بود.تلويزيون را خاموش كردم. قاليچه‌ها و مبل ها را سر جايشان برگرداندم و به شمعدانيهاي خسته آب دادم. حالا حتماً كتش خيس شده، هم پاره و هم خيس. معركه است. ـ آره معركه است.خودم را روي كاناپه انداختم و چشمانم را بستم.مي‌شنوم، آره اين صدا، صداي جوانه زدن بالهايم است؛ بالهاي نهفته.نمي‌دانم عقربه‌هاي ساعت روي چه عددي پابه‌پا مي‌كردند، ديگر صدايشان را نمي‌شنيدم.صدايي مي‌آمد؛ يك بار، دو بار، سه بار. صدا بلندتر مي‌شد. چشمانم را كه باز كردم، صداي زنگ در را شنيدم. پيرمرد واحد كناري بود كه دو تا مرغ‌عشق داشت. روبه‌روي قفس مرغ‌عشقها ايستاده بود. نمي‌ديدمشان. سلام كردم، با لبخند جواب داد و يكي و نصفي نان را به طرفم گرفت و گفت: «رفتم نان بخرم، براي شما هم خريدم. تازه است، ‌براي عصرانه خوب است.»تشكر كردم و براي مرغ‌عشقهايي كه نمي‌ديدمشان دستي تكان دادم و گفتم: «چه زود عصر شد.»در را بستم. روي كاناپه نشستم و با سرعت و حرص شروع كردم به خوردن نان. نگاهم روي شمعدانيها بود، چقدر قديمي و بلند به نظر مي‌رسيدند. يك تكة ديگر از نان كندم كه دوباره صداي زنگ آمد. از جا پريدم؛ نمي‌دانم چرا! نانها را روي صندلي گذاشتم و رفتم طرف در. سراميكها از تميزي برق مي‌زد. زن همسايه بود؛ همساية واحد بالايي. با ديدنم خنديد و گفت: «وا، تو كه اهل خواب نبودي! چقدر خوابيدي؟ هيچ چشمانت را ديدي؟»همين‌طور كه مي‌خنديد در را هل داد و وارد شد و روي كاناپه نشست؛ درست جاي من. در را بستم و گفتم: ‌«مي‌روم چاي درست كنم.»دوباره خنديد و همين‌طور كه يك تكه از نان مي‌كند گفت: «آخ گفتي، يك چيزي هم بياور با اين نان تازه بخوريم.»به آشپزخانه رفتم و كتري را روي گاز گذاشتم. باد خنكي دوباره پرده را به صورتم زد. اين باد خنك هم مسخره و تكراري بود. اين دفعة چندمي بود كه پرده را به صورتم مي‌زد و من هم مثل هميشه فقط پرده را كنار زدم و از پنجره بيرون را تماشا كردم؛ بدون اينكه بتوانم باد را بگيرم و يك بار هم من تو گوشش بزنم.زن همسايه بلند گفت: «پس چي شد؟ اين نان كه سرد شد.»ظرف مربا را از يخچال بيرون آوردم و رفتم طرف اتاق.تو هم داري خسته‌ام مي‌كني، كار هر روزت همين شده، شايد تو هم نياز داري يكي خلاصت كند، تا نانت هيچ‌وقت سرد نشود. بايد براي تو هم كاري كرد.ـ آره، بايد كاري كرد.براي چندمين بار خنديد و گفت: «براي كي كاري كرد!؟»نگاهش كردم و گفتم: «چي، آهان، هيچي، يعني براي اين نان تا سرد نشده.مظرف مربا را از دستم گرفت و شروع كرد به خوردن. تلويزيون را روشن كردم. مجري برنامه داشت در مورد مسابقه توضيح مي‌داد. صداي تلويزيون را بلندتر كردم كه زن همسايه بلند شد و رفت به طرف پنجره. پرده را كنار زد و گفت:«الان است كه ديگر بچه‌هايم بيايند.»برگشت به طرفم و گفت: «تو هم كه يك چايي به ما ندادي.»برگشتم به طرفش و گفتم: «صبر كن، الان دم مي‌كنم.»خنديد و گفت:«نمي‌خواهد.»خم شد روي گلدان شمعداني و با صورتي مسخره گفت: «راستي، اين شمعدانيهاي تو چرا امروز اين بو را مي‌دهد؟!»صورتم را به طرف تلويزيون چرخاندم و بي‌تفاوت گفتم: «چه بويي؟»دوباره و دوباره خنديد و گفت: «بوي مرده.»بوي مرده، عجب شامه‌اي! واقعاً باريكلا دارد.ـ آره، باريكلا دارد.آرام به طرفم آمد و گفت: «چي باريكلا دارد؟ مرده!»نگاهش كردم و براي اولين بار من زدم زير خنده؛ بلند.بوي مرده، واقعاً كه.اين‌قدر بلند خنديدم كه متعجب گفت: «چته! خل شدي؟ شوخي كردم بابا، پا شو، بلند شد برو شامت را درست كن كه الان شوهرت مي‌آيد و غذا مي‌خواهد.»و به طرف در رفت.من هنوز مي‌خنديدم و زير لب تكرار مي‌كردم: «بوي مرده.»در را باز كرد و گفت: «خوبه تو هم، حالا يك چيزي گفتم‌ها. انگار فقط منتظر بود تا بخندد. پا شو برو حداقل براي خودت چاي دم كن.»خداحافظي كرد و در را بست و من هنوز مي‌خنديدم.بعد از چند دقيقه كه خنده‌ام تمام شد، كانال تلويزيون را عوض كردم. لبهاي اخبارگو مثل هميشه خشك، در يك جهت حركت مي‌كرد. مي‌توانستم لب‌خواني كنم، بدون اينكه به صدايش گوش كنم.دنياي بي‌صدا. چقدر رخوت‌انگيز!اخبار علمي بود. بعد از اينكه در لب‌خواني حسابي تمرين كردم به آشپزخانه رفتم و چاي دم كردم و يك ليوان بزرگ چاي براي خودم ريختم؛ تو همان ليوان صبح، ليوان آب‌پرتقال؛ و بعد به كنار تلويزيون برگشتم.حالا صداي كسالت‌بار عقربه‌هاي ساعت از روي عدد هفت مي‌آمد. چراغها را روشن كردم و روي كاناپه روبه‌روي تلويزيون نشستم. ليوان را با دو دست گرفتم و تا نصفه چاي را تلخ خوردم. مسابقة تلويزيون تمام شد و شركت‌كننده باخت. مجري داشت پرحرفي مي‌كرد. ليوان نصفة چاي هنوز در دستانم بود كه صداي كليد آمد. صورتم را برنگرداندم. در باز شد و صدايي گرفته گفت: «سلام.»برگشتم، با شدت و مثل يخي وارفته گفتم: «تويي!!»ابروهايش را درهم كشيد و گفت: «چي است، منتظر كس ديگري بودي؟!»و بدون اينكه منتظر جوابي باشد دوباره گفت: «راستي امروز خودكار من را در خانه پيدا نكردي؟ دوباره گمش كردم. مسخره است، نه؟»آره، خداي من، خودش بود. دوباره از سر كار آمد، مثل هر روز. پس هنوز زنده بود، باز هم نتوانسته بودم بكشمش. پس باز هم بايد مي‌كشتمش. حداقل براي فردا هم كاري داشتم. ولي فردا حتماً موفق مي‌شدم.ـ آره، موفق مي‌شوم.گفت:«تو چي موفق مي‌شوي؟»تو صندلي جابه‌جا شدم و گفتم: «چي؟ آهان، هيچي، تو پيدا كردن خودكار تو.»كيفش را روي كاناپه انداخت. كتش را درآورد و گفت: «يادم بينداز فردا كتم را به اتوشويي بدهم. دكمة پاييني‌اش هم افتاده. بدوزش.»روي صندلي نشست. عينكش را از جيب پيراهنش درآورد و دوباره گفت: «ديدي چي شد؟ امروز تو شركت يكي هلم داد و شيشه‌هاي عينكم شكست. لعنتي.»نمي‌دانم چرا خنده‌ام گرفت، ولي سعي كردم جلوي خودم را بگيرم. موهايش را از روي پيشاني‌اش كنار زد و سرش را به صندلي تكيه داد. چشمانش را بست. ابروهايش را درهم كشيد و زير لب گفت: «نمي‌خواهي يك چاي به ما بدهي.»ديگر هيچ صدايي نمي‌آمد؛ حتي صداي مرغ‌عشقهاي پيرمرد واحد كناري.بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و يك ليوان چاي ريختم. بايد شام درست مي‌كردم. با عجله چاي را به اتاق آوردم و قبل از اينكه سراغ شام درست كردن بروم، كنار پنجره رفتم. شمعدانيها هنوز بلند بودند.زن همسايه راست مي‌گفت. اين خاك بوي مرده مي‌داد. بوي مرده. مسخره است.ـ آره، مسخره است.همان‌طور با چشمان بسته گفت: «چي مسخره است؟»نگاهش كردم، ابروهايم را بالا انداختم و گفتم: «چي؟ آهان، هيچي، اين پنجره.م...پنجره را باز كردم. در چهارچوب پنجره يك خيابان نصفه بود. سه تا و نصفي خانة آجري، پنج تا و نصفي درخت بلند، روي يكي از درختها يك لانة كبوتر بود، با يكي و نصفي كبوتر، بالاتر يك آسمان نصفه بود، با سه تا و نصفي ابر سفيد. كادر پنجره بسته شد.منبع: http://www.iricap.comتصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 424]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن