واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: آنجا بر لبه ی بامکوتاهسخنی دربارهی ولید علاء الدین
ولید علاء الدین در سال 1973 در مصر متولد شد . در سال 1994 در رشته ی بازرگانی لیسانس گرفت . داستان ونمایش نویس است که بسیاری از کارهای وی در روزنامه ها ی عربی ومصری به چاپ رسیده است . از سال 1995 وارد عرصه روزنامه نگاری شد . در زمینه دوبلاژ فیلم نیز تجربه های بسیاری دارد . در عرصه ی تبلیغات تلویزیونی نیز با چند شبکه ی عربی همکاری دارد .در سال 2004 نخستین مجموعه شعر خود را تحت عنوان «زبانم مرا به من بازمی گرداند»منتشر کرد . کتاب نمایشنامه ی او با عنوان «در جست وجوی گنجشک »جایزه ی «الشارقه»را به خود اختصاص داد .از دیگر کارهای او می توان به اتفاق می افتد ، نوشتن زندگی ، دایره ی وهم (خوانشی در تحولات شخصیت معاصر مصری ) اشاره کرد .شعرهای حاضر از مجموعه ی «بگذشت همچون کودکی »، توسط نگارنده انتخاب و ترجمه شدهاند. پیش از من خانم مریم حیدری این کتاب را ترجمه کرده بود . با رعایت احترام به ایشان ، به ترجمه ی دوباره ی این کتاب پرداختم . در کنار این، مجموعه ی دیگر شاعر یعنی «زبانم مرا به من باز می گرداند »نیز به فارسی ترجمه کردم.آنچه در وهله ی اول نظر مرا به شعر ولید علاء الدین جلب کرد ؛ نگاه تازه و یا تصویر ، وازینگونه چیزهای تکراری نیست . بلکه ولید علاء الدین را شاعری بی تفاوت نسبت به این کهنه قبایی ها دیدم . منظور من سخن جدید ویا در افکندن طرحی نو نیست . ولید علاء الدین را در پشت سادگی الماس گون روایت گری شعرش یافتم و این خواهان اندکی صبر وکار است . چیزی به نام قریحه و ذوق شاعرانه در عرصه ی ادبیات معنایی ندارد . قریحه و ذوق از آن کسانی است که دردی ندارند . ادبیات و شعر آن ها را در مضیقه و تنگنا قرار نمی دهد . بلکه ادبیات برای ایشان عرصه گاه ذوق آزمایی است .در شعر ولید علاء الدین و شعرهایی از گونه ی شعر وی این ذوق وقریحه جای خود را به کار کردن می دهد . یعنی می توان گفت که شاعر به یک کارگر در عرصه ی ادبیات تبدیل می شود . چرا که در دنیای معاصر ، زندگی بسیار پیچیده وسخت شده ، و هنرمند باید بکوشد که بیافریند .در گفت وگویی که روزنامه نگار سعودی محمود تراوری با او داشت ودر روزنامه ی الوطن السعودیه منتشر شد به پرسشی که از او درباره ی انبوه بودن رمز ها در شعرش مطرح شد ، پاسخ داد که : به نظر من متن خوب متنی است که نویسنده بکوشد آن را شایسته ی خواندن بنویسد بی آنکه مسائل را به شکل مستقیم وساده بیان بکند . این امر میسر نمی شود مگر نخست شاعر خواننده ی خوبی باشد واین نیازمند همدلی دوطرفه میان متن وخواندن است که منجر به نوشتن متنی می شود که با خواننده ویا باخود شاعر به گفت وشنود بنشیند . نه اینکه تنها به وی لذتی بصری بدهد . لذت بصری حاصل و نتیجهاش خواندنی آسان و سهل الوصول است .من به ولید علاء الدین از جهتی خرده می گیرم . سخن او یعنی این که باید شعری بنویسیم که با خواننده به شکل یک معما برخورد کند ، اما شعر ورای این مسائل است . سعی در کشف چیستی نمادها ی شعر منجر به خواندنی مبتذل می شود . یعنی تنها چیزی که از خواننده می خواهیم کشف خود متن و زمینهی پشت متن است. این نگاه و برداشت باعث می شود شعر به چیزی بی هویت تبدیل شود .هرچند این گفته ها از شأن کار ولید علاء الدین نمی کاهد اما یک نکته را در پایان بگویم. افکار پیچیده مستوجب زبانی سهل اند ونمی گویم سهل الوصول . در سادگی جهان است که زبان خود را پیچیده می بیند . اما همان طور که چیزهای پیچیده را به زبانی از صافی گذشته می توان مطرح کرد . مسائل آسان را نیز می توان با تصویری پیچیده نمایان ساخت واین کاری است سخت جان کاه که گاهی منجر به اختلال در روان شاعر می شود ومثال هایش در ادبیات جهان بسیار است .شعری از او:آنجابرلبه ی بام
آنجا برلبه ی بامجایی که باد ازمهر بدور استومرمر به وحشت انبوه شدهشبتیززبان فرودمی آید .باهراسگلدان ها را کنار می زنمخود را زمین گیر می یابمکه سبک وآراممی زارم آنجابرلبه ی بامجایی که جان آونگ استرهگذراناین تند-صدا رامی بخشایند .روزمرگی بدانان یاد دادکه گوش بدارندو ترانه ای هستکه به مردگانآموزش های جان را برخشکیمی آموزاند . آنجا برلبه ی بامهرصدایی قابلیت بازگشتن داردخنده ی دخترک که با آب درآمیختنفس های رمیده ی ببرفوران خوی درمنفذهای پوستاشارت دست دخترآگاهی موهای کوچک به دورگردنپست رفتن فصل ها، پوسیدن لبه هاوتراویدن یاسمن ها آنجا برلبه ی بامهیچ چیز جان را ازمرمر جدا نمی کندسرما هوارا شخم می زندوقت سایه ها رامی دردو روشنی رافرومی افکند درتبنگوی تاری .رهگذاری نیستتا کبریای صحنهازبهراو به لرزه درافتدنه صدا و نه تکانیجز بادی که گل ریحانی رابه لعبت گرفتهوجانی که می نالد
آنجا برلبه ی بامگنجشک ها چیزپنهانی را می جویندوشاخگان را می لرزانند .اگرساقک ریحان نهان گرددیا اندکی کوتاه شوددرخت کاکتوس اگربگذارداگرآشیانه ات اینجا نبودمی توانستند که زاری را ببینندعطرآگین وصافکه رمل ها درآن رخنه زده اند آنجا برلبه ی بامکفترها سرهای رهگذران را برگ می زنندومشغول می شوندپرها می پریشند بیرون ازگرمیجان به هوی سرما دچار می آیدورنج اش رانمی کند سبکرشته مورهایی که سوی روزنه می خزند آنجا برلبه ی بام بگذشت همچون کودکی حمزه کوتیتنظیم:بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 656]