واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: مشخصات کتاب :
نام کتاب: بر تیغه ی بام
نام نویسنده: رویا سیناپور
چاپ سوم سال 1380
نشر سمن
تعداد صفحات کتاب:360 صفحه
- «گلاب جان!»
- «بله مادر.»
- «فردا قرار است چه کسی را در میدان نقش جهان آتش بزنند؟»
- «می گویند فرمان نادرشاه است... اما یقین دارم دسیسه سردار محمدخان است.»
- «تو از کجا می دانی؟»
خندیدم.
- «به چه می خندی دخترک عزیزتر از جانم. گلابم... شیرینم.»
- «نپرس مادر.»
- «دوباره رفته بودی منزل خاتون.»
- «مادر! تو که می دانی من در این محل فقط با خاتون رفت و آمد دارم.»
- «پس نبات چی. چرا با او حرف نمی زنی. هم سن و سالته عزیز مادر، درست است که خواهر واقعیت نیست و ما فقط بزرگش کردیم اما دلم نمی خواهد به او کم محلی کنی.»
- «چشم مادر، چشم. همین حالا او را نیز به خانه خاتون می برم.»
- «راستی مادر... اجازه می دهی ما هم فردا به نقش جهان برویم و در معرکه، آتش زدن یزقل را از نزدیک ببینیم؟»
- «برو اما به شرط اینکه نبات هم همراهتان باشد. درست نیست دلش را بشکنی و تنهایش بگذاری.»
آن روز منادیان بیشمار در شهر اصفهان و معابر و چهارراه های مهم ایستاده و فرمان سردار محمدخان، فرمانده کل نگهبانان سلطنتی و امنیتی بر اعدام یهودی مذبور را برای اطلاع مردم می خواندند تا همگی اهالی شهر در این مراسم شرکت جویند.
در این فرمان که نگهبان کل محافظین نادرشاه نوشته بود، آمده بود:
- «یزقل نام کلیمی، سالیان دراز محصلان و مأمورین مالیاتی را فریب داده و با خدعه و نیرنگ امر پادشاه جهانگشای ایران را بلااثر گذاشته و از پرداخت مالیات که صرف امور لشکر کشی و کشور گشایی و حفاظت و حراست مرزهای مملکت می گردد خودداری نموده و بدین ترتیب مرتکب خیانتی بزرگ به شاه و مملکت گردیده است، لذا فرمان اعدام او صادر شده و در آتش سوزانده می شود و عموم اهالی باید در این مراسم شرکت کنند و مجازات این خائن را ببینند تا هرگز فراموش نکنند که سزای عدم اطاعت از امر نادرشاه سوختن در آتش است و بس.»
هر سه نفر چادر مشکی به سر کردیم و روبنده زدیم. از کوچه پس کوچه های بازار سراجان عبور کردیم. دو ساعت از بالا آمدن آفتاب گذشته بود. میدان نقش جهان مملو از تماشاچی بود. وسط میدان دایره ای ساخته بودند و دورادور آن را با هیزم های خشک آراسته بودند.
هیزم ها طوری چیده شده بودند که از سمت مشرق به شکل دوازده مدخلی داشت و پشت این مدخل اطاقک کوچکی بود که مجرم را بعد از افروختن آتش در وسط آن می انداختند و سپس مدخل دوازده هیزمی را با چند کنده بزرگ گر گرفته مسدود می کردند تا اطراف مجرم از همه سو به سوی شعله های آتش محاصره شود.
در فاصله یک متری دایره آتش، دژخیمان با لباس سفید بلند و ماسک های عجیب و غریب که هر یک شکل حیوان درنده ای بود و ضمناً صورت دژخیمان را از گزند آتش در امان نگه می داشت، صف بسته بودند. هر دژخیمی نیزۀ بلندی به دست داشت که هرگاه مجرم بر اثر پاره شدن طنابی که به دست و پایش بسته بودند می خواست از وسط هیزم ها فرار کند با آن نیزه او را تهدید نموده و دوباره مشارالیه را وسط آتش می کشاندند.
نادرشاه افشار لباس تشریفاتی به تن داشت. با کلاه بلند پوستی مروارید و الماس نشان و قبای بلند خوش دوخت که شال گرانبهایش روی آن بسته شده بود. بر زین اسب تکیه زده و دستۀ شمشیر فولادینش را که هدیه پادشاه هندوستان بود در دست گرفته بود.
بازویم را به شانه خاتون زدم و زیر گوشش آهسته گفتم:
«آن جوان را می بینی؟»
خاتون روبنده اش را لحظه ای کنار زد: «کدام؟»
- همان که روی دوش آن مرد نشسته، آن طرف را می گویم.»
- «آهان دیدم. خب.»
- «او را می شناسی؟»
- «کسی هست که او را نشناسد؟»
خاتون دوباره روبنده اش را انداخت و آه کشید.
- «چرا آه می کشی خاتون؟»
با آن که دردش را می دانستم، با این که می دانستم عاشق همان جوان یعنی بهمنیار است، اما از پرسیدن این سؤال لذت می بردم. شاید هم از عشق یک طرفه ای که فقط از سوی خاتون بود تعجب می کردم و با این سؤال قصد داشتم مطلع شوم آیا بالاخره پیغامش را به بهمنیار رسانده یا خیر.
زنان حرمسرا که برای تماشا آمده بودند، زیر چادرهای مخصوص جا گرفته بودند و بعضی از آنها بالای چهار پایه مخصوص رفته تا بهتر به میدان مسلط باشند.
به امر نادر بوقها از صدا افتاد ولی هنوز همهمه بین جمعیت از بین نرفته بود. عده زیادی برای نادر، آن مرد دلاوری که تا قلب هندوستان پیش رفته و نام ایران را مشهور ساخته بود صلوات می فرستادند و به افتخار ورود او هلهله می کردند. ولی جمعی دیگر ساکت و صامت در انتظار سوختن یهودی و عده ای دیگر دشنام می دادند.
زنان و بچه ها فریاد می زدند:
«اقبال نادر پاینده باد، عمر نادر دراز یاد.»
بالاخره سردار محمدخان، که این مراسم تحت نظارت او بر پا شده بود وسط میدان آمد، رو به روی نادر ایستاد و بعد از تعظیم غرائی شروع به صحبت کرد.
دیگر حرفهای سردار محمدخان را نمی شنیدم. خیره شده بودم در چشمهای جهانگیر.
جوانی بلند قامت و زیباروی با چشمان درشت و نافذ، چهار شانه و هیکلی ورزیده که از سربازان نور چشمی سردار محمدخان به شمار می رفت. شمشیر برهنه در یک دست و سپر در دست دیگرش انعکاس انوار خورشید را به سمت صورتم می فرستاد. نگاهم لحظه ای روی کلاهش و لحظه ای روی پوتین هایش چرخ زد.
- «خاتون! برادرت آنجا است.»
- «کو کجاست؟»
- «پشت سر سردار محمدخان ایستاده. آن اسب سفید.»
خاتون نمی دانست که دختر مرشد زورخانه تخت رستم که از زورخانه های مهم و معروف دوره نادری بود و تمام پهلوانهای نامدار، کشتی گیران غول پیکر، لوطی های معروف شهر و حتی جوانان سرشناس و شیردل با آهنگ دلنشین آواز او میل و کباده می گرفتند و گاهی با هم دست و پنجه نرم می کردند مدتی است عاشق دلخسته برادرش جهانگیر شده و هر شب بی آنکه کسی از اهل خانه متوجه شود پشت در می رود و از درز در برگشت جهانگیر را به منزل تماشا می کند.
خاتون نمی دانست که وقتی برادرش به جنگ می رود تمام شب را روی ایوان می نشینم و دعا می خوانم. اشک بی صدا می ریزم و در انتظار برگشتنش ستاره ها را می شمارم.
امشب هم نیامد، یک ستاره دیگر در این کیسه می اندازم. فردا شب حتماً بر خواهد گشت.
هنوز نگاهم از جذابیت صورت جهانگیر جدا نشده بود که میدان نقش جهان مملو از فریاد وحشت مردم شاهد مبارزه شد.
بهمنیار را دیدم که یک تنه میان سربازان شمشیر می زد و می جنگید. همه فرار می کردند. خاتون دست من و نبات را گرفت و کشید.
صدای جیغ بچه ها و فریاد زنانی که پای برهنه در حال دویدن بودند، هنوز در گوشم طنین خطر دارد. گاهی کسی روی زمین می افتاد. صدای شق شق شمشیرها، صدای شیهه اسب ها و نعره سردار محمدخان: «آن ملعون را دستگیر کنید.» نگران بر می گشتم و جهانگیر را در میان جمعیت جستجو می کردم او نیز می جنگید و به دنبال بهمنیار بود.
نزدیک عمارت عالی قاپو که در مغرب میدان شاه قرار داشت رسیدم. نفس زنان برگشتم و پشت سر را نگاه کردم. از مردی شنیدم که مجرم به دست بهمنیار آزاد گشته و توانسته فرار کند.
می دانستم قند در دل خاتون آب می کنند. می دانستم به وجود چنین جوان دلیری که هر شب وصف حال کشتی هایش را از پدرم می شنیدم افتخار می کند. می دانستم به خون برادرش نیز تشنه است که با بهمنیار دشمنی دارد.
از آن روز به بعد تبسم از لبان خاتون جدا گشت. علتش را می دانستم. فقط نگران بهمنیار بود.
- «خبر داری گلاب؟»
این صدای نبات بود که جلوی در حیاط ایستاده بود.
دلم فرو ریخت. یک جا و یه یک دلیل. ترس و واهمه ام تنها برای سلامتی جهانگیر بود. از خودم سؤال کردم:
«نکند برای جهانگیر اتفاقی افتاده.»
اما نبات که نمی داند جهانگیر عاشقی چون من دارد.
- «نه، از چه باید خبر داشته باشم نبات؟»
«نادرشاه افشار، دستور داده مأمورین دارالحکومه زنده یا مرده بهمنیار را به دربار ببرند.»
- «خاتون هم خبر دارد؟»
- «خاتون به من گفت. بیچاره دارد از غصه دق می کند.»
درز در را بیشتر باز کردم و قصد وارد شدن به منزل را داشتم که پرسیدم: «تو مگر رفته بودی منزل خاتون؟»
روبنده از صورتش برداشت و پشت سر من وارد دالان شد: «خودش فرستاده بود دنبالم. حالش خوش نیست، تب دارد. برایش شربت به لیمو درست کردم.»
- «تنها بود؟»
از طول دالان می گذشتم که لحظه ای موفق شدم صورت گرد و سفیدش را زیر نور پی سوزهای مسی ببینم. انگار مضطرب بود که پاسخ داد: «خاتون همیشه تنها است.»
زیر لب گفتم: «که اینطور، پس امشب هم جهانگیر به منزل نیامده.»
وارد حیاط شدیم، پرده ضخیم حنایی رنگ را کنار زدم و سه پله سنگی را پایین رفتم. صدای قلیان پدر را شنیدم. سر خم کردم تا از زیر شاخه های پر بار مو رد شوم. از کنار حوض گردی که وسط حیاط بود نیز عبور کردم. پدر روی تخته چوبی که با قالیچه دستباف خراسان و دو پشتی پر شده بود نشسته و دست برد تا استکان کمر باریک پر از چای را از داخل سینی نقره کنار سماور طلایی بردارد.
- «هان گلاب؟ چه خبر؟ شنیدم بهمنیار را در خانه طوطی دیده اند.»
کوچه مرشد، پشت کوچه سراجان واقع بود. سرکوچه سراجان منزلی مرموز قرار داشت که تنها یک دختر بیست ساله زیبا در آن زندگی می کرد. همه اهل محل سراجان و محله مرشد می دانستند طوطی دختر سردار محمدخان است و تنها محافظش پیر زنی عفریته به نام زعفران باجی است. می دانستم پدر باز زعفران باجی را در محل دیده و خبرهای تازه دریافت کرده است.
نبات لبه تخت نشست و چادر و روبنده را کناری گذاشت. پدر یک استکان دیگر چای برداشت و در حالی که به نبات نگاه می کرد پرسید: «رفتی خانه خاتون؟»
نبات استکان چای را گرفت و آه کشید: «بله پدر رفتم، بیچاره خبر ندارد بهمنیار از پشت بام منزل طوطی فرار کرده.»
رفتم کنار حوض نشستم و با مشت مقداری آب درون گلدانهای شمعدانی که دور تا دور حوض قرار داشتند ریختم. به موجهای ریزی که عکس ماه را در آب به هم زدند خیره شدم و گفتم:
«رفته بودم بازار مسگرها تا... سفارش مادر را از ممدقلی بگیرم، وای از صدای چکش سنگین وزنی که به دیگها و بادیه های مسی می خورد. انگار هنوز زنگوله ای کنار گوشم می زند.»
مادر سنجاق زیر چهارقد سفید و بلندش را یک بار باز و بسته کرد و پس از مرتب کردن، در حالی که آتش گردان را می چرخاند گفت:
«آفتابه لگنی که سفارش داده بودم حاضر شده بود؟»
از اینکه به زودی نبات هم به خانه بخت می رفت خوشحال بودم و برای تکمیل کردن جهیزیه اش هر فرمانی را اجرا می کردم.
- «بله مادر! بقیه پول را هم دادم. ممدقلی گفت فردا غروب به شاگردش می سپارد که به منزل بیاورد.»
مادر سر به سوی نبات چرخاند و در همان حالت گفت: «امروز دو
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 403]