واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بادیه مـسـیهای عــمـوجـان
عموجان زیر درخت مو نشسته بود و سیگار میکشید. عموجان سیگار را در بیخ انگشتان سوم و چهارمش گذاشته بود و دستش را مشت کرده بود و به جای این که به سیگار پک بزند، مشتش را به دهان میگذاشت و از فضای بین شست و انگشت سبابه، هوا را هورت میکشید. چشمهای عموجان میخندید و دود از دماغش بیرون میآمد. میرزا والده داشت حیاط را جارو میکرد. گفت: «آقا هادی! اگر خاکستر سیگارتان را توی باغچه بتکانید، شکایت شما را به پسرعمو خواهم کرد.» عموجان مشتش را در جیبش فرو کرد. سیگار روشن همچنان در مشتش بود و چشمانش همچنان میخندید. جیب عموجان سوراخ شد و دود از آن بیرون آمد.شب، مادربزرگ پای مردنگی نشسته بود و زیر نور لامپا، سوراخ جیب کت عموجان را رفو میکرد. انگشتش را در سوراخ فرو برد و گفت: «درست به اندازهی سیاهی چشم است.»مرحوم ابوی داشت شاهنامه میخواند، گفت: «مادر بس کنید.» مادربزرگ گفت: «هر کس که چشم دیدن هادی مرا ندارد، خدا جزایش را بدهد.» زنعمو گفت: «همهی بلاها را آقا هادی خودش به سر خودش میآورد؛ ببینید پشتدریها را چهطور سوراخ کرده است.»مرحوم ابوی گفت: «زنداداش شما هم بس کنید.» میرزاوالده گفت: «ممکن است ریگ داغ نانوایی توی جیبش افتاده باشد.» من گفتم: «سیگار را فرو کرد توی جیبش.» میرزا والده مرا نگاه کرد. من حرفم را قورت دادم. مادربزرگ گفت: «وقتی بزرگترها صحبت میکنند، شما نباید خودت را قاطی کنی.» مرحوم ابوی گفت: «بچه راست میگوید، این سیگار کشیدن هادی بلای جان ما شده است.» مادربزرگ گفت: «بچههای مردم هزارجور نااهلی دارند. نااهلی هادی من همین یک سیگار کشیدن است. این را هم نمیتوانید به او ببینید؟» مرحوم ابوی گفت: «مادر! شما توی چهاردیواری خانه نشستهاید، از بیرون خبر ندارید.» مادربزرگ گفت: «مگر من کشیکچی مردم هستم؟» میرزا والده گفت: «منظور پسرعمو این است که شما نباید اجازه بدهید آقاهادی روزها از خانواده بیرون برود.»مادربزرگ گفت: «مگر هادی من مرغ است که پایش را ببندم؟» زنعمو گفت: «در بیرونی قفل است. از پشتبام میرود.» مرحوم ابوی سرش را از پشت کتاب بیرون آورد.گفت: «لااقل مواظب باشید چیزی با خودش را بیرون نبرد.» میرزا والده گفت: «منظور پسرعمو این است که چرا به آقا هادی اجازه میدهید بادیهمسی را ببرد بفروشد.»مادربزرگ رفوی کت نیمهکاره رها کرد و گفت: «به حق چیزهای نشنیده.» مرحوم ابوی گفت: «میرزا آقا مسگر که دروغ نمیگوید.» میرزا والده گفت: «امروز دو تا بادیه مسی نزد میرزا آقا گرو گذاشته.» زنعمو گفت: «از خانهی ما بادیه مسی گم نشده است» و به مادربزرگ نگاه کرد. میرزا والده گفت: «از خانهی ما هم همینطور.» او هم به مادربزرگ نگاه کرد. مادربزرگ گفت: «چرا همهتان به من نگاه میکنید؛ مگر من شاخ درآوردهام؟»
مرحوم ابوی گفت: «مادر چرا متوجه نیستید؟ من به بیمارستان تعهد سپردهام که نگذارم آقا هادی توی کوچه ول بگردد.» مادربزرگ گفت: «مگر دکتر تصدیق ننوشته که هادی من حالش خوب است؟» مرحوم ابوی گفت: «دکتر چه میداند در سر این طفلکی چه میگذرد؟ » مادربزرگ گفت: «من میدانم چه میگذرد؛ من میدانم.» و ناگهان خودش را به دست گریه سپرد. مرحوم ابوی به عموجان گفت: «خیالت راحت شد؟ حالا برو بگیر بخواب.» عموجان هیچ حرکتی نکرد. همچنان سیگار میکشید و با آب بازی میکرد. نفت چراغ ته کشیده بود و پتپت میکرد.صبح روز بعد، عموجان از راه پشت بام رفته بود. مادربزرگ گفت: «هیچکس به فکر هادی من نیست.» زنعمو گفت: «خانمبزرگ شما را به خدا ناراحت نباشید، من خودم پیدایش میکنم.» مادربزرگ کت عموجان را رفو کرده بود، گفت: «این را هم برایش ببر.» زنعمو کت را گرفت و رفت. ظهر که برگشت مثل لبو سرخ شده بود. کت عموجان هنوز در دستش بود. مادربزرگ گفت: «کاش آزادش نمیکردند.» و اشکش سرازیر شد. میرزا والده گفت: «زنعمو بیتابی نکنید. دفعهی اولش که نیست. خودش برمیگردد.»مادربزرگ برای ناهار کوفتهبرنجی درست کرده بود، خوردیم و سهم عموجان را کنار گذاشتیم. مادربزرگ نخورد. گفت: «میلم نمیکشد.»آفتاب زردی غروب، مرحوم ابوی سراسیمه به خانه آمد، گفت: «کجاست؟» میرزا والده گفت: «پسرعمو آرام باشید، الساعه برای شما چای دم میکنم.» مرحوم ابوی گفت: «از توی دست و پای من بروید کنار.» زنعمو در بیرونی بود. فریاد ابوی را که شنید، به اندرونی آمد و گفت: «تمام بازارچه و سرپولک را تا حمام گلشن و کوچهی گلابگیرها زیر پا در کردم، ولی نتوانستم پیدایش کنم.» مرحوم ابوی گفت: « نیمساعت پبش زیر بازارچه میپلکیده. باز هم یک بادیه پیش میراز آقا مسگر گرو گذاشته، با پولش از کبلایی سیگار خریده، آمده به طرف خانه.» مادربزرگ توی درگاه نشسته بود، گفت: «شما دستی دستی دارید هادی مرا دزد میکنید. خدا از سر تقصیراتتان نمیگذرد.» مرحوم ابوی گفت: «مادر اینقدر حرص و جوش نخورید.» مادربزرگ گفت: «چه کنم؟ دلم برای طفلک بیزبانم میسوزد.»آفتاب از دیوار بالا رفته بود و به کلاغپر رسیده بود. میرزا والده سایهی سر عموجان را روی کلاغپر دید و به مرحوم ابوی نشان داد. مرحوم ابوی با شتاب از نردبان بالا رفت و خودش را به پشتبام رسانید. سایهی سر عموجان تکان نمیخورد، ولی سایهی سر مرحوم ابوی روی کلاغپر از اینسو به آنسو میرفت. میرزا والده گفت: «خدا به خیر کند.»آفتاب پرید و سایهها محو شد. مادربزرگ گفت: «من پا ندارم. یکنفر برود ببیند آن بالا چه خبر است؟» میرزا والده و زنعمو هر دو از نردبان میترسیدند؛ پایهی نردبان را گرفتند و مرا به پشت بام فرستادند. خورشید در انتهای آسمان بزرگ و زرد شده بود. عموجان با پیراهن و زیرشلواری در برابر خورشید ایستاده بود و داشت سیگار میکشید. مرحوم ابوی در کنار عموجان راه میرفت و به افق نگاه میکرد. ناگهان دستش را روی شانهی عموجان گذاشت و گفت: «بروید پایین و الا شما را به پایین پرتاب میکنم.» عموجان از نردبان پایین رفت.
شب، باد میآمد. عموجان لب حوض نشسته بود و سیگار میکشید. شبپرهها در مردنگی میافتادند و میسوختند. مادربزرگ با قابلمهی کوفتهبرنجی از زیرزمین بیرون آمد، گفت: «هادی من کوفتهی سماق را خیلی دوست دارد.» مرحوم ابوی پای مردنگی نشسته بود و شاهنامه ورق میزد. من نقاشیهای کتاب را نگاه میکردم؛ گفتم: «این کیکاووس است.» مرحوم ابوی شاهنامه را بست و از عموجان پرسید: «دیروز برای چه به محوطهی پشت تیمارستان رفته بودید؟» عموجان با یک دست سیگار میکشید و با دست دیگر شبپرههایی را که در حوض میافتادند، از آب میگرفت و روی گنگ حوض میگذاشت. مرحوم ابوی گفت: «هنوز یک هفته نیست که از تیمارستان بیرون آمدهاید، نکند به همین زودی دلتان برای آن خرابشده تنگ شده است؟» عموجان همچنان سیگار میکشید و شبپرهها را روی گنگ حوض میگذاشت. مرحوم ابوی گفت: «آن چه حرکات زشتی بود که در مقابل چشم مریضهای تیمارستان از خودتان بروز دادید؟» عموجان همچنان مشغول سیگار کشیدن و شبپره جمع کردن بود. مرحوم ابوی گفت: «دیروز مریضهای تیمارستان چند تا از ظرفهای غذاشان را به طرف شما پرتاب کردند؟» عموجان هیچ نگفت. مرحوم ابوی گفت: «امروز چند تا پرتاب کردند؟»همچنان ساکت بود. مرحوم ابوی گفت: «غیر از میرزا آقا در جای دیگر هم بادیه گرو گذاشتهای؟ با شما هستم. جواب بده. در جای دیگر هم بادیه مسی گرو گذاشتهای؟» مادربزرگ گفت: «مردهشور دو تا بادیه شکسته را ببرد که بچهی مرا اینقدر نچزانید.»مرحوم ابوی گفت: «مادر! بادیه چه ارزشی دارد؟ آبروی ما دارد ضایع میشود. شما بگو دختر عمو.» میرزا والده بلافاصله توضیح داد که عموجان دیروز و امروز به محوطهی پشت تیمارستان رفته و در مقابل چشم آنها حرکاتی انجام داده که چشم از دیدن و زبان از گفتن آن شرم میکند. مریضهای تیمارستان از دیدن این حرکات آنقدر عصبانی شدهاند که بادیههای غذایشان را از لای حفاظ پنجرههای اتاقشان به طرف عموجان پرتاب کردهاند و عموجان هم بادیهها را برداشته و گریخته است. مادربزرگ آه کشید و گفت: «هادی من مریض است.» مرحوم ابوی گفت: «شلوارت را کجا گم کردی، طفلکی؟ » عموجان همچنان سیگار میکشید. مرحوم ابوی گفت: «زبانبسته با توام؛ شلوارت را کجا گم کردی؟»من داشتم مرحوم ابوی را نگاه میکردم و ندیدم عموجان چه حرکتی کرد که مرحوم ابوی ناگهان از جا برخاست و به طرف عموجان یورش برد. عموجان سرش را عقب کشید و دستش را سپر کرد. مرحوم ابوی دست عموجان را که سیگار روشن در آن بود، گرفت و با خشونت در آب حوض فرو برد. گفت: «بده به من آن آشغال را.» عموجان پاکت سیگار را از جیب پیراهنش درآورد و به مرحوم ابوی داد. مرحوم ابوی پاکت را مچاله کرد و بر سطح آب حوض کوبید. میرزا والده گفت: «پسرعمو چهکار میکنید؟» مرحوم ابوی گفت :«شما که ندیدید چه حرکت زشتی انجام داد.» مادربزرگ گفت: «هادی من مریض است، خدا را خوش نمیآید.» مرحوم ابوی قابلمهی کوفته را از توی مجموعه برداشت. مادربزرگ گفت: «به مرگ هادی قسم اگر پرت کنید، عاقتان میکنم.» مرحوم ابوی قابلمه را در مجموعه گذاشت و در مردنگی فوت کرد. چراغ خاموش شد. گفت: «حالا همهتان بروید بخوابید.» زنعمو گریهاش گرفت،
گفت: «خدایا مرگ مرا برسان.» مرحوم ابوی گفت: «شما زود بروید توی بیرونی و دیگر هم توی اندرونی پیدایتان نشود.» میرزا والده گفت: «پسرعمو! این حرکات شایستهی شما نیست.» از کنار حوض صدای گریه میآمد. عموجان داشت در تاریکی گریه میکرد.مرحوم ابوی ناگهان آرام شد. به زنعمو گفت: «همینجا بمانید تا من برگردم.» و از خانه بیرون رفت. وقتی که برگشت، توی دستش یک پاکت سیگار بود، گفت: «کبلایی بسته بود، مجبور شدم تا آبمنگل بروم.» عموجان هنوز لب حوض نشسته بود. مرحوم ابوی سیگار را به عموجان داد و به مادربزرگ گفت: «غذای هادی را گرم کنید که به تنش بچسبد.»مادربزرگ قابلمه را برداشت و کورمال کورمال به زیرزمین رفت. زنعمو هقهق میکرد. عموجان کبریت کشید و برای یکلحظه صورتش روشن شد. هیچکس چراغ را روشن نکرد. همه در تاریکی نشسته بودیم و همدیگر را نگاه میکردیم. مادربزرگ قابلمهبه دست از زیرزمین بیرون آمد و با عموجان در تاریکی نشستند و کوفتهبرنجی خوردند. شب عمیق شد. ماه بالا آمد.از مجموعهی « جامعالحکایات مرحوم ابوی » منوچهر احترامیبخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 600]