تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 20 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):از خرج کردن در راه طاعت خدا دریغ مکن وگرنه دو برابرش را در راه معصیت او خرج خوا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827975205




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اژدهاي مشكل‌گشا


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: «البرتا» آشپز قلعه، با قاشق چوبی‌اش به در مرغدانی ضربه می‌زد و می‌گفت: «آقای توماس، همین الان بیا بیرون! این رفتار اصلاً مناسب محافظ سلطان آلفرد نیست!» در کمی باز شد. آقای توماس پرسید:«اون رفته؟» البرتا آهی کشید و گفت:«بله آقای توماس، وزغ رفته. من تا بیرون حیاط دنبالش کردم.» در با صدای غژغژ باز شد. شوالیه در حالی‌که مرغی را به داخل مرغدانی پرت می‌کرد، بیرون آمد و در را با صدای بلند به هم کوبيد. پرو بال مرغ و خروس‌ها به زره‌اش چسبیده بود و کلاهخودش کج شده بود. البرتا به او نگاه کرد و سرش را تکان داد و گفت:«این داره مشکل ساز می‌شه.» در حقيقت همین‌طور بود. آقای توماس ماه گذشته برای پیدا کردن شغل به قلعه سلطان آلفرد آمده بود و به عنوان محافظ قلمرو حكومتي استخدام شده بود. او تا اين زمان دو گروه راهزن، یک گراز وحشی و یک نره‌غول را بیرون رانده بود و برای خودش اعتبار و خوشنامی دست و پا كرده بود. مردم او را «آقای توماس، مرد همیشه‌پیروز» صدا می‌کردند. اما آقای توماس رازی داشت که فقط البرتا از آن با خبر بود. یک راز خجالت‌آور و وحشتناک. رازی که باعث شده بود شغل اصلی اش را از دست بدهد. او از تمام موجودات پولک‌دار و لزج می‌ترسید. قورباغه‌ها، مارمولک‌ها و مارها او را به وحشت می‌انداختند. اما اژدها‌ها از همه بدتر بودند. یک نگاه به اژدها کافی بود تا زانوهای زره پوشش از ترس به لرزه بیفتند و به لکنت زبان بيفتد. در مدت کوتاهی، آقای توماس، مرد همیشه‌پیروز تبدیل شد به «تامی ترسو». او در دوران سلطان قبلي، با وظیفه‌شناسی روی پل متحرک رفته بود تا با اژدهایی که خندق قلعه را استخر شخصی خودش کرده بود مبارزه کند. وقتی با زانوهايي لرزان می‌خواست شمشیرش را بکشد به‌طور اتفاقی شمشیر به کلاهخودش گیر کرد و تعادلش را از دست داد و درون خندق افتاد. اژدها از این صحنه به شدت خندید تا آن‌جا که داشت غرق می‌شد. صدای شالاپ‌شولوپ هر کسی را که در قلعه بود متوجه موضوع کرد. آقای توماس از آب بیرون آمد و فوري اخراج شد. شوالیه‌ای که نتواند از قلمرو دفاع کند به چه درد می‌خورد؟ آقای توماس آهی کشید، چند پر مرغ را از لبة کلاهش جدا کرد و با افسردگی گفت:«البرتا، می‌دونم كه اين يه عيبه، اما چي کار می‌تونم بکنم؟ من از اونها می‌ترسم.» البرتا با دلسوزی و نگرانی گفت: « اما تو هر از گاهی باید با اونها مبارزه کنی. این بخشي از دلاوري‌هاي یه شوالیه ست.» مدتی به آرامی گذشت. آقای توماس در یک سه‌شنبه طوفانی که با رعد و برق همراه بود احضاریه‌ای از طرف سلطان دریافت کرد. پس، بلافاصله پيش او رفت و مقابل تخت سلطنتی‌اش ایستاد و گفت:«بله عالی‌جناب؟» سلطان در حالی‌که روی تختش لم داده بود، با ناراحتی گفت:«يه اژدها از مرزهای شمالی وارد سرزمین ما شده و توي يه غار زندگی می‌کنه. دو روز دیگه جشن پاییز و مهمونی مرغ‌خورون داریم، و یه هفته‌ست که بارون قطع نشده. حتی یه هیزم خشک هم توي کاخ نداریم! مي‌شه يه نفر به من بگه چه‌طور می‌تونیم بزرگ‌ترین مهمونی سال رو برگزار کنیم، در صورتی که براي پختن غذا آتيش نداريم؟» بعد، از شدت عصبانیت تاجش را به هوا انداخت و تاج بالای چلچراغ کاخ گیر کرد. قلب آقای توماس از ترس ایستاد. «و شما از من می خواين که...» سلطان فریاد زد:« هی مرد، تو شوالیه من هستی! می‌خوام اژدها تا غروب فردا این‌جا باشه!» «ب ب ب بله قربان!» آقای توماس با ناراحتی، در حالی که زیر باران مثل یک اردک سرش را به این ور و آن ور تکان می داد، گفت:« خب ، این هم پایان این کار.» البرتا سعی کرد او را تشویق کند:«شاید اون قدرها هم که فکر می‌کنی بد نباشه.» اما آقای توماس فکر می کرد ديگر از این بدتر امکان ندارد. سوار اسبش شد و برای روبه‌رو شدن با بزرگ‌ترین ترسش راه افتاد. مطمئن بود پایان کارش فرا رسیده. وقتی که وارد غار شد هیچ اثری از اژدها ندید. با صدایی لرزان فریاد زد: « ب ب ب بیا بیرون‌ااااژدها! م م من تو رو به م م م مبارزه م م می طلبم!» هیچ کس در دهانه غار پیدا نشد اما صدايی آهسته گفت:«لطفاً از این‌جا برو!» آقای توماس کمی گیج شد اما دوباره گفت:«من اومدم يه سلطان رو از دست يه اژدهای ترسناک خلاص كنم!» زره اش شروع به لرزیدن کرد و جرینگ جرینگ صدا داد. «چرا منو تنها نمی ذاری؟» این بار صدا ترسان تر از قبل بود. توماس این بار با دستپاچگی کمتری گفت:«خب، من شوالیه سلطان هستم و وظیفه‌م اينه كه موجودات خطرناک رو از كشور اون دور کنم.» صدا با ناراحتی گفت:«خب بعله، اما فقط به این خاطر که من یه اژدها هستم، مردم فکر می‌کنن من همه کس رو مي‌خورم و همه چیز رو آتيش مي‌زنم.» آقای توماس که کاملاً گیج شده بود، پرسید:« یعنی می گي این کارها رو نمی کنی؟ اما من فکر می کردم که اژدها ها این طوري رفتار می کنن.» صدای ناشناس گفت:«مگه تو تا حالا با چند تا اژدها صحبت کردی؟» آقای توماس گفت:«نکته خوبی رو گفتی! حالا می‌تونی از غار بیرون بیای؟» «اگه نخوای که منو با شمشیرت دنبال کنی!» آقای توماس شمشیرش را دور نگه‌داشت و گفت:«قول می‌دم. شمشیر نه!» «باشه.» آرام آرام ، یک اژدهای سبز و کوچک ظاهر شد. كمی می‌لرزید. در مقابل او آقای توماس هم كمي گیج بود اما به اندازه قبل نمی‌ترسید. «خب بذار راحت صحبت کنیم، تو نمی‌خوای قصر سلطان رو خراب کنی و مردم رو بخوری؟» اژدها با گریه گفت:«معلومه که نه. من مردم رو دوست دارم اما اونها همیشه از من فرار می‌کنن.» آقای توماس سرش را خاراند و گفت:«خب شاید تو بتونی این‌جا بمونی... اما چه‌طوری؟» لحظه‌ای با خودش فکر کرد و ناگهان فریاد زد:« فهمیدم! باهام بیا!» آقای توماس و اژدها با سرعت به قلعه برگشتند. آقای توماس از سلطان خواست تا اژدها را به عنوان عضو جدیدی از کارکنان قلعه بپذيرد. با وجودی که سلطان آلفرد در ابتدا مردد بود، اما قبول كرد. چه كسي بهتر از يك اژدهای کوچک مي‌توانست در روشن کردن هیزم‌های تر و برپایی مهمانی او كمك كند؟ هنگامی که ران برشته و طلایی مرغ را می‌خوردند، سلطان اعلام کرد که کشورش یک دیپلمات جدید برای روابط با اژدهاها پیدا کرده است. از آن به بعد ، هر وقت اژدهایی وارد سرزمین آنها می‌شد، اژدهای قلعه برای برقرار کردن روابط دوستانه پیش او می رفت. دیگر لازم نبود که آقای توماس به جنگ اژدها برود. شغل او فقط حفاظت از سلطان شده بود. تنها مشکل، وزغی بود که در حیاط زندگی می‌کرد و هر از گاهی آقای توماس از ترس او در مرغدانی قايم می‌شد. اما آقای توماس، البرتا و مرغ ها به همدیگر قول داده بودند تا این راز را پیش خودشان نگه‌ دارند. منبع:




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 639]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن