تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 1 بهمن 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):اگر با اين شمشيرم بر بينى مؤمن بزنم كه مرا دشمن بدارد با من دشمنى نمى كند و اگر هم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

کلینیک زخم تهران

کاشت ابرو طبیعی

پارتیشن شیشه ای اداری

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

ساندویچ پانل

ویزای ایتالیا

مهاجرت به استرالیا

میز کنفرانس

تعمیرگاه هیوندای

تعمیرگاه هیوندای

تعمیرگاه هیوندای

اوزمپیک چیست

قیمت ورق سیاه

چاپ جزوه ارزان قیمت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1855382259




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بازپرداختي داستاني از قتل ندا آقاسلطان


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: مريم شريف‌رضويان از داستان‌نويسان جوان كشور و از اعضاي حلقه نقد حوزه هنري تهران در داستاني به نام "چشمهاي پاييزي " به وقايع اتفاق افتاده بعد از انتخابات رياست جمهوري پرداخته است. به گزارش خبرگزاري فارس مريم شريف‌رضويان از داستان‌نويسان جوان كشور و از اعضاي حلقه نقد حوزه هنري تهران در داستاني به نام "چشمهاي پاييزي " به وقايع اتفاق افتاده بعد از انتخابات رياست جمهوري پرداخته است. جمشيد ، جلوي در دادسرا ايستاد . به خودش نهيب زد: _ جمشيد ! مي‌دوني داري چي كار مي‌كني ؟ همه‌ي اتفاقات چند روز اخير را در ذهنش مرور كرد . صحنه‌ها با سرعت از فكرش عبور مي‌كردند . پس زمينه‌ي اين گذر سريع ، چشم‌هاي آوا بود . چشم‌هايي به رنگ قهوه‌اي روشن كه وقتي نگاهش مي‌كردند ، دلش قطره قطره ، آب مي‌شد . جشيد ، داخل دادسرا شد . به سربازي كه كنار در ورودي ايستاده بود گفت : _ مي‌خوام با مسئول پرونده‌ي قتل خانم فريبا قرباني صحبت كنم . سرباز ، اورا به اتاقي راهنمايي كرد . جمشيد ، روي صندلي چرمي نشست . نگاهي به دور و بر اتاق انداخت . نگاهش از پرونده‌هاي به هم ريخته ي روي ميز گذشت و روي ساعت ديواري بالاي ميز ، ايستاد . دلش فرو ريخت : ساعت دهه . دوازده ساعت بيشتر نمونده . ** از پنجره به بيرون نگاه كرد . از فكرش گذشت كه پنجره را باز كند و از ميان درختان ، فرار كند . دوباره به خودش نهيب زد : _ جمشيد ! مي‌دوني داري چي كار مي‌كني‌؟ و باز صورت آوا بود كه به يادش افتاد و باز چشمهايي كه انگار هميشه مي‌خنديدند و باز قلبي كه در سينه‌اش فشرده مي‌شد . . . دراتاق باز شد و مردي بلند قد و چهارشانه وارد شد . به محض ورود خودش را معرفي كرد : _ معرفت هستم . بازپرس ويژه‌ي پرونده ي قتل مرحومه ، فريبا قرباني . جمشيد ، از روي صندلي بلند شد و با معرفت ، دست داد . معرفت گفت: _ چقدر دستهاتون سرده . . . ريموت دستگاه خنك كننده را برداشت و گفت : فكر كنم اتاق زيادي خنك شده . دكمه‌اي را فشارداد و دستگاه با صداي سوت ملايمي ، خاموش شد . معرفت ، پشت ميزش نشست و با نگاهي نافذ ، جمشيد را برانداز كرد : -خيلي مشتاقم كه حرفاتون رو بشنوم . اميدوارم بتونيد به ما كمك كنيد كه هرچه زودترقاتل خانم قرباني رو پيدا كنيم . جمشيد ، در كيفش راباز كرد و سي ديي را ازآن بيرون آورد : _اين فيلم ، مشكل شما رو حل مي‌كنه . بازپرس ، در حالي كه با ترديد به جمشيد نگاه مي‌كرد ، سي دي را داخل دستگاه گذاشت . جمشيد ، به صفحه‌ي مانيتور ، چشم دوخته بود . . . اتوبوسي در وسط خيابان ، در آتش مي‌سوخت . كمي آن طرف‌تر ، پسر نوجواني ، كوكتل مولوتوفي را داخل سطل زباله‌ي كنارخيابان انداخت . آتش از درون سطل، زبانه كشيد . صداي خنده ي بلند زني مي‌آمد . دود سياه ، آسمان را پوشانده بود . . . دوربين ، روي صورت زني ، توقف كرد . بازپرس معرفت ، از روي صندلي ، نيم خيز شد و با هيجان گفت : اين فريبا قربانيه ! فريبا داشت مي‌خنديد . دو انگشتش را به نشانه‌ي پيروزي جلوي دوربين گرفت و تكان داد. جوان بلند قدي به فريبا نزديك شد . در گوش او چيزي گفت . فريبا بلند خنديد . روسري‌اش ، روي شانه‌هايش افتاده بود و موهايش خاك آلود بود . جوان بلند قد ، دست فريبا را گرفت و او را آرام آرام ،از جمع دختر و پسرهاي جواني كه مشغول سنگ‌پراني به سمت نيروهاي‌انتظامي بودند، بيرون كشيد . آن دو ، داخل كوچه‌اي فرعي شدند . جوان خوش‌چهره ، با فريبا خيلي صميمي به نظر مي‌رسيد .داشت با هيجان زياد ، چيزي را براي او تعريف مي‌كرد . فريبا لبخند مي‌زد و گونه هايش ، گل انداخته بود . جوان ، فريبا را به پس كوچه‌اي هدايت كرد . لحظه‌اي برگشت و به دوربين نگاه كرد . چند قدمي از فريبا فاصله گرفت . با چابكي كلتي را از زير پيراهنش بيرون كشيد و از پشت به قلب او شليك كرد . . . فريبا ، غرق در خون ، روي زمين افتاد . جوان ، كلت را دوباره زير پيراهنش پنهان كرد و در انتهاي كوچه ، ناپديد شد . . . بازپرس ، ازجمشيد پرسيد: _ اين فيلمو از كجا آوردي ؟ _ خودم با موبايلم گرفتم . _ قاتل رو مي‌شناسي؟ جمشيد ، سرش را به علامت تاييد تكان داد : _ پسر عمومه . اسمش كامرانه . تو انگلستان به دنيا اومده و بزرگ شده . يك ماه پيش اومد ايران .چند روزي تو خونه‌ي ما بود تا اينكه يه آپارتمان نقلي اجاره كرد .با هم خيلي صميمي شده بوديم . از افكار من كاملا با خبر بود . تقريبا هر روز ميومد كافي شاپ. _ قاتل ، فريبا رو از قبل ، مي شناخت ؟ _ كامران مي‌گفت كه تو لندن با اون دوست شده . با هم خيلي صميمي بودن . _ چرا خانم قرباني رو براي قتل ، انتخاب كرد ؟ _ براي كامران ، فرقي نمي‌كرد كه كي رو بكشه . اون فقط مي‌خواست يه نفر رو توي تظاهرات بكشه تا سازمان ، از كشته‌شدن اون شخص ، استفاده‌ي تبليغاتي بكنه . دوست داشت ، مقتول ، يه دختر جوون باشه تا احساسات ضد رژيم ، بيشتر برانگيخته بشه . _ خوب؟ جمشيد آهي كشيد و گفت : _ دو سه روز مونده به انتخابات ، كامران به من گفت كه عضو سازمان مجاهدينه . گفت كه بعد از انتخابات ، بايد كار مهمي انجام بده. از من خواست كه باهاش همكاري كنم . _ تو هم قبول كردي ؟ جمشيد، خيره در چشم بازپرس جواب داد : _ آقاي معرفت ، من از اوضاع كشور، ناراضي بودم . . . و هستم . ... آزادي نيست . من جوون ، دوست دارم گاهي لبي تر كنم ، بدون اينكه از بگير و ببند و زندان ، ترسي داشته باشم ، دلم مي خواد دست دوست دخترم رو بگيرم و بدون دلهره از مامورا و سين جيمشون تو خيابونا قدم بزنم . برم دانسينگ ، ديسكو . . . ولي تو اين مملكت ، اينجور تفريحا حرومه . جرمه . من دلمو به چي خوش كنم ؟ جمشيد ، مكث كرد . از پنجره به برگ‌هاي سبز درختان چنار كه در باد مي‌لرزيدند ، نگاه كرد : يعني آوا الان كجاست ؟ داره چي كار مي‌كنه ؟ بازپرس معرفت ، او را از فكر، بيرون آورد : _ پس براي ديسكو و دانسينگ و اينجور چيزا قبول كردي با سازمان مجاهدين ، همكاري كني ؟ جمشيد ، نفس عميقي كشيد و گفت : _ كامران مي‌گفت كه سقوط اين حكومت ، قطعي و نزديكه . منم دلم مي‌خواست كه تو هواي آزاد كشورم ، نفس بكشم و لذت ببرم . _ پس چرا نظرت عوض شد ؟ چرا اين فيلمو آوردي و تحويل ما دادي؟ مي دوني اگه كامران بفهمه كه تو اين كارو كردي ، سرت رو زير آب مي كنه ؟ جمشيد ، لبش را به دندان گزيد و گفت : _ وقتي آوا رو نداشته باشم ، زندگي هم برام معني نداره . _ اين قضيه ، چه ربطي به آوا داره ؟ _ كامران توي كافي شاپ با آوا آشنا شد . از آوا خيلي خوشش اومده بود . . . كي بود كه از اون ، خوشش نياد ؟ . . . هزار بار بهش گفتم دختر! اينقدر جلوي كامران ، عشوه و ادا نيا . . . صورت جمشيد ، برافروخته شده بود . گوشه‌ي لبش مي پريد . . . .بعد از انتخابات ، ظهر كه مي شد ، كافي شاپ رو مي‌بستم و با آوا و كامران ، مي‌رفتيم تظاهرات . آوا هم مثل من ، دل خوشي از اوضاع و احوال نداشت . از من هم دوآتشه‌تر بود . اونقدر سنگ و آجر شكسته به شيشه‌ي بانكها و مغازه‌ها پرت كرده بود كه كف دستاش، زخم شده بود . كامران ، حسابي رفته بود تو نخش . اخلاقشو خوب فهميده بود. فرداي روزي كه فريبا كشته شد ، آوا براش تو كافي شاپ ، شمع ، روشن كرد . دوتا شمع سياه ، گذاشت روي پيشخوان و روي كاغذي نوشت : به ياد فريبا . . . از كشته شدن فريبا ، خيلي به هم ريخته بود. فريبا رو نمي‌شناخت ولي چون خيلي احساساتي بود ، از اون براي خودش يه قهرمان ساخته بود . كامران ، وقتي چشمش به آوا افتاد كه كنار شمع‌هاي روشن ، اشك مي‌ريزه ، رفت نزديكش . دست آوا رو تو يه دستش گرفت و با دست ديگرش ، اشك‌هاي آوا رو پاك كرد . نمي‌دونم داشت زير گوشش چي مي‌گفت ؟ . . . من از ديدن اين صحنه ، خونم به جوش اومد . آوا به من ، قول ازدواج داده بود . كامران ، حق نداشت اين كارو بكنه ... جمشيد ، سرش را توي دست‌هايش گرفت . موهاي بلندش را چنگ زد و ساكت شد . بازپرس ، ليوان آبي به او تعارف كرد : _ چرا همون موقع به آوا نگفتي كه كامران ، فريبا رو كشته ؟ _ باور نمي‌كرد . _ فيلم كه داشتي . _ اون موقع نداشتم . كامران ، فيلم رو از روي كامپيوترم پاك كرد . ديشب بعد از اينكه آوا بهم زنگ زد ، با كلي زحمت حافظه‌ي كامپيوترم رو ريكاوري كردم و فيلمو از توش در آوردم . _ گفتي ديشب آوا بهت زنگ زد ؟ چشمهاي جمشيد ، پراز اشك شد . چند ثانيه‌اي مكث كرد تا بغضش را فرو دهد . . . _ ديشب ، آوا به من گفت كه مي خواد با كامران به لندن بره . از من خواهش كرد كه ببخشمش و موقعيتش رو درك كنم . . . بهش گفتم : خطرناكه آوا . اوضاع مملكت به هم ريخته س . ممكنه تو فرودگاه بگيرنتون . گفت : كامران مي‌گه اگه با هم بريم ، كمتر شك ايجاد مي‌شه . صداي جمشيد لرزيد : گفت كه كامران ، عقدش كرده و اونا با عنوان زن و شوهراز ايران خارج مي‌شن . . . گفت كه كامران ، چون شهروند انگلستانه ، مي‌تونه ترتيب اقامت دائمي اونو تو انگليس بده . آوا گفت كه كامران تهديدش كرده اگه چيزي به من بگه ، مسافرتو به هم مي زنه و ازمن خواهش كرد كه صبور باشم و چيزي به كامران بروز ندم. بازپرس كه به جمشيد خيره شده بود ، پرسيد : _ چرا به جاي اينكه اين فيلمو بياري اينجا و به ما بدي ، به آوا نشون ندادي؟ اگه اون بفهمه كه كامران ، فريبا رو كشته ، با اون احساساتي كه گفتي داره ، ازش بيزار مي‌شه و باهاش نمي‌ره . اونوقت تو ميتوني دوباره آوا رو داشته باشي . جمشيد ، از پنجره به آسمان خيره شده بود. انگشت‌هايش را در هم قفل كرده بود و به خورشيد كه تقريبا به وسط آسمان رسيده بود ، نگاه مي كرد : _ آوا هميشه آرزوي زندگي تو اروپا رو داشت . من بهش قول داده بودم كه بعداز ازدواجمون ، بابامو راضي كنم تا كافي شاپ رو بفروشه و با پولش بريم تو يه كشور اروپايي زندگي كنيم . آقاي معرفت ! من ، شك داشتم كه آوا حتي با ديدن اين فيلم ، راضي بشه از اقامت در لندن چشم‌پوشي كنه . علاوه بر اينكه اين كار ، يه ريسك بزرگ بود . اگه كامران بو مي‌برد كه من فيلم رو احيا كردم و به آوا نشون دادم ، با اون كلتش ، يه گلوله هم تو قلب من خالي مي‌كرد . . . آقاي بازپرس ! ده ساعت بيشتر وقت نمونده . اونا ساعت ده شب پرواز دارن . بازپرس معرفت از جايش بلند شد و كنار جمشيد ايستاد . دستش را روي شانه‌ي او گذاشت و گفت : _ به خاطر همكاري كه با ما كردي ، تخفيف خوبي برات قائل مي‌شيم. مي‌دوني شبكه‌هاي تلويزيوني آمريكا و اروپا و اسرائيل ، چقدر از مرگ فريبا قرباني ، استفاده‌ي تبليغاتي مي‌كنن ؟ اونا كشتن خانم قرباني رو به گردن نيروهاي حكومتي ايران انداختن و تا مي‌تونن توي تنور زشت‌نمايي جمهوري اسلامي مي‌دمن . ما با انتشار اين فيلم ، اين حربه رو از دستشون مي‌گيريم . . . جمشيد نمي‌دانست كار خوبي كرده يا نه ؟ فقط دلش مي‌خواست كامران دستگير شود و به آوا نرسد . *** آوا ، در حالي كه چمدان كوچكش را دردست داشت ، وارد اتاق بازپرسي شد . چشم‌هايش از بس گريه كرده بود ، ورم كرده بودند .تا چشمش به جمشيد افتاد ، دوباره هق‌هق را شروع كرد : _ جمشيد! كامران فرار كرد . نمي‌دونم از كجا فهميد كه مامورا اومدن دنبالمون . آخه مامورا با لباس شخصي اومده بودن فرودگاه . از دور كه اونا رو ديد ، چمدونشو انداخت و شروع كرد به دويدن . مامورا هم دنبالش كردند . جمشيد پرسيد : _ تونستن بگيرنش ؟ _ نمي‌دونم . منو گرفتن و آوردن اينجا . ديگه نفهميدم كه تونستن كامران رو هم بگيرن يا نه ؟ آوا ، از نگاه‌كردن به چشم‌هاي جمشيد ، پرهيز مي‌كرد . جمشيد ، هيچ نمي‌گفت . فقط خيره‌خيره به آوا نگاه مي‌كرد . در اتاق باز شد و بازپرس معرفت ، در حالي كه لبخند محوي برلب داشت ، وارد شد . جمشيد ،باهيجان پرسيد : _ چي شد آقاي معرفت ؟ كامران دستگير شد ؟ بارپرس معرفت ، به جمشيد نزديك شد . با گرمي ، دستي به پشت او زد و گفت : _ بچه‌ها دنبالشن . خيلي زود مي‌گيرنش . بهت قول مي‌دم . . .




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 183]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن