واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: مريم شريفرضويان از داستاننويسان جوان كشور و از اعضاي حلقه نقد حوزه هنري تهران در داستاني به نام "چشمهاي پاييزي " به وقايع اتفاق افتاده بعد از انتخابات رياست جمهوري پرداخته است. به گزارش خبرگزاري فارس مريم شريفرضويان از داستاننويسان جوان كشور و از اعضاي حلقه نقد حوزه هنري تهران در داستاني به نام "چشمهاي پاييزي " به وقايع اتفاق افتاده بعد از انتخابات رياست جمهوري پرداخته است. جمشيد ، جلوي در دادسرا ايستاد . به خودش نهيب زد: _ جمشيد ! ميدوني داري چي كار ميكني ؟ همهي اتفاقات چند روز اخير را در ذهنش مرور كرد . صحنهها با سرعت از فكرش عبور ميكردند . پس زمينهي اين گذر سريع ، چشمهاي آوا بود . چشمهايي به رنگ قهوهاي روشن كه وقتي نگاهش ميكردند ، دلش قطره قطره ، آب ميشد . جشيد ، داخل دادسرا شد . به سربازي كه كنار در ورودي ايستاده بود گفت : _ ميخوام با مسئول پروندهي قتل خانم فريبا قرباني صحبت كنم . سرباز ، اورا به اتاقي راهنمايي كرد . جمشيد ، روي صندلي چرمي نشست . نگاهي به دور و بر اتاق انداخت . نگاهش از پروندههاي به هم ريخته ي روي ميز گذشت و روي ساعت ديواري بالاي ميز ، ايستاد . دلش فرو ريخت : ساعت دهه . دوازده ساعت بيشتر نمونده . ** از پنجره به بيرون نگاه كرد . از فكرش گذشت كه پنجره را باز كند و از ميان درختان ، فرار كند . دوباره به خودش نهيب زد : _ جمشيد ! ميدوني داري چي كار ميكني؟ و باز صورت آوا بود كه به يادش افتاد و باز چشمهايي كه انگار هميشه ميخنديدند و باز قلبي كه در سينهاش فشرده ميشد . . . دراتاق باز شد و مردي بلند قد و چهارشانه وارد شد . به محض ورود خودش را معرفي كرد : _ معرفت هستم . بازپرس ويژهي پرونده ي قتل مرحومه ، فريبا قرباني . جمشيد ، از روي صندلي بلند شد و با معرفت ، دست داد . معرفت گفت: _ چقدر دستهاتون سرده . . . ريموت دستگاه خنك كننده را برداشت و گفت : فكر كنم اتاق زيادي خنك شده . دكمهاي را فشارداد و دستگاه با صداي سوت ملايمي ، خاموش شد . معرفت ، پشت ميزش نشست و با نگاهي نافذ ، جمشيد را برانداز كرد : -خيلي مشتاقم كه حرفاتون رو بشنوم . اميدوارم بتونيد به ما كمك كنيد كه هرچه زودترقاتل خانم قرباني رو پيدا كنيم . جمشيد ، در كيفش راباز كرد و سي ديي را ازآن بيرون آورد : _اين فيلم ، مشكل شما رو حل ميكنه . بازپرس ، در حالي كه با ترديد به جمشيد نگاه ميكرد ، سي دي را داخل دستگاه گذاشت . جمشيد ، به صفحهي مانيتور ، چشم دوخته بود . . . اتوبوسي در وسط خيابان ، در آتش ميسوخت . كمي آن طرفتر ، پسر نوجواني ، كوكتل مولوتوفي را داخل سطل زبالهي كنارخيابان انداخت . آتش از درون سطل، زبانه كشيد . صداي خنده ي بلند زني ميآمد . دود سياه ، آسمان را پوشانده بود . . . دوربين ، روي صورت زني ، توقف كرد . بازپرس معرفت ، از روي صندلي ، نيم خيز شد و با هيجان گفت : اين فريبا قربانيه ! فريبا داشت ميخنديد . دو انگشتش را به نشانهي پيروزي جلوي دوربين گرفت و تكان داد. جوان بلند قدي به فريبا نزديك شد . در گوش او چيزي گفت . فريبا بلند خنديد . روسرياش ، روي شانههايش افتاده بود و موهايش خاك آلود بود . جوان بلند قد ، دست فريبا را گرفت و او را آرام آرام ،از جمع دختر و پسرهاي جواني كه مشغول سنگپراني به سمت نيروهايانتظامي بودند، بيرون كشيد . آن دو ، داخل كوچهاي فرعي شدند . جوان خوشچهره ، با فريبا خيلي صميمي به نظر ميرسيد .داشت با هيجان زياد ، چيزي را براي او تعريف ميكرد . فريبا لبخند ميزد و گونه هايش ، گل انداخته بود . جوان ، فريبا را به پس كوچهاي هدايت كرد . لحظهاي برگشت و به دوربين نگاه كرد . چند قدمي از فريبا فاصله گرفت . با چابكي كلتي را از زير پيراهنش بيرون كشيد و از پشت به قلب او شليك كرد . . . فريبا ، غرق در خون ، روي زمين افتاد . جوان ، كلت را دوباره زير پيراهنش پنهان كرد و در انتهاي كوچه ، ناپديد شد . . . بازپرس ، ازجمشيد پرسيد: _ اين فيلمو از كجا آوردي ؟ _ خودم با موبايلم گرفتم . _ قاتل رو ميشناسي؟ جمشيد ، سرش را به علامت تاييد تكان داد : _ پسر عمومه . اسمش كامرانه . تو انگلستان به دنيا اومده و بزرگ شده . يك ماه پيش اومد ايران .چند روزي تو خونهي ما بود تا اينكه يه آپارتمان نقلي اجاره كرد .با هم خيلي صميمي شده بوديم . از افكار من كاملا با خبر بود . تقريبا هر روز ميومد كافي شاپ. _ قاتل ، فريبا رو از قبل ، مي شناخت ؟ _ كامران ميگفت كه تو لندن با اون دوست شده . با هم خيلي صميمي بودن . _ چرا خانم قرباني رو براي قتل ، انتخاب كرد ؟ _ براي كامران ، فرقي نميكرد كه كي رو بكشه . اون فقط ميخواست يه نفر رو توي تظاهرات بكشه تا سازمان ، از كشتهشدن اون شخص ، استفادهي تبليغاتي بكنه . دوست داشت ، مقتول ، يه دختر جوون باشه تا احساسات ضد رژيم ، بيشتر برانگيخته بشه . _ خوب؟ جمشيد آهي كشيد و گفت : _ دو سه روز مونده به انتخابات ، كامران به من گفت كه عضو سازمان مجاهدينه . گفت كه بعد از انتخابات ، بايد كار مهمي انجام بده. از من خواست كه باهاش همكاري كنم . _ تو هم قبول كردي ؟ جمشيد، خيره در چشم بازپرس جواب داد : _ آقاي معرفت ، من از اوضاع كشور، ناراضي بودم . . . و هستم . ... آزادي نيست . من جوون ، دوست دارم گاهي لبي تر كنم ، بدون اينكه از بگير و ببند و زندان ، ترسي داشته باشم ، دلم مي خواد دست دوست دخترم رو بگيرم و بدون دلهره از مامورا و سين جيمشون تو خيابونا قدم بزنم . برم دانسينگ ، ديسكو . . . ولي تو اين مملكت ، اينجور تفريحا حرومه . جرمه . من دلمو به چي خوش كنم ؟ جمشيد ، مكث كرد . از پنجره به برگهاي سبز درختان چنار كه در باد ميلرزيدند ، نگاه كرد : يعني آوا الان كجاست ؟ داره چي كار ميكنه ؟ بازپرس معرفت ، او را از فكر، بيرون آورد : _ پس براي ديسكو و دانسينگ و اينجور چيزا قبول كردي با سازمان مجاهدين ، همكاري كني ؟ جمشيد ، نفس عميقي كشيد و گفت : _ كامران ميگفت كه سقوط اين حكومت ، قطعي و نزديكه . منم دلم ميخواست كه تو هواي آزاد كشورم ، نفس بكشم و لذت ببرم . _ پس چرا نظرت عوض شد ؟ چرا اين فيلمو آوردي و تحويل ما دادي؟ مي دوني اگه كامران بفهمه كه تو اين كارو كردي ، سرت رو زير آب مي كنه ؟ جمشيد ، لبش را به دندان گزيد و گفت : _ وقتي آوا رو نداشته باشم ، زندگي هم برام معني نداره . _ اين قضيه ، چه ربطي به آوا داره ؟ _ كامران توي كافي شاپ با آوا آشنا شد . از آوا خيلي خوشش اومده بود . . . كي بود كه از اون ، خوشش نياد ؟ . . . هزار بار بهش گفتم دختر! اينقدر جلوي كامران ، عشوه و ادا نيا . . . صورت جمشيد ، برافروخته شده بود . گوشهي لبش مي پريد . . . .بعد از انتخابات ، ظهر كه مي شد ، كافي شاپ رو ميبستم و با آوا و كامران ، ميرفتيم تظاهرات . آوا هم مثل من ، دل خوشي از اوضاع و احوال نداشت . از من هم دوآتشهتر بود . اونقدر سنگ و آجر شكسته به شيشهي بانكها و مغازهها پرت كرده بود كه كف دستاش، زخم شده بود . كامران ، حسابي رفته بود تو نخش . اخلاقشو خوب فهميده بود. فرداي روزي كه فريبا كشته شد ، آوا براش تو كافي شاپ ، شمع ، روشن كرد . دوتا شمع سياه ، گذاشت روي پيشخوان و روي كاغذي نوشت : به ياد فريبا . . . از كشته شدن فريبا ، خيلي به هم ريخته بود. فريبا رو نميشناخت ولي چون خيلي احساساتي بود ، از اون براي خودش يه قهرمان ساخته بود . كامران ، وقتي چشمش به آوا افتاد كه كنار شمعهاي روشن ، اشك ميريزه ، رفت نزديكش . دست آوا رو تو يه دستش گرفت و با دست ديگرش ، اشكهاي آوا رو پاك كرد . نميدونم داشت زير گوشش چي ميگفت ؟ . . . من از ديدن اين صحنه ، خونم به جوش اومد . آوا به من ، قول ازدواج داده بود . كامران ، حق نداشت اين كارو بكنه ... جمشيد ، سرش را توي دستهايش گرفت . موهاي بلندش را چنگ زد و ساكت شد . بازپرس ، ليوان آبي به او تعارف كرد : _ چرا همون موقع به آوا نگفتي كه كامران ، فريبا رو كشته ؟ _ باور نميكرد . _ فيلم كه داشتي . _ اون موقع نداشتم . كامران ، فيلم رو از روي كامپيوترم پاك كرد . ديشب بعد از اينكه آوا بهم زنگ زد ، با كلي زحمت حافظهي كامپيوترم رو ريكاوري كردم و فيلمو از توش در آوردم . _ گفتي ديشب آوا بهت زنگ زد ؟ چشمهاي جمشيد ، پراز اشك شد . چند ثانيهاي مكث كرد تا بغضش را فرو دهد . . . _ ديشب ، آوا به من گفت كه مي خواد با كامران به لندن بره . از من خواهش كرد كه ببخشمش و موقعيتش رو درك كنم . . . بهش گفتم : خطرناكه آوا . اوضاع مملكت به هم ريخته س . ممكنه تو فرودگاه بگيرنتون . گفت : كامران ميگه اگه با هم بريم ، كمتر شك ايجاد ميشه . صداي جمشيد لرزيد : گفت كه كامران ، عقدش كرده و اونا با عنوان زن و شوهراز ايران خارج ميشن . . . گفت كه كامران ، چون شهروند انگلستانه ، ميتونه ترتيب اقامت دائمي اونو تو انگليس بده . آوا گفت كه كامران تهديدش كرده اگه چيزي به من بگه ، مسافرتو به هم مي زنه و ازمن خواهش كرد كه صبور باشم و چيزي به كامران بروز ندم. بازپرس كه به جمشيد خيره شده بود ، پرسيد : _ چرا به جاي اينكه اين فيلمو بياري اينجا و به ما بدي ، به آوا نشون ندادي؟ اگه اون بفهمه كه كامران ، فريبا رو كشته ، با اون احساساتي كه گفتي داره ، ازش بيزار ميشه و باهاش نميره . اونوقت تو ميتوني دوباره آوا رو داشته باشي . جمشيد ، از پنجره به آسمان خيره شده بود. انگشتهايش را در هم قفل كرده بود و به خورشيد كه تقريبا به وسط آسمان رسيده بود ، نگاه مي كرد : _ آوا هميشه آرزوي زندگي تو اروپا رو داشت . من بهش قول داده بودم كه بعداز ازدواجمون ، بابامو راضي كنم تا كافي شاپ رو بفروشه و با پولش بريم تو يه كشور اروپايي زندگي كنيم . آقاي معرفت ! من ، شك داشتم كه آوا حتي با ديدن اين فيلم ، راضي بشه از اقامت در لندن چشمپوشي كنه . علاوه بر اينكه اين كار ، يه ريسك بزرگ بود . اگه كامران بو ميبرد كه من فيلم رو احيا كردم و به آوا نشون دادم ، با اون كلتش ، يه گلوله هم تو قلب من خالي ميكرد . . . آقاي بازپرس ! ده ساعت بيشتر وقت نمونده . اونا ساعت ده شب پرواز دارن . بازپرس معرفت از جايش بلند شد و كنار جمشيد ايستاد . دستش را روي شانهي او گذاشت و گفت : _ به خاطر همكاري كه با ما كردي ، تخفيف خوبي برات قائل ميشيم. ميدوني شبكههاي تلويزيوني آمريكا و اروپا و اسرائيل ، چقدر از مرگ فريبا قرباني ، استفادهي تبليغاتي ميكنن ؟ اونا كشتن خانم قرباني رو به گردن نيروهاي حكومتي ايران انداختن و تا ميتونن توي تنور زشتنمايي جمهوري اسلامي ميدمن . ما با انتشار اين فيلم ، اين حربه رو از دستشون ميگيريم . . . جمشيد نميدانست كار خوبي كرده يا نه ؟ فقط دلش ميخواست كامران دستگير شود و به آوا نرسد . *** آوا ، در حالي كه چمدان كوچكش را دردست داشت ، وارد اتاق بازپرسي شد . چشمهايش از بس گريه كرده بود ، ورم كرده بودند .تا چشمش به جمشيد افتاد ، دوباره هقهق را شروع كرد : _ جمشيد! كامران فرار كرد . نميدونم از كجا فهميد كه مامورا اومدن دنبالمون . آخه مامورا با لباس شخصي اومده بودن فرودگاه . از دور كه اونا رو ديد ، چمدونشو انداخت و شروع كرد به دويدن . مامورا هم دنبالش كردند . جمشيد پرسيد : _ تونستن بگيرنش ؟ _ نميدونم . منو گرفتن و آوردن اينجا . ديگه نفهميدم كه تونستن كامران رو هم بگيرن يا نه ؟ آوا ، از نگاهكردن به چشمهاي جمشيد ، پرهيز ميكرد . جمشيد ، هيچ نميگفت . فقط خيرهخيره به آوا نگاه ميكرد . در اتاق باز شد و بازپرس معرفت ، در حالي كه لبخند محوي برلب داشت ، وارد شد . جمشيد ،باهيجان پرسيد : _ چي شد آقاي معرفت ؟ كامران دستگير شد ؟ بارپرس معرفت ، به جمشيد نزديك شد . با گرمي ، دستي به پشت او زد و گفت : _ بچهها دنبالشن . خيلي زود ميگيرنش . بهت قول ميدم . . .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 183]