تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 27 اسفند 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هرگاه نيّت ها فاسد باشد، بركت از ميان مى رود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید پرینتر سه بعدی

سایبان ماشین

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

بانک کتاب

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

خرید از چین

خرید از چین

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

خودارزیابی چیست

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

مهاجرت به استرالیا

ایونا

تعمیرگاه هیوندای

کاشت ابرو با خواب طبیعی

هدایای تبلیغاتی

خرید عسل

صندوق سهامی

تزریق ژل

خرید زعفران مرغوب

تحصیل آنلاین آمریکا

سوالات آیین نامه

سمپاشی سوسک فاضلاب

بهترین دکتر پروتز سینه در تهران

صندلی گیمینگ

دفترچه تبلیغاتی

خرید سی پی

قالیشویی کرج

سررسید 1404

تقویم رومیزی 1404

ویزای توریستی ژاپن

قالیشویی اسلامشهر

قفسه فروشگاهی

چراغ خطی

ابزارهای هوش مصنوعی

آموزش مکالمه عربی

اینتیتر

استابلایزر

خرید لباس

7 little words daily answers

7 little words daily answers

7 little words daily answers

گوشی موبایل اقساطی

ماساژور تفنگی

قیمت ساندویچ پانل

مجوز آژانس مسافرتی

پنجره دوجداره

خرید رنگ نمای ساختمان

ناب مووی

خرید عطر

قرص اسلیم پلاس

nyt mini crossword answers

مشاوره تبلیغاتی رایگان

دانلود فیلم

قیمت ایکس باکس

نمایندگی دوو تهران

مهد کودک

پخش زنده شبکه ورزش

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1865724523




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فردا مي‌ماند؟


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: در را باز مي‌كنم. «عمه نبات» است. مي‌پرسد: «تو سمني؟» مي‌گويم: «من سوري‌ام.» عمه نبات چاق است. صورت بزرگ، گرد و گوشتالودي دارد. چشم‌هايش دو تا مويزند. بيني‌اش پخ و روي چانه‌اش آبله‌اي است. مي‌گويد: «آخرش نفهميدم شما دو تا را چه‌طور...» بقيه حرفش را متوجه نمي‌شوم. كنارم مي‌زند و مي‌آيد تو. صداي كلفت و بلندي دارد. سمن به استقبال مي‌آيد: «سلام عمه، چه عجب از اين طرف‌ها!» عمه، چشم‌هايش را ريز مي‌كند و دور و برش را چون كاوشگري مي‌كاود: «واه واه! چه اينجا ريخت و پاشه. چشم باباتون روشن با دختر بزرگ كردنش.» و سرش را مي‌چرخاند طرف سمن. - عليك سلام. وقتي اون سمن نباشه، تو سمني. تصويرگري:سميه عليپور و منتظر جوابش نمي‌ماند: «سر به هوايي هم حدي داره. يه روز مي‌رين خونه شوور. شوورتون ديگه بابا نيست. نمي‌خوايين كه ترشي بيفتين، مي‌خوايين؟» و خودش را رها مي‌كند روي مبل و نفس چاق مي‌كند. ابروهاي سمن به هم نزديك مي‌شوند: «حالا كي خواست شوهر كنه؟» عمه دست‌هايش را شكل كاسه، در هوا مي‌چرخاند و اداي سمن را در مي‌آورد: «حالا كي خواست شوهر كنه، حالا كو شوهر؟ گربه دستش به گوشت نمي‌رسه مي‌گه بو مي‌ده.» و نفس بلندي مي‌كشد: «من به سن و سال شما بودم، سه تا بچه رو ضبط و ربطشون مي‌كردم. واه واه واه! از دست دختراي اين دوره و زمونه؛ پس اين فلك زده كجاست؟» منظورش باباست. نگاهي ردوبدل مي‌كنيم. من مي‌گويم: «هميشه كجا مي‌ره، مسافركشي!» محكم روي دستش مي‌كوبد: «جمعه هم كار؟ آدم بدبخت هميشه بدبخته.» و دست‌هايش را بالا مي‌گيرد: «خدايا، خداوندا! تصدق اون عدالتت، اين مرد رو داري امتحان مي‌كني يا داره تقاص پس مي‌ده؟» و دست‌هاي چاقش را پايين مي‌‌آورد و زير لب مي‌غرد: «حالا كه اسير و ذليل شما دو تا هند جگرخوار شده!» دوتايي سرهايمان را مي‌اندازيم پايين و با انگشت‌هايمان بازي مي‌كنيم و زيرچشمي به هم نگاه مي‌كنيم. - خوبه، خوبه، قنبرك زدين كه چي بشه. اينجارو يه كم جمع‌وجور كنين. يه نفرتون بره واسه عمه‌ش يه ليوان آب ليموي بدون شكر بياره. نكنه پذيرايي از مهمون هم راه دستتون نيست؟ سمن طوري آب دهانش را قورت مي‌دهد كه انگار مشتي خاك خورده. عمه از من مي‌پرسد: «گفتي تو سمني؟» - نه عمه جان، من سوري‌ام. عمه، تكه‌تكه، دست‌هايش را در هوا تكان مي‌دهد: «خيلي خوب، فرقش چيه؟» و نگاهش روي صورتم سيخ مي‌ماند: «تو چند ساعتي بزرگ‌تر بودي؟» - بله عمه جان. - تو غذاش رو آماده مي‌كني؟ آشپزي بلدين يا شام و ناهارتون رو هم از بيرون مي‌آرن؟ و به سمن اشاره مي‌كند: «تو هم اينجا و اتاق‌ها را جمع‌وجور كن. زود زود زود.» داريم راه مي‌افتيم كه صداي خوشحال عمه را مي‌شنويم: «براتون خبر خوبي دارم.» عمه حسابي از ما كار مي‌كشد. مثل اين كه دو چشم كاشته پشت سرش، چشم‌هايش كش مي‌آيند تا وسط آشپزخانه. من و سمن خزيده‌ايم توي آشپزخانه و مثل ربات كار مي‌كنيم. - دختر، حواست كجاست؟ سيب‌زميني رو نازك پوست بگير... مگه درست نمي‌بيني... پيازهارو اين‌جور حلقه نمي‌كنن... اول دم بادمجون‌ها رو بكن بعد باريك باريك مي‌بري تا آخر. سيب‌زميني رو كه نصف كردي ريز مي‌كني، تيكه‌هاي چهار گوش... بالاخره رضايت مي‌دهد دست از كار بكشيم. آخرين دستورش يك چايي كمرنگ است. قبل از اين كه چايي‌ اش را هورت بكشد مي‌پرسد: «شما دو تا چرا اصلاً توي فكر باباتون نيستين؟» از بابت برنامه پخت و پزش حسابي حالمان گرفته. صدايش را بالاتر مي‌برد: «گوش‌هاي من نمي‌شنون يا گوش‌هاي شما عيب و ايراد دارن؟» سمن با نگاهش مي‌گويد: «تو يه چيزي بگو.» سرسري جواب مي‌دهم: «ما كه خيلي هواي بابا رو داريم.» صدايش بلندتر از قبل مي‌شود: «اگه هواش رو داشتين، مي‌گذاشتين نفسي بكشه، پلكي روي هم بندازه.» سمن دلخور مي‌پرسد: «واه! مگه ما چي‌كارش كرديم؟» عمه ابروها را بالا مي‌دهد و همان‌جا ستون مي‌كند: «ديگه مي‌خواستين چي‌كارش كنين كه نكردين؟ چشماشو باز نكرده بود كه افتادين توي دامنش.» و در هوا دست‌هايش را تكان مي‌دهد: «واي وايم رفته، هاي هايم مونده!» سمن از عصبانيت مي‌شود عين گوجه‌فرنگي رسيده، قرمز: «مگه ما چي‌كارش كرديم؟» انگشت اشاره عمه به طرف سمن به حركت در مي‌آيد: «گناه كه نكرده شده پدر شماها. هم باباتون بوده هم مامانتون.» از ته دل مي‌گويم: «آره عمه، بابا خيلي خوبه، خيلي دوستمون داره، شب و روز زحمتمون رو مي‌كشه اما به خدا اين وسط ما هيچ‌كدوم كاري از دستمون برنمي‌آد تا براش انجام بديم.» چشم‌هايش برقي مي‌زنند. تا لبه مبل خودش را مي‌كشاند جلو: «كي گفته از دست شماها كاري ساخته نيست؟ واقعاً كه! كله‌تون پوكه!» من و سمن به همديگر نگاه مي‌كنيم. سمن كنجكاوانه مي‌پرسد: «مثلاً چه كاري؟» عمه نفس بلندي مي‌كشد: «مثلاً براش دستي بالا بزنين.» يكهويي وا مي‌روم. احساس مي‌كنم يك نفر پتكي را بلند كرده است و با تمام قدرت كوبيده توي سرم. سمن هم دست كمي از من ندارد. رنگش شده عين زعفران، زرد. نگاه پر از سؤالم را مي‌دوزم به عمه. دوباره نصيحتمان مي‌كند كه داريم بزرگ مي‌شويم و از همين حالا بايد به فكر بابا باشيم و وقتي يك روزي برويم خانه شوهر او تنها مي‌ماند و تا آخر عمرش نبايد عصاكشمان باشد و سر پيري بهش زن نمي‌دهند و از اين حرف‌ها. آن‌قدر مي‌گويد و مي‌گويد و مخمان را كار مي‌گيرد تا خودش هم خسته مي‌شود. اما قبل از رفتن حرف اصلي و آخرش را مي‌زند و مي‌گويد بايد منتظر يك مامان باشيم، و مژده مي‌دهد آن وقت لازم نيست كار خانه را ما دو تا انجام بدهيم و حسابي خوش به حالمان خواهد شد و... عمه كه مي‌رود بغض سنگيني قلمبه مي‌شود توي گلويم. *** بابا برگشته. دو نفري بق كرده نشسته‌ايم گوشه‌اي. سفره رابرايش مي‌اندازيم . نگاهش را مي‌قاپم. ما را زير نظر دارد. سمن مي‌گويد آمدن عمه همه‌اش نقشه بوده. به سمن مي گويم من بر سر دوراهي‌ام. از يك طرف سختم است زن ديگري را جاي مامان ببينم ، از طرف ديگر... سمن زهرخند مي زند و مي گويد: «بايد بهش بگيم مامان.» و شكلك در مي‌آورد. دوتايي مي‌رويم توي آشپزخانه و تا خوردن بابا تمام نمي‌شود خودمان را آفتابي نمي‌كنيم. اما تا غذايش را مي‌خورد به تاخت مي‌رويم و ظرف‌ها را جمع مي‌كنيم. مي‌خواهيم ثابت كنيم خانه‌داري بلديم و به تنهايي مي‌توانيم كارهاي خانه را انجام بدهيم. صورتش باري از غم دارد. غذايش را هم كامل نخورده است. سمن سفره را دستمال مي‌كشد كه بابا بالاي سرمان ظاهر مي‌شود: «گوش بگيرين چي مي‌گم، خودتون هم از تنهايي در مي‌آين.» اين را مي‌گويد و با قامتي تكيده مي‌رود طرف اتاقش. سمن دو دستش را مي‌گذارد روي سرش و مي‌خواهد كولي بازي در آورد. جلويش در مي‌آيم. * * * خودش و دخترش كه اسمش ميترا است، هر كدام با چمداني، و لبخندي برلب مي‌آيند. ميترا همسن و سالمان است. سمن تا مي‌بيند‌شان دماغش را مي‌كشد بالا. مي‌گويد ازشان متنفر است. من نمي‌دانم چرا هيچ احساسي ندارم. به‌خصوص به ميترا كه چهره‌اش معصوم و دوست داشتني است. سمن مي‌گويد بايد حال مونس، مامان جديدمان، و ميترا را بگيريم. به سمن قولي نمي‌دهم چون با خودم درگيرم و مطمئن نيستم كه بايد از خودم چه رفتاري را نشان بدهم. اما سمن پافشاري مي‌كند يا اين‌طرفي باشم يا آن‌طرفي، حد وسط هم ندارم. بعد از آنها، مهرداد مي‌آيد. برعكس ميترا كه به مامانش رفته، مي‌گويند كپي بابايش است. بابا مي‌گويد اگر مامان شما سر زا رفت، باباي ميترا و مهرداد براي كار رفت خارج و زن و دو بچه‌ش را به امان خدا رها كرد و همان‌جا هم ازدواج كرد. با وجود اين باز سمن روي حرف خودش است و مي‌خواهد پرشان بدهد. مهرداد شانزده سال دارد. بشكه‌اي روغن مي‌مالد به موهايش. خط ريشش مي‌آيد پايين گوشش و شلوار شش پيلي جلو، دو پيلي عقب مي‌پوشد. با ميترا زمين تا آسمان فاصله دارد. هر چه او و مادرش ساده پوشند پسرشان برعكس است. سمن آرام نمي‌گيرد: «بابا هم با اين زن گرفتنش. سر هر سه‌تاشون رو مي‌كوبم به طاق، حالا مي‌بيني. البته دلم بيشتر به حال بابا مي‌سوزه. شدن قوز بالاي قوز. تا ديروز دو نفر بوديم حالا شديم پنج نفر.» من، ميترا و سمن در يك اتاق هستيم. مهرداد صبح تا شب آهنگ گوش مي‌دهد و نوار عوض مي‌كند و به كسي كاري ندارد. ميترا، مثل اين كه خيلي بدبختي كشيده، حالا خوشحال است. بهانه خوبي است تا سمن بچزاندش. به سمن مي‌گويم هر چه نباشد از دست آشپزي و بشور و بساب خلاصمان كرده و به مونس اشاره مي‌كنم كه صبح تا شب توي آشپزخانه است. اما گوشش به اين حرف‌ها بدهكار نيست و مدام نقشه حال گيري‌شان را مي‌كشد. بابا، صبح علي‌الطلوع مي‌زند بيرون. بايد از تاكسي‌اش بيشتر كار بكشد. گاهي نصيحتمان مي‌كند كه با هم خوب باشيم و پا روي دم ديگري نگذاريم. سمن از غذاي مادر جديد نمي‌خورد و يواشكي لباس‌هاي شسته شده را از روي بند مي‌اندازد پايين و سر به سر ميترا مي‌گذارد. به وسايلش دست مي‌زند، همه را به هم مي‌ريزد و يا كتاب‌هايش را جاهايي كه عقل جن هم به آن قد نمي‌دهد قايم مي‌كند. خلاصه، حسابي از خجالت نورسيده‌ها در مي‌آيد. * * * يك ماهي مي‌شود شش نفره شده ايم. برنامه زندگي‌مان مثل قبل است. ميترا اعتراض نمي‌كند. دختر خوبي است. از چشم‌هاي قشنگش مهرباني مي‌بارد. اگر از ترس سمن نبود بهش نزديك مي‌شدم. بابا برايش مانتويي خريده است. جنس و مدلش حرف ندارد. سمن مي‌خواهد از حسودي بتركد. راستش، من هم، يه نمه حسودي ام مي‌شود. سمن زير گوشم مي‌‌خواند: «اگه جلوشون در نيايم جامون روگرفتن.» مي‌پرسم نقشه‌اي دارد؟ جوابم را نمي‌دهد اما از چشمانش مي‌خوانم فكري در سر دارد. * * * من و ميترا در آشپزخانه كنار مونسيم. يادمان مي‌دهد فسنجان درست كنيم. ناگهان بوي سوختگي مي‌آيد. تندي بو مي‌كشيم و به طرف اتاق مي‌دويم. سمن مشغول اتو كشيدن است. مانتوي ميترا روي ميز اتو است. اتو را گذاشته روي مانتو و تمام هيكلش را انداخته روي آن. سوراخ بزرگي افتاده وسط مانتو. برمي‌گردد طرف مونس: «مي‌خواستم مانتوي دخترمون رو اتو كرده باشم. مانتوي به اين گروني حيفه بدون اتو باشه.» از چشم‌هايش شيطنت مي‌بارد. «سوخت كه سوخت. بابا براش بهترين رو مي‌خره. شايد هم دو تا خريد. يكي هم واسه مامانش.» مي‌چرخم طرف ميترا. با مشت‌هايي گره كرده و رنگي پريده زل زده بهش. الآن است كه به طرف سمن حمله ببرد. نمي‌دانم چرا از سمن و كارهايش چندشم مي‌شود. اما ميترا هيچ كار اضافه‌اي نمي‌كند جز اين كه اشك به چشم بياورد. مونس دست دخترش را مي‌كشد و با خود مي‌برد. با عصبانيت سمن را نگاه مي‌كنم. از خودش خيلي متشكر است. سرم را مي‌گيرم توي دست‌هايم و به فكر فرو مي‌روم. نمي‌دانم چه مدتي را توي آن حال هستم. از پنجره بيرون را نگاه مي‌كنم. ميترا را مي‌بينم. لب حوض نشسته است. مي‌روم بالاي سرش. زل زده به ماهي‌هاي حوض و بي‌صدا گريه مي‌كند. قطرات اشكش راه مي‌كشند روي صورتش و از چانه‌اش روي پيراهن صورتي رنگش مي‌غلتند. ماهي‌ها در عالم خودشان اند و جاي خود وول مي‌خورند. ميترا متوجهم نيست. دستم را روي شانه‌اش مي‌گذارم. يكه‌اي مي‌خورد و سرش را بالا مي‌آورد. چشم‌هايش به قرمزي مي‌زنند. اشك‌هايش را با آستين مي‌گيرد. دستم را به طرفش دراز مي‌كنم و بلندش مي‌كنم. يك آن چشمم مي‌افتد به سمن. ايستاده توي قاب پنجره و نگاهمان مي‌كند. مانتويم را مي‌دهم به ميترا و مي‌گويم: - مال تو. فكر مي‌كنم بهت بياد. اندازه‌هامون يكيه. مگه نه؟ مي‌خندد. خنده‌اش چون قطره‌اي مركب پخش مي‌شود توي صورتش. مي‌گويم دوست داشته باشد، از فردا با هم مي‌رويم دبيرستان. از ته دل مي‌خندد. منبع:




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 203]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن