واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: داستان- دوچرخه:داستانهاي نويسندههاي نوجوان و يادداشت جعفر توزندهجاني، مسئول بخش داستانهاي نوجوانان دوچرخه، درباره يكي از آنها.ناهار حاضر است صورتي؟! نه، صورتي به رنگ موهايش نميآيد. چشمهايش هم همينطور. بعدي را آورد. نه! اين يكي زيادي كوتاه بود. اگر بلندتر بود بهتر ميشد. - دينگ زير لب گفت: «اَه! بازهم پيدايش شد!» صفحه چت را باز كرد و با بيميلي شروع كرد به تايپ كردن: «سلام عزيزم، خيلي وقت بود منتظرت بودم...» دوباره صفحه لباسها را آورد. اين يكي خوب بود. - دينگ! با عصبانيت روي صفحه چت كليك كرد و نوشت. «دارم دنبال يك لباس خوب ميگردم. يك فروشگاه اينترنتي بهتر سراغ نداري؟» گرم صحبت بود كه صدايي شنيد. موبايلش روي ميز داشت ميلرزيد. دستهايش را به طرفش دراز كرد و با نوك انگشت موبايل را به طرف خود كشيد. اساماس داشت. شماره آشنا نبود. با كنجكاوي خواندن پيام را زد و شروع كرد به خواندن: «ناهار حاضر است. با تشكر، مامان.» رويا زندهبودي، خبرنگار افتخاري از شيراز تصويرگري: فريبا ديندار، شهرري قطع ارتباط دوران ما را عصرارتباطات میدانند. عصری که وسایل ارتباط جمعی آدمها را در سراسر زمین به هم مرتبط کرده و دنیایی ساخته که از آن با عنوان دهکده جهانی یاد میکنند. اما آیا این ارتباط توانسته انسانها را به هم نزدیک کند؟ بعضیها میگویند بله، اما کسانی هم هستند که اين نوع ارتباط را نقد ميكنند. این دسته از آدمها میگویند توجه بیش از حد به وسایل ارتباط جمعی سبب شده تا انسانها کمتر از نزدیک با هم ارتباط داشته باشند. اين داستان نقدی است بر این عصر و زمانه؛ عصر و زمانهای که گاه انسانها را از نزدیکترین کسان هم دور میكند. پایان داستان تأکیدی بر این نکته است. دانههايي از جنس خاطره پيرمرد روي صندلي، كنار يك درخت توي پارك نشسته بود. با چشمهاي كمسويش به دوروبر نگاه ميكرد؛ به آدمهايي كه ميآمدند و ميرفتند و به صداي بچهها و خندههايشان گوش ميداد. مادر از ماشين پياده شد، دست سينا را گرفت و با هم به اين طرف خيابان آمدند. مادر روي صندلي نشست و سينا با خوشحالي به طرف وسايل بازي دويد. پيرمرد همانطور كه چيزي زير لب زمزمه ميكرد، دانههاي تسبيح را از انگشتان چروكش ميگذراند. انگار در اين دانهها رازي نهفته كه هربار آنها را در دست ميگيرد آرامشي در چهرهاش ديده ميشود. تصويرگري: سهيلا كاوياني، خبرنگار افتخاري، شهرقدس - نه! امروز نميتوانم. الان از اداره ميآيم، خيلي خستهام. بگذار براي فردا. خداحافظ. صداي سهيلا بود. داشت از پارك ميگذشت، ولي آنقدر فكرش مشغول بود كه شايد اصلاً برايش فرقي نميكرد از پارك بگذرد يا خيابان. از كنار يك صندلي رد شد، چند لحظه ايستاد و مكث كرد، بعد مثل كسي كه آرامشش را پيدا كرده باشد، روي صندلي نشست و نفس عميقي كشيد. مادر به آسمان نگاه كرد و گفت: «هوا ابري است. الان است كه باران ببارد.» حدسش درست بود. چند دقيقه بعد آسمان شروع به باريدن كرد. پيرمرد آه كوتاهي كشيد و گفت: «ياد آن روزها به خير! توي شمال چه بارانهايي ميآمد! توي دريا كه ماهي ميگرفتيم، وقتي باران ميآمد همه با هم آواز ميخوانديم، چه روزهايي بود!» مادر بلند شد و گفت: «سينا! سيناجان بيا برويم. باران ميآيد، سرما ميخوري!» اما سينا اصلاً حواسش نبود. داشت به روزي فكر ميكرد كه زير باران دويده بود و افتاده بود توي چاله پر از آب و كلي گريه كرده بود. اما بعدش مادر بزرگش يك بادبادك نارنجي خريده بود و او زمين خوردن و درد پاهايش را فراموش كرده بود. راستي آن بادبادك كجاست؟! به خودش آمد و فهميد مادرش صدايش ميزند. به طرف او دويد و گفت: «مامان! آن بادبادك نارنجي كه دو سال پيش مامان بزرگ خريد، كجاست؟» - يادش به خير! آن وقتها توي راه مدرسه وقتي باران ميآمد، كلي كيف ميكرديم و ميخنديديم. آنقدر گرم خنديدن ميشديم كه وقتي ميرسيديم خانه، تازه ميفهميديم كه همه لباسهايمان خيس خيس شده! راستي الان نسرين كجاست؟ چه كار ميكند؟ كاش از او خبر داشتم! فكر كنم شمارهاش را داشته باشم! بلند شد و نگاهي به ساعتش انداخت. ديگر بايد ميرفت، بايد كارهاي اداره را انجام ميداد. راستي! شماره نسرين را هم بايد پيدا ميكرد. پارميس رحماني، خبرنگار افتخاري، تهران پسرك رنگي او به پسرك كلاه داد و سنگي خاكستري، تا روي آن بنشيند و از زير پايش رودي جاري ساخت تا پسرك از آن آب بنوشد. و بعد كلبهاي چوبي برايش ساخت و آن را به بهترين شكل رنگ زد. كلبهاي قهوهاي و زيبا. اندكي بعد گلهايي را در جنگل سبز كاشت. گلهايي به رنگ صورتي، زرد، سفيد، قرمز و در آخر كارش، لبخندي زيبا بر لبان پسرك انداخت. حالا نقاش با تمام وجودش، خوشحالي پسرك رنگي را در بوم نقاشي حس ميكرد! فريما منشور، خبرنگار افتخاري از كرج مدرسه هوا گرگ و ميش بود. صداي شلپ شلپ چكمهها در چالههاي سيراب شده از باران ديشب خفه ميشد. در هواي خاكستري جاده ميتوانستي توده رنگارنگي ببيني كه جاده را ميپيمايد، ميايستد و دوباره حركت ميكند. تا جاده اصلي خيلي راه مانده... عكس : زهرا حاجتي، فومن در خانهها را ميزنند و لحظهاي بعد يكي ديگر به جمعشان اضافه ميشود. سريع وسايلش را جمع كرد و بالا پوشش را پوشيد و گوشهايش را تيز كرد يك، دو، سه... «تق»... عادت كرده بودند كه دنبال او هم بيايند. قرار شده بود هر روز صبح او هم با آنها بيايد. پسرك دوباره تكه سنگي برداشت و به سمت شيشه نشانه گرفت كه در باز شد. چكمههايش را پوشيد و كوله پارچهاي را روي دوش انداخت و به جمع اضافه شد و جمعيت رنگي به راه افتاد. چيزي به جاده اصلي نمانده بود... برايش از مدرسه ميگفتند و كتابها را نشانش ميدادند. عكسهاي رنگارنگ و خطوط عجيب. چه لذتبخش بود! چند قدم بيشتر به جاده نمانده بود. اينجا ديگر بايد ازشان جدا ميشد. خداحافظي كرد و راهش را كج كرد. امروز بايد دستههاي برنج را از مزرعه به انبار ميآورد. پدرش گفته بود شايد امشب هم باران ببارد... مدرسه؟خوب... شايد سال ديگر! مژده منبع:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 298]