تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 15 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):از حقيقت ايمان اين است كه حق را بر باطل مقدم دارى، هر چند حق به ضرر تو و باطل به نفع ت...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826165274




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فرصتي براي خوشبختي


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: داستان‌هاي نويسنده‌هاي نوجوان و يادداشت جعفر توزنده‌جاني، مسئول بخش نوشته‌هاي نوجوانان، درباره يكي از آن‌هافرصتي براي خوشبختي چراغ راهنماي عابر پياده قرمز شد. درست مثل آدمك چراغ قرمز (و حتي بي‌حوصله‌تر و كلافه‌تر!) پشت خط‌هاي سياه و سفيد ايستاد. مثل اسب‌هاي سركش و رام نشدني، در انتظار رد شدن جلو و عقب مي‌رفت. ماشين‌ها با سرعت از روبه‌رويش مي‌گذشتند. با اين حال پيش از آن كه چراغ سبز براي عابرهاي پياده روشن شود، او به آن سمت خيابان رسيده بود. غروب خسته و كلافه روي بند زمان تاب مي‌خورد.تشنگي گلويش را چنگ مي‌زد. تا خانه راهي نمانده بود. از شير آب كنار پارك آب خورد. به اطرافش نگاه كرد. كسي به او توجهي نداشت در حالي كه در دل زرنگي خودش را تحسين مي‌كرد، از جلوي گربه‌اي كه زير نيمكت لم داده و دست‌هايش را مي‌ليسيد. عبور كرد. در خانه باز شد. همسايه واحد روبه‌رويي از خانه بيرون آمد. خودش هم نفهميد چه‌طور جواب سلامش را داد. پله‌ها را دو تا يكي بالا رفت. وارد خانه شد. بوي تاريكي و سكوت مثل بوي تعفن آزارش مي‌داد. كليد برق را زد. كلاسورش را روي پيشخان آشپزخانه گذاشت و پنجره آشپزخانه را باز كرد تا هوا در خانه جريان يابد. تلنبار ظرف‌هاي شسته‌نشده به او نيشخند مي‌زدند. دكمه تلفن را فشار داد. صداي خودش را شنيد كه درخواست گذاشتن پيام را مي‌كرد. دقايقي بعد از سوي صدايي ناشناس متوجه شد كه در آزمون پذيرش مؤسسه‌اي كه درخواست كار كرده بود موفق شده. برق خوشحالي در چشمانش جهيد. آستين‌هايش را بالا زد و مشغول شستن ظرف‌ها شد. سينك ظرف‌شويي از بار ظرف‌هاي كثيف نفس راحتي كشيد. در يخچال را باز كرد. جز چند عدد تخم‌مرغ و كمي كالباس و يك بطري آب چيز ديگري در آن نبود. تخم‌مرغ‌ها را برداشت تا براي خودش نيمرو درست كند. ديگر حال و حوصله كالباس را نداشت! بعد از غذا به مادرش تلفن زد و خبر داد كه كار پيدا كرده است. صدايش سكوت خانه را مي‌شكست: «بله مادر، من هم خوشحالم! دانشگاه؟ بله... بله! خوب پيش مي‌رود! حال پدر خوب است؟ سعيد چه‌طور؟ هنوز هم اردكش را دارد؟...» تلفن را كه گذاشت به اين فكر كرد كه چه‌قدر دلش براي شهرشان، خانواده و دوستان قديمي‌اش تنگ شده. دلش براي خودش هم تنگ شده بود! صداي اذان را كه شنيد دلش پركشيد كه به آسمان نگاه كند. اين قانون مخصوص خودش بود. هر چند مدت‌ها بود كه همه قانون‌ها را زيرپا گذاشته بود. اما اين بار... وارد اتاق شد تا از پنجره‌اي كه رو به كوچه‌پشتي باز مي‌شد و بر مسجد محل هم مشرف بود، به آسمان نگاه كند. با ورود به اتاقش چشمش به عكس‌هاي خانوادگي‌اش افتاد. دوباره احساس دلتنگي كرد. عكس بچگي خودش را ديد كه ظرف دانه را در دست دارد و غازها به دنبالش هستند و او در حالي كه به لنز دوربين خيره شده ، با نگراني از اين كه با اين همه غاز چه كند بغض كرده! لبخند بزرگي بر چهره‌اش غالب شد. به آسمان نگاه كرد. هنوز هم فرصت داشت. خوشبختي او را قورت داده بود... مه‌جبين شيراوندي خبرنگار افتخاري از اسلامشهر قافله عمر قطار آمده بود. به او گفتم: «دلم برايت تنگ مي‌شود.» بي‌تفاوت به سمت پله‌ها رفت. فرياد زدم: «صبركن!» برگشت و به من نگاه كرد. به طرفش دويدم. در آغوشش گرفتم. گونه‌اش را بوسيدم. گفتم: «كاش بيشتر با من مي‌ماندي.» گفت: «نمي شود، بايد بروم.» سوار قطار شد. سوت قطار در گوشم طنين انداخت. در قطار بسته شد و به راه افتاد. دنبال قطار دويدم و از پنجره‌هاي قطار به او نگاه كردم. قطار پيچيد و از نگاهم دور شد. در حالي كه اشك در چشمانم جمع شده بود، فرياد زدم: «خداحافظ كودكي.» مدت‌ها در ايستگاه قطار نشستم و اشك ريختم. تحمل دوري‌اش برايم خيلي سخت بود. اشك چشم‌هايم را پر كرده بود و چشم‌هايم جايي را نمي‌ديد. اشك‌هايم را پاك كردم و به دوروبرم نگاه كردم. قطار ديگري در ايستگاه ايستاده بود. از روي صندلي بلند شدم و به طرف قطار رفتم. دختري از قطار پياده شد و روبه‌رويم ايستاد. دقيق نگاهش كردم. چه‌قدر شبيه من بود. دختر گفت: «سلام! من نوجواني‌ات هستم.» من مات و مبهوت به دختر نگاه كردم و چيزي نگفتم. دختر سري تكان داد و گفت: «چه استقبال گرمي!» به خودم آمدم و گفتم: «سلام.» دختر لبخندي زد. من هم با لبخند كمرنگي جوابش را دادم. دختر دستش را روي شانه‌ام گذاشت و گفت: «بايد به وضعيت جديد عادت كني.» بعد لبخندي زد و گفت: «زودباش، بايد برويم خانه. مادر نگران مي‌شود.» به طرف خانه به راه افتاديم. با خودم گفتم: «اين قافله عمر عجب مي‌گذرد!...» شيرين جعفري از تهران تکنیک در داستان استفاده از شیوه‌های نو داستان‌نویسی و شکل‌های مختلف روایت صرفاً برای مرعوب کردن خواننده نیست. وقتی صحبت از شیوه‌های روایت مثل دانای کل، سوم شخص، من راوی و... می‌شود برای این نیست که نویسنده نشان بدهد اطلاعات خوبی از داستان‌نویسی دارد، بلکه برای آن است که باورپذیری داستان بیشتر شود و خواننده خود را به لایه‌های زیرین اثر ببرد. در این داستان اگر نویسنده به جای من راوی از شیوه دیگری استفاده می‌کرد، در همان آغاز با این سؤال خواننده روبه‌رو می‌شد که جایگاه این ایستگاه در واقعیت کجاست، اما حالا می‌تواند از آن بگذرد و بگوید راوی دارد خیال‌پردازی می‌کند و با ایستگاهی خیالی گذر عمرش را به نمایش گذاشته است. قول امسال هم درخت حياط خانه ما سيب نداد. نگرانم كه نكند طاقت پدر تمام شود و بخواهد درخت را قطع كند. چندبار گفته كه اگر امسال سيب ندهد، حتماً آن را قطع خواهد كرد. درخت خوبي است. هميشه سبز است و سايه بزرگي دارد. ما خيلي دوستش داريم و دلمان نمي‌خواهد قطع شود، هر چند سيب نمي‌دهد. يك روز پدر خسته از سركار آمد. نگاهش به درخت سيب بي‌بار افتاد. برقي در چشمانش درخشيد كه مرا ترساند و به سمت زيرزمين رفت. وقتي برگشت، يك اره زنگ زده دستش بود. يك دفعه دلم ريخت. باورم نمي‌شد اين پايان كار درخت باشد. خشكم زده بود و نمي‌توانستم كاري كنم. ايستاده بودم و با چشماني وحشت زده، نزديك شدن پدر به درخت را نگاه مي‌كردم. پدر به درخت رسيد و اره را روي تنه آن گذاشت. درست مثل يك قرباني. نفهميدم از كجا سروكله خواهرم پيدا شد و جلوي پدر ايستاد و گفت: «نه، آقا جون خواهش مي‌كنم اين كارو نكن. من بهت قول مي‌دم سال ديگه سيب مي‌ده...» فكر نمي‌كردم پدر قبول كند، ولي در كمال ناباوري، پدر كوتاه آمد و درخت بي‌ثمر را بخشيد. اما با مهلت يك ساله. حالا يك سال از آن روز مي‌گذرد و درخت پر از سيب شده، ولي ديگر خواهرم نيست تا اولين سيب‌هاي درخت را ببيند. منبع:




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 193]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن