واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: وقتي بابام كوچيك بود صبح زود يكي از روزهاي پاييز بابام از خواب بيدار شده بود و داشت خودشو آماده ميكرد كه بره توي پاركينگ خونهشون و ورزش كنه، آخه شب قبل باباي بابام بهش گفته بود كه «عقل سالم در بدن سالمه.» بعدشم گفته بود كه:« سحرخيز باش تا كامروا شوي.» بابام جمله اولشو خوب فهميده بود اما توي جمله دوم، نفهميده بود «كامروا» يعني چي، اما حدس ميزد يه چيزي مثل گل پسر، شاخه نبات ميشه. واسه همين هم تصميم گرفته بود صبح زود بلند بشه و بره توي پاركينگ و ورزش كنه تا هم زودي عاقل بشه و هم گل پسر، قندعسل يعني كامروا. بعدش بابام جوجهشو كه هنوز خوابيده بود صدا كرد و گفت: «پاشو بريم ورزش كنيم.» اما جوجه كوچولو سرشو بيشتر فرو كرد زير پتو و فقط دم فسقلي شو تكون داد و نشون داد كه من نميآم. بابام هم گفت: «باشه، بخواب! من ميرم ورزش كنم تا مغزم بشه قد هندونه اما تو بخواب كه بشه قد شيپيش.» خب البته بابام كه شپش نديده بود اما فكر ميكرد هرچي موجودات گندهتر بشن مغزشونم بزرگتره و عاقلترن. واسه همين به خودش گفت اگه خيلي ورزش كنم مغزم ميشه قد نهنگ، اما باز هم نتونست بفهمه مغز به اون گندگي رو چهطوري تو كله كوچولوش جا بده. بعدش به خودش گفت عيب نداره، امشب از بابام ميپرسم. و رفت توي پاركينگ. توي پاركينگ آقاي همسايه كه داشت ورزش ميكرد، بابامو ديد و گفت: «بهبه! آقاكوچولو، چي شده صبح به اين زودي اومدي اينجا؟» بابام گفت: «ميخوام ورزش كنم، عاقل و كامروا بشم.» بعدشم از آقاي همسايه پرسيد: «ببخشيد آقاي همسايه،اين چيه كه هي ميزنيد تو سرتون بعدشم ميزنيد تو پشتتون، بعد ميگيريد جلوي صورتتون؟» آقاي همسايه خنديد و گفت: «تو سرم نميزنم كه، اين اسمش ميله، واسه ورزش كردنه.» بابام گفت: «ميله آهني كه ميگن همينه كه سنگينه؟» تصويرگري: لاله ضيايي آقاي همسايه كه ديگه نميخنديد گفت: «اين چوبيه و اسمش هست ميل، نه ميله.» بعدشم به بابام گفت: «حالا اگه ميخواي ورزش كني برو اون تخته شنا رو بيار و به من نگاه كن تا ياد بگيري.» بابام هم گفت: «چشم» و رفت ته پاركينگ تا يه تخته بياره واسه شنا كردن. اما اونجا هرچي نگاه كرد هيچ تختهاي نديد و فقط يه دونه ديد كه مثل يه طاقچه كوبيده بودنش روي ديوار و روي اونم آقاي همسايه همه ميلهاشونو با يه عالمه چيزهاي ديگه گذاشته بود كه بابام اسمشونو بلد نبود. خلاصه بابام فكر كرد كه حتماً همون تخته روي ديوارو بايد ببره، واسه همين هم پريد و از تخته آويزون شد و شروع كرد از اون تاب خوردن تا شايد كنده بشه و اونو ببره اما مگه تخته كنده ميشد؟ تا اينكه بالاخره بابام خسته شد و تخته از دستش در رفت و مثل فنر رفت بالا و هرچي كه روش بود رفت تو هوا و بعدشم همهشون گرومب و گرومب ريخته رو زمين. آقاي همسايه كه حسابي ترسيده بود جيغ زد: «چيكار ميكني نيم وجبي!» و دنبال بابام كرد. بابام بدو آقاي همسايه بدو. اما آقاي همسايه فقط تونست پنج دور و نيم، دور پاركينگ دنبال بابام بدوه و آخرشم از خستگي نشست روي زمين و گفت: «بچه، تو با اين نفست ميتوني قهرمان دوي استقامت بشي، الانم برو خونه، من ديگه خسته شدم، منم برم يه چيزي واسه صبحونه بخرم و بيام.» نيم ساعت بعد آقاي همسايه با يه قابلمه كوچولو اومد در خونهشون و گفت: «بيا اينو بگير و بخور تا جون بگيري، من كه حسابي خسته شدم.» بابام هم قابلمه رو گرفت و رفت توي آشپزخونه و درشو باز كرد كه ببينه توش چيه، اما توي قابلمه فقط يه آب زرد و چرب بود. بابام يه ملاقه برداشت و كرد تو قابلمه و آورد بالا اما آقا چشمت روز بد نبينه، توي ملاقه يه دونه چشم درسته بود كه داشت به باباي بيچارم زل زل نگاه ميكرد. طفلكي بابام مثل سنگ خشك شد و ملاقه از دستش افتاد و چشم هم قل خورد و رفت گوشه سفره وايساد، يه دفعه بابام دهنشو باز كرد و از ته دلش شروع كرد به جيغ كشيدن. مامان و باباي بابام دويدن تو آشپزخونه و بابامو كه داشت دور آشپزخونه مثل اسب مسابقه ميدويد و جيغ ميكشيد گرفتن. بابام يه جيغ ميكشيد و يه جمله ميگفت، بالاخره هم گفت: «قابلمه، چشم، آقاي همسايه آدمخوره.» كه شنيد باباي بابام داره ميگه: «توي قابلمه يه زبون و يه مغز هم هست.» واسه همين بلندتر جيغ كشيد و شروع كرد به دويدن كه با كله رفت توي در كابينت كه باز بود و غش كرد وسط آشپزخونه. باباي بابام كه بزرگ بود اونو بلند كرد و گفت: «خجالت بكش بچه، اون يه جور غذاست كه از كله پاچه گوسفند درست ميكنن و آقاي همسايه هم خواسته به تو لطف كنه كه برات اونو آورده.» بابام كه تازه خيالش از آدمخوري راحت شده بود يه پوفي كرد و مثل يه گوجهفرنگي پهن شد كف آشپزخونه. كمكم همسايهها جمع شدن و شروع كردن به گفتن و خنديدن و آقاي همسايه هم بابامو بوس كرد و بهش يه شكلات داد و بابام هم چشماشو ريز كرده بود و خودشو واسه همه لوس ميكرد كه خانم پير همسايه پاييني با يه قابلمه اومد تو و گفت: «بيا پسرجون اين سوپ رو بخور تا يه كم حالت بياد سر جاش، رنگت مثل گچ ديوار شده.» مامان بابام در قابلمه رو باز كرد و ملاقه رو كرد توي سوپ كه آقا، خدا نصيب گرگ بيابون نكنه، با اولين ملاقه يه دست زردرنگ با چهار تا انگشت بلند اومد توي ملاقه كه باباي بيچارهام دوباره جيغ زد و فرار كرد و رفت پشت باباي بابام قايم شد . خانم پير همسايه پاييني گفت: «پسرجون اين سوپ پاي جوجهس كه بخوري و قوي شي.» خيال بابام راحت شد و از پشت باباي بابام اومد بيرون. اما يه دفعه جوجه بابام كه اسم سوپ پاي جوجه رو شنيده بود وسط ميز غش كرد و پاهاش رفت هوا و همه شروع كردن به خنديدن. منبع:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 206]