واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: در آستانه فرارسيدن 14 تير، روز قلم، هر روز داستان كوتاهي از يكي از نويسندگان معاصر ايراني را منتشر ميكنيم؛ در اولين گام داستان كوتاه طنز «طلسم» نوشته «اكبر صحرايي» انتشار مييابد. خمپاره پشت خاكريز كه زمين خورد؛ صداي ناله اش به گوش رسيد. دود و خاك كه پس رفت؛ روي پهلوي راست افتاد. نشستم بالاي سرش. هول دست روي پهلوي چپ او گذاشتم. خون آرام از لاي انگشت هايش نشت كرد. زخم از بيرون دهان باز كرده بود! توي دلم خالي شد! چفيه ازدور گردن باز كردم و گذاشت روي زخمش. فرياد زدم: ـ امدادگر! امدادگر! زير آتش خمپاره، امدادگري خودش را رساند. عرق صورت خاك گرفته اش را پاك كرد و برانكارد را كنار او گذاشت. گفت: «كمك كن پاهاش رو بگير!» دو پاي بلند و شانه پهن او را گرفتيم تا داخل برانكارد بگذارند. چشمم به خط الم قورباغه ايي افتاد كه با ماژيك آبي، روي برزنت برانكارد نوشته شده بود: ـ حمل بيش از 40 كيلو بار، اكيدن ممنوع! بي اختيار خنديديم و نگاهم را انداختم به او كه بالاي هفتاد كيلو داشت! نوشته ي روي برانكارد براي امدادگر تازگي نداشت. بالاخره زور زديم و او را توي برانكار خوابانديم. من عقب برانكارد و امدادگر جلو حركت كرد. چفيه روي پهلوي او خيلي زود رنگ خون گرفت. صورتش هم رنگ نداشت. به ذهنم رسيد سر او را گرم كنم. ـ باز كه تركش خوردي؟ مژها و صورتم از زير عينك هم، خاك گرفته بود. يكي دو بار پلك زدم و ادامه دادم: ـ چه سري تو كارت، زخمي مي شي، اما شهيد نمي شي! انگار كه از حرفم جان گرفته باشد، لبخند كم رنگي زد. ـ دليلش رو مي خواي بدوني؟ از سنگيني برانكارد عرق مي ريختم و هن هن نفسم بلند بود. خم شدم روي سر او. ـ ها بله! بگو؟ مردمك چشمش را چرخاند و بالاي سرش را نگاه كرد. امدادگر هم انگار مرده شوري كه مرده شستن برايش عادي شده باشد، توي حال خودش بود. صدا را پايين آورد و ادامه داد: ـ قول مي دي به كسي نگي؟ خم شدم روي برانكارد.. ـ اگه بگم، گناه؟ ـ طلسمش مي شكنه. ـ طلسم! ـ ها...آه! خون چك! چك! از زير برانكارد مي چكيد روي خاك. از درد پلك ها را روي هم فشار داد. دانه هاي عرق توي صورتش جوشيد. گفتم: «چي شد؟» ـ چيـ...زي نيـ...س...جوابم رو ندادي؟ ـ باشه، قول مي دم، پيش خودم بمونه! آب دهان را پايين داد و گفت: «مي دوني» حرفش را بريدم: ـ گفتن خودت، طلسم رو نمي شكنه؟ ـ تو فقط گوش كن... از درد حرف خود را قطع كرد. چند بار نفس گرفت. بي قرار شده بود، ادامه داد: ـ تو چنـ...د سال جنگ، هميشه از خـ...دا خواستم شهيد بشم. نفس گرفت. ـ اما ننه م، دم به ساعت، دعا مي كنه كه سالم برگردم خونه. زوز زد. ـ اين وسط، خدا مونده دعاي منو مستجاب كنه، يا دعاي ننه م رو! براي اينه كه زخمي مي شم! عينكم را برداشت. بين خنديدن و گريه ماندم. خسته شد و اشاره كرد تا برانكارد را زمين بگذاريم. برانكارد را روي زمين كه گذاشتيم، بالاي سرش نشستم. چند بار دست كشيدم توي موهاي خاكي جلو سر او و بازي كردم. صداي همهمه و درگيري از پشت خاكريز بلند شد. ـ آتيش كنيد، دشمن داره مي آد! صداي سوت خمپاره آمد. كُپ شدم روي خاك. فر فر تركش ها هواي بالاي سرم را شكافت. سرو صدا كه خوابيد؛ روي دو زانو نشستم. تند به او خيره شدم. صورتش سفيد و چشم هايش به تاق آسمان خشك بود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 679]