واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: همشهری-نخستين و مهمترين كشف آذرماني دركتاب«هفت» استفاده توانمندانه او از ظرفيتهاي موسيقايي قالب مسمط براي اجراي چيزي شبيه به جريان سيال ذهن است. اين كشف ارزشمندتر از احياي صرف يك قالب كهنه است؛ يافتن ظرفيتي نو است در قالبي پيش شناخته.در بيشتر متنهايي كه با جريان سيال ذهن روبهرو هستيم، سرچشمه اين جريان ناخودآگاه كاراكتري داستاني است كه با مختصاتي خاص و در چارچوب روايت تعريف ميشود. اين يعني دستكم دو محدوديت كه پاي اين جريان را از برخي اقليمها كوتاه ميكند. اما در «هفت» بيواسطه با ناخودآگاه خود شاعر طرفيم. ذهن بهدنبال تكيه گاهي ميگردد حال آنكه شعرها مركز گريزند. در ادامه اين نوشتار ميخواهيم به بررسي جريان سيال ذهني شاعر در دو مسمط نخست اين دفتر بپردازيم. ساختار كلي دو مسمط نخست بيشباهت به سير و سلوكي عرفاني نيست و اين نكته همسو با دغدغههاي عرفاني شاعر (البته عرفاني زميني) در مجموعههاي پيشيناش است. شاعر از خود شروع ميكند، مرحلهاي تجريدي را ميگذراند و به بازتعريف خود ميپردازد. اين مجرد شدن در هريك از دومسمط به خوبي پرداخت شده است. حلقه ماه آسمان را خورد/ مكث كردم دهان زبان را خورد/ تا سرودم روان دهان را خورد/ جان به لب آمد و روان را خورد/ چه كنم با جهان كه جان را خورد/ فرصتي شد زمان جهان را خورد/ عشق آمد تن زمان را خورد/ بيزمان باش و عاشقانه بيا(مسمط1) ابتداي هر دو مسمط با نظامهاي نشانهاي طرفيم كه من را در مركز هستي قرار ميدهند و اين به نوعي طبيعيترين انتخاب ناخودآگاه شاعر براي آغاز است. مه كه سر ميكشد به خانهي من/ آسمان ميرسد به شانهي من/ اشك و آه است آب و دانهي من / درد اي يار جاودانهي من(مسمط1) و خورشيد درخشان شده از من / پس قطره فراوان شده از من/ اين است كه باران شده از من/ ابرم كه جهان جان شده از من(مسمط2) همين ابتدا من صورت متفاوتي در هر يك از شعرها از خود نشان ميدهم. در شعر اول با من دردآلود شاعر طرفيم و در شعر دوم با من سرخوش او كه دو روي يك سكهاند. به اين ترتيب نوعي سير و سلوك در هر يك از شعرها شروع ميشود كه بسته به درونمايه من دچار سرانجامي متفاوت ميشود. كالبد شكافي اين منها حال اهميت پيدا ميكند. من سرخوش شاعر من زاياي اوست و به عبارتي من شاعر او. نوشتناش باراني است كه بر جهان ميبارد و جان بخش است. حال آنكه من درد آلود، زخم خوردهي هستي است و دردي انساني دارد. من سرخوشاش من است و من درد آلودش ما. گرهي كه ورق را در هر دو شعر بر ميگرداند رويارويي شاعر با مرگ است در هريك از اين حالات. جوهر و دقيقه اصلي، از سرگذراندن مرگ است و باز تعريف من كه ديگر مرگ را حل كرده است. من دردآلود شاعر كه هستي را مايه رنج خود ميداند؛ خسته از دست ميزبان شدهام/ اين دو روزي كه ميهمان شدهام (مسمط 1)، مرگ را رهايي بخش خود ميداند. مرگ عصيان شيريني است در برابر زندگي كه درد در درد او را امتحان ميكند: گوركن بذرمرده ميكارد/ شادم از اينكه دوستم دارد/ تا مرا هم به خاك بسپارد/.../ آه اگر زندگيم بگذارد/ مرگ تصوير روشني دارد/ آفرين آفرين به آينهها (مسمط1) مقابله من زايا با مرگ، صورتي ديگر دارد. مرگ يعني پايان شاعري و زايايي و چه كابوسي از اين بدتر؟ پس ديگر مرگ انتقامي از زندگي نيست: برف آمده و نمنم مرگ است/.../ تا زندگيات محرم مرگ است/ هر لحظه كه داري دم مرگ است/.../ تا مريم تو مريم مرگ است/ از بس بنويسد كه بميرد (مسمط2) پس يك راه بيشتر پيش پاي شاعر نميماند. استحاله در شعر كه جاودانهتر است؛ غيراز تو كه نشناختماي شعر/ با پاي جنون تاختماي شعر/ جز شعر نپرداختماي شعر/.../ پس قافيه را باختماي شعر/ با واژهي بيدال مسمط (مسمط2) مسمط (شعر) ميماند و شاعر نيست، معلولي است كه علت را فراگرفته است، يا مدلولي بدون دال كه بيدال بودن قافيه را با هوشمندي و زيبايي توجيه ميكند. همچنين رديف كه در بند اول مسمط دوم شده از من بود در بند آخر به اي شعر ميرسد كه اجرايي است از مستحيل شدن شاعر در شعر. حال آنكه در مسمط اول رديف بند اول، من در بند آخر به شدهام مبدل ميشود كه تداعيگر اين مطلب است كه شاعر با فرار از زندگي و پذيرفتن مرگ بهعنوان يگانه چاره دردهايش هويتي تازه ميپذيرد كه نه تنها بر خلاف مسمط دوم تسليم به انتفا در شعر نميشود بلكه شعر را فرو ميبلعد و ابر موجوديتي پيدا ميكند به آن شكل كه همگان را براي بالا رفتن از مقام خود فرا ميخواند: خوردهام شعر و استخوان شدهام/ دنده بر دنده نردبان شدهام/ برويد از مقام من بالا *** 1 مِه كه سر ميكشد به خانه من آسمان ميرسد به شانه من اشك و آه است آب و دانه من درد، اي يار جاودانه من سيري از سفره زمانه من وه به اين مهر بيبهانه من دشمنيهاي دوستانه من من كه كارم گذشته از حالا حلقه ماه، آسمان را خورد مكث كردم دهان زبان را خورد تا سرودم روان دهان را خورد جان به لب آمد و روان را خورد چه كنم با جهان كه جان را خورد فرصتي شد زمان جهان را خورد عشق آمد تن زمان را خورد بيزمان باش و عاشقانه بيا هرچه حرف است ميم و نونِ من است كينه بيرونتر از درون من است بيد مجنون كه سرنگون من است عشق، ديوانه جنون من است آنچه مينوشد آه، خون من است سقف دنيا كه بر ستون من است صبح فردا اگر بدون من است جشن آوار ميشود برپا از حريم حرم حرامترم كه از ابليس هم بهنامترم خاصم و از عوام عامترم گرچه از باد بيدوامترم از حضور عدم مدامترم من كه از فكر شمع، خامترم باز از اشك چشمهام، ترم آسمان، گريه كن منم دريا پرده بردار از دو روي زمين آنورش شاد و اينورش غمگين آنورش ديگري اسير همين كه بگويد منم چنان و چنين اينورش من نشستهام به يقين پس رها كن كنار من بنشين دو سه حرفي بكار و شعر بچين تا بداني چه ميكنم تنها نسبتي نيست بين من و كفن تا بپوشانمش به پاره تن حافظانه كنار سرو و چمن غزلي ناب در پياله و... من مست، جاويدم از شراب سخن جانگرفتن به جام و طعنهزدن؟ آه زاهد، تو هم بگير و بزن تا نگويي كه من كجا تو كجا گوركن بذر مرده ميكارد شادم از اينكه دوستم دارد تا مرا هم به خاك بسپارد آينه تكهتكه ميبارد تا دلم قطرهقطره بشمارد آه اگر زندگيم بُگذارد مرگ، تصويرِ روشني دارد آفرين آفرين به آينهها خسته از دست ميزبان شدهام اين دو روزي كه ميهمان شدهام درد در درد امتحان شدهام نه كه مشغول آب و نان شدهام كه سراپا فقط دهان شدهام خوردهام شعر و استخوان شدهام دنده بر دنده نردبان شدهام برويد از مقام من بالا 2 خورشيد درخشان شده از من پس قطره فراوان شده از من اين است كه باران شده از من ابرم كه جهان جان شده از من ديوانه پريشان شده از من هر برگ سخندان شده از من تهران كه خراسان شده از من مي ترسد از اين ابر مسوّد بايد قلمي تازه بكارم سرسبزتر از اشك ببارم هر شعر درختيست كه دارم هر برگ تَرَش را بشمارم در مشت جنونم بفشارم بر سينهي دريا بسپارم تا گام به ساحل بگذارم در حلقهي گرداب مجرد بيهوده منم بس كه سر هيچ راهي شدهام با خطر هيچ با وعدهي نامعتبر هيچ من منتظرم پشت در هيچ تا باز بگيرم خبر هيچ جز هيچ چه ماند از اثر هيچ تنديس عدم بر كمر هيچ من ماندم و آن پوچي ممتد برف آمده و نمنم مرگ است سرد است كه گرمي غم مرگ است تا زندگيات محرم مرگ است هر لحظه كه داري دم مرگ است هرچند كفن پرچم مرگ است جنگ است و جهان در خم مرگ است تا مريم تو مريم مرگ است از بس بنويسد كه بميرد غير از تو كه نشناختم اي شعر با پاي جنون تاختم اي شعر جز شعر نپرداختم اي شعر تيغ تو به تن آختم اي شعر آتش شد و انداختم اي شعر تا سوختم و ساختم اي شعر پس قافيه را باختم اي شعر با واژهي بيدال مسمط
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 378]