تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر که از آبروی برادر مسلمان خود دفاع کند مطمئناً بهشت بر او واجب می شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835106985




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خورشید شاه قسمت ششم


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خورشید شاه قسمت ششمسمک عیار
خورشید شاه
قسمت پنجمقسمت چهارمقسمت سومقسمت دومقسمت اولخورشیدشاه که ربوده شدن برادر را دید غمگین شد و به خیمه‌گاه خود برگشت. تا چند روز غمگین و خاموش بود. اما بعد از چند روز، به بازار بزازان رفت و در راه سواری را دید که از هیبت او متعجب شد. سوار، همراهان پیاده‌ای داشت. از نام و نشان آنها پرسید. گفتند که آن سوار، شغال پیل‌زور، امیر جوانمردان و عیاران است. خورشید شاه با خود گفت: باید پیش ایشان روم و از آنها کمک خواهم.و به خیمه‌گاه خود برگشت. او آنچه دیده بود، برای دیگران هم گفت. پس از آن، یاران خود را اجازه داد تا هر کجا که می‌خواهند بروند و خود با کیسه‌ای زر به خانه شغال پیل‌زور رفت. چون به در خانه رسید گفت: امیر خود را گویید که غریبی آمده است!آنها رفتند و پیغام گفتند. شغال گفت: باید که از کسان خورشید شاه باشد! او را به داخل بیاورید.خورشید شاه را به داخل خانه بردند. شغال گفت: حاجت تو چیست؟خورشید شاه گفت: رازی دارم که باید بگویم. اما باید قول دهید که رازدار باشید!شغال گفت: به دادار کردگار سوگند که راز تو را به کسی نگوییم و جان فدای تو کنیم.خورشید شاه گفت: من خورشید شاه، پسر مرزبانشاه، شاه حلب هستم.شغال گفت: ولی ما در بارگاه فغفور بودیم که دایه جادوگر، خورشید شاه را با خود برد!خورشیدشاه گفت: او برادرم، فرخ‌روز بود. ما هر دو شبیه هم هستیم اسب و آن غلام را من رام کردم. اما سوال را برادرم پاسخ گفت: به خاطر خطری که در میان بود.شغال گفت: من با این شصت رفیقی که دارم، همه خدمتکار فرخ‌روزیم.خورشیدشاه گفت: پس کاری کنید که بتوانم خبری از فرخ‌روز به دست آورم.شغال گفت: این کار، بسیار سخت است. کسی نتواند که با جادوگر درافتد.سمک عیار، یکی از یاران شغال پیل‌زور، که در جمع آنها حاضر بود رو به شغال گفت: اگر اجازه دهی، من این کار بکنم!سمک در ادامه گفت: آری، یکی از خدمتکاران مه‌ پری زنی است به نام روح‌افزا، او مرا فرزند می‌خواند و در حق من مادری می‌کند. به در خانه او رویم و از او کمک خواهیم که اگر او خواهد، تواند ما را نزد مه پری‌ برد.شغال پذیرفت و سمک را آفرین گفت. نزدیک سحر، خورشید شاه، سمک و شغال به در خانه روح‌افزار رفتند. چون به آنجا رسیدند، سمک گفت: ای مادر مهربان که بارها در حق من مادری کرده‌ای. اکنون نیز آمده‌ام و می‌خواهم که سخن مرا بپذیری و حرفم را بر زمین نیندازی.روح‌افزا گفت: حاجتت بگوی!سمک گفت: ای مادر، دانی که جوانمردی چیست؟روح‌افزا گفت: جوانمردی یعنی که اگر کسی حاجتی داشته باشد و نزد من آید، جان پیش او سپر کنم و هرگز راز کسی را با دیگری نگویم و آن را آشکار نکنم.سمک گفت: من هم رازی دارم که به تو بگویم و امانتی دارم که به تو بسپارم. اما باید سوگند خوری که آن راز را با کسی نگویی و امانت مرا نزد خود نگه داری!روح‌افزا گفت: به یزدان پاک قسم می‌خورم که با شما دوست باشم و دشمن شما را دشمن شمارم و هرگز رازتان را آشکار نکنم.پس سمک گفت: ای مادر، این جوان غریب، خورشیدشاه، شاهزاده ملک حلب و خواستگار مه‌ پری، دختر فغفور است.روح‌افزا گفت: مگر خورشید شاه اسیر دایه جادوگر نشد؟سمک گفت: نه، آنکه اسیر جادوگر شد، فرخ‌روز است، برادر خورشیدشاه. حال، خورشیدشاه می‌خواهد که به درون قصر فغفور رود برای خبرگیری از وضع و حال برادرش، فرخ‌روز و این کار تنها از دست تو برآید.روح‌افزا، قدری فکر کرد و گفت: یافتم! اما باید که این شاهزاده در خانه من بماند و هر چه گفتم، عمل کند.خورشید شاه پذیرفت. چند روزی گذشت، از قضا نوروز رسید و مه پری از روح‌افزا عیدی خواست. روح‌افزا گفت: غلامی خریده و تربیت کرده‌ام که همتا ندارد و تنها شایسته دختر شاه فغفور است. آوازش چون آواز داوود سحرانگیز است و مه‌ پری از آن خشنود شود.مه پری گفت: بیاور تا در کارها به ما کمک کند و از آوازش بهره ببریم!روح‌افزا، به خانه رفت، لباس غلامانه بر خورشیدشاه پوشانید، روی و موی او را چون غلامان آراست، کلاهی که مخصوص غلامان بود بر سرش گذاشت و او را به دربار، نزد مه‌ پری برد. مه پری از دیدن غلامی با آن زیبایی خوشحال شد و کارهایش را به او وا گذاشت.چون شب رسید، مه پری همه کنیزان و غلامان را مرخص کرد و تنها خورشیدشاه را نگاه داشت تا او و دایه جادوگرش را خدمت کند و آواز سحرانگیزش را بشنوند. خورشیدشاه، چون مجلس را خلوت دید، در دل گفت: فرصت خوبی است، باید که بیهوشانه در شربت آنها ریزم و به خوردشان دهم!خورشیدشاه داروی بیهوشی را که همراه آورده بود، در شربت ریخت و دو جام بلورین از آن شربت پر کرد و برای مه پری و دایه برد. هر دو از آن شربت خوردند و بیهوش بر زمین افتادند؛ حتی فرصت شنیدن آواز خوش خورشید شاه پیش نیامد. خورشید شاه که چنان دید، دست و پای دایه را با کمند بست، او را به دوش گرفت و به باغ قصر آمد. او دایه را پای دیوار بلند قصر گذاشت، خود به بالای دیوار رفت، دایه را بالا کشید، از آن طرف فرود آمد و رو به خانه عیاران نهاد. از قضا در میانه راه به شغال پیل‌زور و سمک عیار برخورد. آنها راه بر وی بستند. اما وقتی دیدند، خورشیدشاه است، شادمان شدند، دایه را به خانه خود بردند و او را در بند کردند. سمک گفت: آفرین بر تو که کاری مردانه کردی، کاری که همه عیاران در آن عاجز بودند! اکنون دایه را به ما بسپار و به قصر بازگرد تا از فرخ‌روز خبری به دست آوری.خورشید شاه پسندید و به قصر بازگشت.صبح چون خورشید بردمید .... برگرفته از کتاب: سمک عیاربازنویسی: حسین فتاحادامه دارد... *******************************مطالب مرتبط خواب و بیداری  آب زیر کاه  سر بی کلاه و پای بی کفش شاید دوباره‌ همدیگر را پیدا كنیم  پسرک، گاری، شهربازیقصه دو دوست شاه ظالم





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 192]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن