تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 26 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):تا زمانى كه مردم، امر به معروف و نهى از منكر نمايند و در كارهاى نيك و تقوا به ي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

کلینیک زخم تهران

کاشت ابرو طبیعی

پارتیشن شیشه ای اداری

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

ساندویچ پانل

ویزای ایتالیا

مهاجرت به استرالیا

میز کنفرانس

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1853558538




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خورشید شاه قسمت هفتم


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خورشید شاه قسمت هفتمسمک عیار
خورشید شاه
قسمت ششم قسمت پنجم قسمت چهارم قسمت سوم قسمت دوم قسمت اول صبح، چون خورشید بردمید، مه پری بیدار شد و غلام خود را صدا کرد. خورشید شاه در لباس غلامان پیش دوید و به مه پری خدمت کرد. باز چون شب رسید، مه پری که از خدمت کردن خورشید شاه دلشاد بود، همه را مرخص کرد و غلام به خدمت او پرداخت. او شربتی گوارا مهیا کرد، داروی بیهوشی در آن ریخت و برای مه پری آورد. چون مه پری بیهوش گشت، خورشید شاه گفت: بیرون روم و در باغ قصر بگردم، شاید مخفی‌گاه فرخ‌روز را پیدا کنم! پس به باغ قصر رفت و ناگاه دهلیزی دید. خواست بدان سو رود که سیاه زنگی بدشکلی پیش آمد و با شمشیر، راه خورشیدشاه را سد کرد. خورشیدشاه گفت: مزن که آشناست!نگهبان گفت: هر که هستی باش! اما بدان در این عالم هیچ‌کس را جرئت آن نیست که به این دهلیز نزدیک شود!خورشیدشاه گفت: من خدمتکار مه پری هستم، آمدم گشتی در باغ بزنم.نگهبان چون از خورشیدشاه مطمئن شد، گفت: این جایگاه از آن دایه مه پری است. جز او هیچ‌کس به آن راهی ندارد. خورشیدشاه گفت: و چه نیکو نگهبانی بر آن گماشته‌اند!از این حرف، نگهبان شاد شد، به خورشیدشاه لبخند زد و گفت: حال که چنین است، دمی بیاسای و آوازی نیکو بخوان، تا من نیز دمی از آوازت بیاسایم!خورشیدشاه که فهمیده بود این دهلیز، همان جایگاه حبس فرخ‌روز است، کنار نگهبان ماند و برایش آواز خواند. بعد به سرای مه‌ پری برگشت و کاسه‌ای شربت آورد. سپس شربت را که در آن داروی بیهوشی ریخته بود به دست نگهبان داد.نگهبان که سخت خسته بود، کاسه شربت را گرفت و سر کشید. او آرام آرام بیهوش گشت و بر زمین افتاد. خورشیدشاه که چنین دید، کلید از کمرگاه نگهبان باز کرد، در دهلیز را گشود و به آن داخل شد. نردبانی بود. از آن نردبان پایین رفت، به اندازه پنجاه پله تا به سرای تاریک و نموری رسید. چهار در و چهار حجره رو در روی او بود و بر در هر حجره، شمعی روشن. جماعتی گرد شمع نشسته و بند بر دست وپای آنها بود. خورشید شاه بر آن جماعت نگریست تا فرخ‌روز را یافت. پیش دوید و بند را از دست و پای او باز کرد.فرخ‌روز گفت: ای برادر، چگونه به این دخمه وارد شدی؟خورشیدشاه گفت: داستانش طولانی است، بماند برای بعد. بیا برویم که وقت تنگ است!فرخ روز گفت: حال که به اینجا آمده‌ای، این بی‌گناهان را نیز آزاد کن!خورشید شاه گفت: امشب نمی‌توانم، چرا که این همه جمعیت اگر به باغ قصر وارد شوند، نگهبان‌ها آنان را ببینند و همه را به بند باز گردانند. باشد برای شب بعد؛ اما به این شرط که این راز را پیش خود نگه دارند و به هیچ‌کس نگویند.آنها که در بند بودند. سوگند خوردند که این راز را پوشیده دارند و فرخ‌روز و خورشیدشاه بیرون رفتند. وقتی به باغ رسیدند، از دیوار بالا رفتند و آن سوی دیوار فرود آمدند. خورشیدشاه، فرخ‌روز را گفت: به سرای عیاران، نزد سمک رو و ماجرا را چنانکه دیدی به آنها بگو. اگر پیغامی هست، با روح‌افزای بگویید تا به من بگوید. خصوصاً که فردا شب، باید این مردمان دربند را آزاد کنیم!خورشید‌شاه، فرخ‌روز را روانه کرد و خود به سرای مه‌ پری بازگشت.از آن طرف، چون فرخ‌روز به سرای عیاران رسید، در باز دید و داخل شد. از داخل خانه صدای چوب زدن و ناله کسی شنیده می‌شد. جلوتر رفت. زنی را دید دست و پا بسته در میان عیاران. چون خوب نگاه کرد، دایه جادوگر را شناخت. سمک عیار و شغال پیل‌‌زور نیز با دیدن فرخ‌روز او را در آغوش گرفتند و بوسیدند. دایه که دست و پایش در بند بود، رو به فرخ‌روز کرد و گفت: چگونه از آن سیاهچاله بیرون آمدی؟ پس آن نگهبان کجا رفته است؟فرخ‌روز گفت: ای بدنهاد جادوگر! تو پنداری من تا این حد نادانم که مرا در بند کنی و من هم آرام بنشینم؟ فکر کردی ما عاجزیم؟ من بند و زندان تو را بشکستم و بیرون آمدم، فردا شب هم باقی اسیران بیرون آیند!دایه افسوس خورد و زاری‌کنان گفت: تاکنون هیچ پهلوانی را یارای گشودن در زندان من نبود. نمی‌دانم کدام پهلوان زندان مرا شکسته است.فرخ‌روز همه ماجرا را برای سمک و شغال پیل‌زور گفت و پیغام خورشیدشاه را داد. آنها به سرای روح‌افزای رفتند و پیغام دادند که به خورشیدشاه بگو، امشب، ما نیز به سرای مه پری می‌آییم. روح‌افزای به سرای مه پری رفت، در فرصتی مناسب، پیغام شغال پیل‌زور و سمک عیار را به او گفت و قدری داروی بیهوشی که با خود آورده بود، به خورشیدشاه داد.چون شب رسید، روح‌افزای و دیگر خدمتکاران مه‌ پری رفتند و خورشیدشاه ماند. خورشیدشاه برای  مه پری طعام  و شربت آورد و آن شب هم در شربت مه پری داروی بیهوشی ریخت. چون دختر را خواب در ربود، خورشیدشاه به باغ رفت تا نگهبان سیاهچاله دایه را بیهوش سازد. اول آوازی خواند که نگهبان را سخت خوش آمد. بعد از آن به سرای رفت و با قدحی شربت، که در آن داروی بیهوشی بود، بازگشت و آن را به نگهبان داد. نگهبان با شادمانی شربت را سرکشید و کمی بعد به خواب رفت.خورشید شاه به بالای بام رفت تا ببیند که سمک و شغال پیل‌زور آمده‌اند یا نه. از بالا نگاه کرد و در کنار دیوار، شغال پیل‌زور و سمک عیار را دید با پنجاه مرد عیار. خورشیدشاه کمند انداخت. شغال پیل‌زور و سمک عیار بالا آمدند و دیگر عیاران همان‌جا ماندند. خورشیدشاه جلو افتاد و آن دو پشت سرش رفتند تا به سیاهچاله رسیدند. خورشیدشاه کلید از کمرگاه نگهبان باز کرد و سمک عیار دست بر دهان او گذاشت و گفت: این همدست آن جادوگر است. باید که کشته شود!نگهبان که نیمه جان بود، باقیمانده جان را از دست داد و بمرد. آن سه به سیاهچاله رفتند، در را بگشودند و زندانیان را آزاد کردند. چون به باغ قصر رسیدند، سمک عیار رو به زندانیان از بند رسته گفت: ای شهزادگان و جوانمردان، بدانید این خورشیدشاه، پسرمرزبانشاه است که بند از دست و پای شما آزاد کرد. او جان خود را بر کف نهاد و در چنین جایگاهی داخل شد. اول دایه جادوگر را اسیر کرد، بعد این نگهبان را بفریفت و حال هم شما را آزاد گردانید. شما همگی به خواستگاری مه پری آمده بودید، اما به دست دایه اسیر شده، در این سیاهچاله به بند افتادید. باید که سوگند خورید و دیگر به خواستگاری مه پری نیایید که خورشیدشاه به خواستگاری او آمده است. برگرفته از کتاب: سمک عیاربازنویسی: حسین فتاحادامه دارد... *******************************مطالب مرتبط گلو درد جشن تولد پروانه‌ای عمو تایتی ضرب شستی به رقیب ایرانی!(1) ضرب شستی به رقیب ایرانی! (2)  توجه: پاسخ پرسشخ خود را در این لینک بیابید





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 589]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن