واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خورشید شاهقسمت اول
قسمت دوم راویان اخبار و ناقلان شیرین سخن شیرین گفتار چنین روایت کرده اند که روزگاری در شهر حلب پادشاهی بود نیک رفتار و خوش کردار که از خدم و حشم چیزی کم نداشت. نام این پادشاه مرزبانشاه بود و وزیری داشت به نام هامان.وزیر، سالها بود که به پادشاه خدمت می کرد.مرزبانشاه از خوشیهای روزگار و از نعمت، همه چیز داشت جز فرزند. او روز و شب در آرزوی داشتن فرزند می سوخت و همیشه از خدا می خواست که فرزندی به وی عطا کند.روزی شاه وزیرش را نزد خود خواند و به او گفت: « ای وزیر دانا و مهربان، می دانی که از گنج و گوهر و از آبادانی و رعیت، چیزی کم ندارم، اما بدون داشتن فرزند، همه اینها بی ارزش است.باید فرزندی باشد که جایگاه پدر را نگاه دارد تا پادشاهی من به بیگانه نرسد. اکنون به جای خلوتی برو، در طالع من نگاه کن و ببین که آیا خداوند برای من فرزندی مقرر کرده است یا نه؟!»همان وزیر برخواست و از خدمت شاه بیرون رفت. او در خانه خود، اسطرلاب برگرفت و در آن نگریست و آنچه باید بداند، فهمید.پس همان دم نزد شاه برگشت و گفت: « برای شاه فرزندی است خوشبخت و خوش اقبال، اما نه از این ولایت!».شاه پرسید: « پس از کدام ولایت؟» هامان گفت: « از ولایت عراق! مادرش زنی است که شوهر وی در اثر حادثه ای مرده و اکنون تنهاست».شاه از هامان خواست معلوم کند که آیا شاه عراق دختری بدین سان در پس پرده دارد یا نه. هامان مأمورانی به ولایت عراق فرستاد و معلوم شد که آری، شاه عراق دختری دارد به نام گلنار نام، که شوهرش جان به جان آفرین تسلیم کرده و از او پسرکی به جا مانده به نام فرخ روز.همان وزیر، نزد مرزبانشاه آمد و احوال همه را بازگفت. مرزبانشاه آمد و احوال همه را بازگفت. مرزبانشاه خرسند شد و گفت: « ای وزیر، مالی فراوان مهیا کن و به خواستگاری این دختر برو!»به دستور مرزبانشاه، درهای خزانه گشوده شد و هامان صد بدره زر، که در هر بدره هزار دینار بود و ده کیسه مروارید، که در هر کیسه هزار دانه بود و قیمت آنها بر کسی معلوم نبود، مگر خدای بزرگ و تاجی مرصع و صد جامه زربفت و پنجاه خادم را با پیغامی از سوی مرزبانشاه، همراه فرستاده ای کرد تا نزد شاه عراق رود و دخترش را برای مرزبانشاه خواستگاری کند.چون شاه عراق آن همه زر و سیم را بدید و پیغام مرزبانشاه را شنید، خرم شد و فرمان داد تا همه قاضیان، اهل علم و امیران کشورش حاضر شوند. پس دختر خویش را به آیین خدایی به عقد مرزبانشاه درآورد و روز بعد، تاجی گوهر نگار و یک انگشتری، صد غلام ماهروی، صد خادم و صد اسب را همراه دختر کرد و برای دامادش فرستاد.چون خبر آمدن گلنار به مرزبانشاه رسید، هامان وزیر با سپاه به استقبال رفتند و گلنار را با شکوه تمام به قصر آوردند. مرزبانشاه عالمان و قاضیان را خواند و یکبار دیگر گلنار را عقد بستند. پس مشاطگان دست گشودند و جمال گلنار را بیارستند.از این پیشامد، مرزبانشاه شادکام بود و شب و روز به داد و عدل مشغول بود. در هفته دو بار امرای دولت را حاضر می کرد و به امور ملک و مملکت می پرداخت و دو ماه بر این کار مشغول بود که خبر دادند گلنار فرزند دار شده است.نوبت زادن که رسید، گلنار پسری به دنیا آورد چون صد هزار نگارستان.همان ساعت، منجمان طالع او را بگرفتند و دایه ای، فرزند ماهروی را نزد پدر برد. فرزند خویش را خورشید شاه نام نهاد و بوسه مهر بر جمال وی داد.شهر را آذین بستند، مهمانخانه گشودند و همه مردم شهر مهمان شاه بودند.در همان روزها بود که شاه عراق، فرخ روز، پسر دیگر گلنار را نزد مادر فرستاد. تقدیر چنان بود. فرخ روز، زمانی نزد مرزبانشاه آمد که شهر را آذین بسته و خلق مهمان شاه بودند.شاه، فرخ روز را که کودکی دوساله بود، با مهربانی در کنار خود گرفت و در چهره او نگاه کرد.اگرچه خورشید شاه کوچک بود، ولی هیچ تفاوتی با فرخ روز نداشت.چون خورشید شاه چهار ساله شد، مرزبانشاه برای تربیت وی ادیبان را جمع کرد تا او را ادب آموزند و ادیبان مشغول شدند. خورشید شاه چنان باهوش بود که هرچه را استاد یک بار می گفت، می آموخت و دیگر فراموشش نمی شد. فرخ روز هم همان را می آموخت، اما هوش و زیرکی او به پای خورشید شاه نمی رسید.وقتی خورشید شاه ده ساله شد، از ادب و هنر و نوشتن و خواندن، همه بر او روشن بود و می توانست با هر ادیبی به بحث بنشیند و با او پنجه در افکند.مرزبانشاه چون چنین دید، فرمان داد تا استادان دیگری بیاورند و پسر را ادب میدان داری آموزند؛ ادب سواری و گوی و حلقه و نیزه و تیر و کمان و کمند و کشتی و شطرنج، چنان که در همه اینها استاد شود.در چهار ده سالگی زیبایی و جمال خورشید شاه به درجه ای رسید که هرگاه از بازار می گذشت، صد هزار مرد و زن بر بام و پنجره به نظاره اش می نشستند و بر وی آفرین می گفتند.چون خورشید شاه در همه علوم استاد شد، او را هوس افتاد تا سازهای خوش بنوازد. مرزبانشاه استادی را فرمود تا جمله سازها را به فرزندش بیاموزد و خورشید شاه جمله سازها را آموخت.او آوازی داشت که گویی آواز داوود بود.به دشت و صحرا می رفت، شکار می کرد و گاهی آواز می خواند و باز می گشت.
از قضا روزی خورشید شاه نزد پدر آمد و اجازه خواست تا یک هفته به کوه و صحرا رود. پدر او را در کنار گرفت و بر وی نام یزدان خواند و گفت: جان پدر! تو دانی که تنها پسر منی، برو ولی خود را به خطر میفکن!پس دو پهلوان همراه او فرستاد تا در خدمتش باشند؛ یکی الیان و دیگری الیار، با پنج سوار و خیمه و خرگاه.خورشیدشاه هفده ساله بود که از بهر شکار بیرون رفت. به دستور او جمله بازهای شکاری و سگ ها را همراه بردند تا در شکار آنها را کمک کنند فرخ روز برادر خورشید شاه نیز در این سفر همراه او بود.وقتی سپاه به دشت رسید، جملگی به دنبال شکار، رو به مرغزار نهادند.سواران تیرها زدند و در پایان، هرچه شکار کرده بودند، به بارگاه مرزبانشاه فرستادند، بدین ترتیب، تا یک هفته به شکار مشغول بودند.یک روز بامداد ... برگرفته از کتاب سمک عیارادامه دارد ...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 397]