تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):افطارى دادن به برادر روزه دارت از گرفتن روزه بهتر است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827709108




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خورشید شاه (18)


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خورشید شاه (18) حیلههای مهران وزیر قسمت دهم
خورشید شاه (18)
ناله سمک را شنید. مه پری به لالا صالح گفت: « این کیست که می‌نالد؟»لالا صالح گفت: « این سمک عیار است!»مه پری می‌دانست که سمک، یار و رفیقخورشید شاه است. خواست او را ببیند و احوال خورشیدشاه از او بپرسد. پس به لالا صالح گفت: «سمک را نزد من بیاور!» لالا صالح نزد سمک رفت و گفت: «دختر شاه، مه پری خواستار دیدار توست!» و دست وپایش گشود و او را پیش مه پری برد.سمک خدمت کرد. مه پری، که مهر خورشیدشاه در دل داشت، به سمک گفت: «ای سمک، چگونه در بند افتادی؟ از حال خورشید شاه چه خبر داری؟»سمک زبان گشود و آنچه بر او و خورشیدشاه گذشته بود، همه را گفت، از مکر مهران وزیر و حیله‌هایی که او به کار برده بود. مه پری غمگین شد. سمک گفت: «نگران نباش که من به دنبال خورشید شاه روم و او را به اینجا آورم! وعده ما امشب در باغ قصر.»از دگر سو، مهران وزیر در خدمت فغفورشاه بود که فرستاده قزل‌ملک، پسر شاه ماچین به دربار آمد و نامه او را تقدیر کرد. فغفورنامه را به مهران داد و گفت: «بخوان!»مهران نامه را خواند و گفت: «قزل ملک ما را به جنگ طلبیده است. می‌گوید که یا مرا به خواستگاری مه پری بپذیرید یا به جنگ ما بیایید که اگر نبایید، ما بیاییم و چین را با خاک یکسان کنیم.»
خورشید شاه (18)
فغفورشاه گفت: «باید که لشکری بفرستیم تا نگویند که ترسیدند و به جنگ ما نیامدند.»پسر شیرافکن، پهلوانی بود به نام شیرویه فغفور او را مـأمور کرد تا با بیست هزار مرد جنگی به جنگ قزل‌ ملک برود. همراه شیرویه، پهلوان دیگری به نام شاهک با ده هزار مرد جنگی و پهلوانی به نام سمور با پنج هزار سوار روان شدند. همگی سلاح برگرفتند، اسب‌ها را زین کردند و با ساز و برگ فراوان به جنگ قزل‌ملک رفتند.از قضا خورشیدشاه، شغال پیل‌زور و فرخ روز هم که دیده بودند سمک گرفتار مأموران مهران شده است، به صحرا رفتند تا در خلوت تدبیری اندیشند. چون خبر رفتن لشکر به جنگ سپاهیان ماچین را شنیدند، گفتند: «ما نیز همراه آنها برویم تا از شر نیرنگ‌های مهران‌ وزیر در امان مانیم.»فرخ‌روز گفت: «ولی ما که اسب و سلاح نداریم!»شغال گفت: «من دوستی دارم. به خانه او رویم و از وی کمک بخواهیم.»
خورشید شاه (18)
هر سه به خانه دوست شغال رفتند. خورشید شاه کنار پنجره ایستاده بود و به گذشته‌ها می‌اندیشید که ناگهان در خانه همسایه، جمهور را دید. او همراه خورشیدشاه از جلب آمده بود. اما همراهان، وی را در سرزمین چین گم کرده بودند. خورشیدشاه جمهور را صدا زد و او به نزد خورشیدشاه آمد. خورشیدشاه جمهور را در آغوش گرفت و هر یک حال و روزگار بازگفت. جمهور از حال خورشیدشاه و فرخ‌روز در شگفت بود. خورشیدشاه آنچه در آن روزگار بر ایشان گذشته بود، همه را گفت. بعد نامه‌ای به پدرش، مرزبانشاه نوشت و احوال خود را شرح داد و در پایان اضافه کرد:«ای پدر بزرگوار، اگر طالب دیدار منی، لشکری گران به سوی من فرست تا با کمک سپاهیان بتوانم نزد تو بازگردم و یک بار دیگر آن پدر بزرگوار را ببینم.»جمهور نامه خورشیدشاه را گرفت و به طرف حلب راه افتاد. چون جمهور بیرون رفت، شغال، خورشیدشاه و فرخ‌روز لباس جنگ پوشیدند. هر یک اسبی برداشتند و بیرون رفتند تا خود را به لشکر برسانند و همراه آنان به ماچین روند. از آن سو، سمک برای پیدا کردن شغال و خورشید شاه همه جا را گشت و چون آنها را پیدا نکرد، به باغ قصر، نزد مه پری برگشت و گفت: «ای ملکه، هرجا را که می‌شناختم، به دنبال آنها گشتم. آنها همراه لشکر بیرون رفته‌اند تا به جنگ شاهزاده ماچین بروند!»  برگرفته از کتاب: سمک عیار بازنویسی: حسین فتاح تنظیم برای تبیان: خرازی ادامه دارد ...  ********************* مطالب مرتبط خورشید شاه قسمت اول خورشید شاه قسمت دوم خورشید شاه قسمت سوم خورشید شاه قسمت چهارم خورشید شاه قسمت پنجم خورشید شاه قسمت ششم خورشید شاه قسمت هفتم خورشید شاه قسمت هشتم خورشید شاه قسمت نهم خورشید شاه قسمت دهم خورشید شاه قسمت یازدهم خورشید شاه قسمت دوازدهم خورشید شاه قسمت سیزدهم خورشید شاه قسمت چهاردهم خورشید شاه قسمت پانزدهم خورشید شاه قسمت شانزدهم خورشید شاه قسمت هفدهم





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 304]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن