تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1834967279
شاه و کنیزک
واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: شاه و کنیزک
(داستانی زیبا از مثنوی مولوی (http://p30city.net/showthread.php?p=142864))
این داستان یکی از داستان های زیبا و پند آموز جلال الدین محمد بلخی( مولوی ) است که ما(تبیاد) قصد داریم در مقالات بعدی به تحلیل این حکایت دلنشین برای شما عزیزان بپردازیم . باشد که مورد توجه و عنایت شما قرار گیرد .
http://img.tebyan.net/big/1389/01/11215022080162201135244207491836746252250.jpg
پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شكار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه كنیزك زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خرید, پس از مدتی كه با كنیزك بود. كنیزك بیمار شد وشاه بسیار غمناك گردید. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این كنیزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواریدفراوان به او میدهم. پزشكان گفتند: ما جانبازی میكنیم و با همفكری ومشاوره او را حتماً درمان میكنیم. هر یك از ما یك مسیح
شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نكردند. خدا هم عجز وناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فایده نداشت.دخترك از شدت بیماری مثل موی, باریك و لاغر شده بود. شاه یكسره گریه میكرد. داروها, جواب معكوس میداد.
شاه از پزشكان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه كرد كه از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا كرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تواسرار درون مرا به روشنی میدانی. ای خدایی كه همیشه پشتیبان ما بودهای، بارِ دیگر ما اشتباه كردیم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان دریای بخشش ولطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید كه یك پیرمرد زیبا و نورانی به او میگوید: ای شاه مُژده بده كه خداوند دعایت راقبول كرد, فردا مرد ناشناسی به دربار میآید. او پزشك دانایی است. درمان هر دردی را میداند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
دخترك از شدت بیماری مثل موی, باریك و لاغر شده بود. شاه یكسره گریه میكرد. داروها, جواب معكوس میداد.
فرداصبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه میدرخشید. بود و نبود. مانند خیال, و رؤیا بود. آن صورتی كه شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهرة این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غریب را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر میآمد. گویی سالها با هم آشنابودهاند. و جانشان یكی بوده است.
شاه از شادی, در پوست نمیگنجید. گفت : ای مرد ، محبوب حقیقی من تو بودهای نه كنیزك. كنیزك, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشك را پیش كنیزك برد و قصه بیماری او را گفت: حكیم، دخترك را معاینه كرد. و آزمایشهای لازم راانجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشكان بی فایده بوده و حال مریض را بدتركرده, آنها از حالِ دختر بیخبر بودند و معالجه تن میكردند. حكیم بیماری دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
http://img.tebyan.net/big/1389/01/1121421732118819772178209249545412025211782.jpg
دردعاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینه اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا میداند.
حكیم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من میخواهم از این دخترك چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حكیم ماند و دخترك. حكیم آرام آرام از دخترك پرسید:
شهر تو كجاست؟ دوستان و خویشان تو كی هستند؟ پزشك نبض دختر راگرفته بود و میپرسید و دختر جواب میداد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید،از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكیم از محلههای شهر سمر قند پرسید. نام كوچه غاتْفَر، نبض را شدیدتر كرد. حكیم فهمید كه دخترك با این كوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسید،رنگ دختر زرد شد، حكیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان میكنم.این راز را با كسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كنی مانند دانه از خاك میروید و سبزه و درخت میشود. حكیم پیش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چاره درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود.
شاه دو نفر دانای كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب كرده است. این هدیه ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بیایی ، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر وخانوادهاش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نمیدانست كه شاه میخواهد او را بكشد. سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیهها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سرداشت. وقتی به دربار رسیدند حكیم او را به گرمی استقبال كرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانههای طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكیم گفت: ای شاه اكنون باید كنیزك را به این جوان بدهی تابیماریش خوب شود. به دستور شاه كنیزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز به روز ضعیف میشد. پس از یكماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:
عشق هایی كز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود
آنگاه حكیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز به روز ضعیف میشد. پس از یكماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد.
زرگرجوان از دو چشم خون میگریست. روی زیبا ، دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم كه صیاد ، برای نافة خوشبو خون او را میریزد. من مانند روباهی هستم كه به خاطر پوست زیبایش او را میكشند. من آن فیل هستم كه برای استخوان عاج زیبایش خونش را میریزند. ای شاه مرا كشتی. اما بدان كه این جهان مانند كوه است و كارهای ما مانند صدا در كوه میپیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمیگردد.
زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنیزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. خود، ناپایدار است. عشق زنده, پایداراست. عشق به معشوق حقیقی كه پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه تر میكند مثل غنچه.
عشق حقیقی را انتخاب كن, كه همیشه باقی است.جان ترا تازه میكند. عشق كسی را انتخاب كن كه همة پیامبران و بزرگان ازعشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد كریمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نیست.
عکس مه رویان بستان خدا
تحلیل داستان شاه و کنیزک در مثنوی مولوی (http://p30city.net/showthread.php?p=142864)
بخش اول ، بخش دوم :
وجوه تمثیلی بودن این داستان
http://img.tebyan.net/big/1389/01/4315017639195206225165121599107254151251229.jpg
یکی از دلایل مشوق خواننده برای جستن لایه های تمثیلی در ورای الفاظ ظاهری، بیتی است در آغاز داستان که بیان آن را به منزله ی بیان «حال ما» گفته است: بشنوید ای دوستان این داستان / خود حقیقت نقد حال ماست آن. حدود مفاهیم تمثیلی این داستان از ظواهر شخصیتهای آن تجاوز کرده، از احوال نوع انسان
تفحص می کند و بدین اعتبار «ما» ناظر بر کل افراد آدمی است، اما تسری معنا به همین جا ختم نمی شود، بلکه میان ماجرای اشخاص این داستان با روابط عاشقانه ی شمس و مولانا و تحولات غریب این شاعر – چنان که در تراجم احوالش ثبت کرده اند – شباهت انکار ناپذیری هست. در نتیجه، می توانیم این داستان را هم ناظر بر احوال شمس و مولانا تلقی کنیم، هم تمثیلی از ماجرای روح آدمی در سیر حیات و کیفیت ارتباط عالم خلق با عالم امر؛ یعنی روح چگونه در تن تکوّن و پس از رهایی از خواهشهای حسی چه حالی می یابد. در تطابق سطح تمثیلی این داستان با حقیقت مکتوم در حیات اجتماعی قوم، می توان گفت که مولوی با بینش رمزاندیش خویش، به یک داستان مسبوق نگریسته و آن را با ماجرای خضر که بی سببِ آشکار، آن نوجوان را کشت و شرح آن در سوره ی کهف قرآن آمده است، در هم آمیخته و داستانی تمثیلی و پر رمز و راز ساخته است و این ادعا از تصریح مولانا استنباط می شود:
کشتن این مرد بر دست حکیمنی پی امید بود و نی ز بیماو نکشتش از برای طبع شاه تا نیامد امر و الهام الاهآن پسر را کش خضر ببرید حلقسرّ آن را در نیابد عام خلق
به عبارت دیگر، می توان چنین استنباط کرد که مولوی برای بیان رموز ذهنی خویش و جهت توجیه ذکر این قصه ، داستان بلامنازع قرآن را مؤید سخن خود می کند و در حقیقت، قصد القای این نکته را دارد که لطف الهی و کمال و حقیقت، خلاف جهت راهی است که عامه گام در آن نهاده اند و حکیم راه شناسی که مؤیّد به اشارت غیبی باشد، می تواند خلق را از این کژروی برهاند؛ حتی اگر حیات حقیقی را در مرگ صوری باز نماید. در کنار این، باید افزود که علاوه بر کلیت داستان، اشارات تمثیلی را می توان درباره ی هر یک از اشخاص داستان یافت.
http://img.tebyan.net/big/1389/01/14649117214180221234124620918430153688821.jpg
شاه که در این داستان یکی از چهار شخصیت اصلی است، خصیصه هایی دارد که جرأت جست و جوی اشارات تمثیلی را در احوال او، به خواننده می بخشد تا بتواند او را تمثیل و تجسمی از روح آدمی بداند.
نخستین خصیصه ی وی این است که «در زمانی پیش از این» (مولوی، 1373: 1/36) (1)
زندگی می کرد. بعید به نظر نمی رسد که بتوانیم آن زمان را تأویل و تعبیر به عالم ذر کنیم که روح در عالم مجردات در آن به سر می برد و برای طی مدارج تکامل بدین جهان آمد. خصایص بعدی نه تنها مخالف این طرز تلقی نیستند، بلکه القا کننده ی آن نیز هستند.
دوم این که این شاه برخلاف داوری عموم در حق شاهان، «ملک دنیا بودش و هم ملک دین» (همان جا). از قید «هم» می توان تفاوت این شاه را با تمام شاهان استنتاج کرد، زیرا ملک دین او، افزون بر ملک صوری تمام شاهان است.
سوم این که او سواری سوی شکار می رود. می توان سوار بودن او را به تنزل و تکون روح در جسم آدمی تعبیر کرد، زیرا در کتب حکمی مسبوق بر مولوی آن قدر روح را به سوار تشبیه کرده اند که این تشبه تبدیل به یک تمثیل شده است؛ خصوصاً غزالی که یکی از مراجع فکری مولوی است، در کیمیای سعادت روح را به سوار و تن را به مرکب و قوای شهوت و خشم را به یاران این راکب تشبیه کرده است که این راکب به یاری این مرکب و یاران به سوی مقصد خویش می تازد (1380: 1/18 نیز ر.ک. تدین، 1384: 13). بنابراین، تأویل شاه سوار به روح ساکن در نفس و جسم آدمی، یادآوری یک خاطره ی شهره است، نه یک تشبیه غریب. موکبیان شاه را در این داستان می توان تجسم صفوف فرشتگان تلقی کرد که حرکت شاه روح را بدین عالم مشایعت می کنند.
چهارم این که این شاه از آغاز حرکت به سوی شکار که گرفتاری اش در عشق در آن اتفاق می افتد، بی اختیار و مقهور اراده ای ماورایی و مجهول است که او را به سوی قلمی که در ازل در حقش رفته است، می کشاند و بر اراده ی او چنان غلبه می کند که اراده ی شاه از آغاز تا پایان داستان هیچ نمودی ندارد؛ حال آن که خصلت اصلی شاهان دنیوی، استبداد به رأی و کامگاری و کامرانی است.
پنجم این که این شاه بی سبب عاشق کنیزک می شود و در این داستان سخنی دال بر جمال فوق العاده ی کنیزک نیست که در ربودن دل شاه از دیگر کنیزکان سبقت گیرد و آن سببِ عشقِ سوزان شاه باشد؛ هر چند ممکن است ادعا شود که عشق تابع سبب نتواند بود. پی جویی سببِ این امر بر دوش خواننده ی آشنا با افکار مولوی سنگینی می کند؛ یا باید آن را در تقدیر و غلبه ی قضا بر اختیار آدمی جست یا در اعتقاد به آشنایی ازلی روح و نفس در عالم ذر. دلیلی نیست که شاه که صدها کنیزک در حرمسرای خود دارد، کنیزکی بی نام و نشان را «جانِ جان» خویش بخواند و آفت بیماری او بر جانش زند.
http://img.tebyan.net/big/1389/01/154982032411918715313515132231434515149151.jpg
ششم این که شاه در این داستان به صراحت در عداد اولیا درآمده است. آنجا که دیگر شاهان «بر خیالی صلحشان و جنگشان» و «بر خیالی فخرشان و ننگشان» است، این شاه پای بسته ی دام اولیا، «عکس مه رویان بستان خدا» است (مولوی، 1373: 1-72). درباره ی هیچ یک از شاهان تاریخی که به نحوی احوالشان در مثنوی انعکاس یافته است، انتساب چنین فخری یافته نمی شود.
هفتم این که وقتی از عجز حکیمان مدعی در درمان کنیزک (نفس) به تنگ می آید، فوراً به مسجد (نماد طاعت و رهایی از خویشتن و وصل به مقام وحدت) می رود. همین می تواند – به دلالت عقلی – مفهومی از این نکته باشد که شاه (نماد روح) آشنایی سابق با نماد مذکور دارد و هرگاه که در مقدرات خویش به تنگنا می رسد، فوراً به گشایش ازلی که مسبوق و مطبوع وجدان وی است، باز می گردد: شه چو عجز آن حکیمان را بدید / پابرهنه جانب مسجد دوید (همان: 55/1). آیا پابرهنگی در اینجا نمی تواند تعبیر از بی خویشتنی و از خود رهایی باشد؟(2)
هشتم این که مولوی در پایان داستان برای توجه دادن خوانندگان به راز موجود و رحمت وارونمای مندرج در پیام داستان، تصریح می کند که:
شاه آن خون از پی شهوت نکرد تو رها کن بدگمانی و نبردگر نبودی کارش الهام الاه او سگی بودی دراننده نه شاهپاک بود از شهوت و حرص و هوا نیک کرد او لیک نیک بد نماگر بُدی خون مسلمان کام او کافرم گر بر دمی من نام او شاه بود و شاه بس آگاه بودخاص بود و خاصة الله بودگر ندیدی سود او در قهر اوکی شدی آن لطف مطلق قهرجو؟
(همان: 1/230-245)
http://img.tebyan.net/big/1389/01/2291811144165465725388102108481751647920.jpg
شاهی صاحب چنین اوصاف، بعید است که در عداد شاهان دنیوی باشد. پس او را تجسم روح دانستن به غرض مولوی بسی نزدیکتر است از بر شمردن او در زمره ی شاهان دنیوی و نادیده انگاشتن سطح تمثیلی داستان.
نهم این که مسیر عشق شاه، به محض رؤیت طبیب که تجسم رحمت و عنایات غیبی و اراده
ی ازلی است، عوض می شود و آشنایی با کنیزک را بکلی از یاد می برد و جذب طبیب الهی شده، با او احساس یگانگی کرده، خاطره ی آشناییِ گم گشته ی سابق را در یاد خود زنده می کند و چون دورافتاده ای از اصل خود ، به اصل خود باز می گردد و این یادآور تعبیر افلاطون در عشق و سیر روح است که «در عالم مجردات حقیقت زیبایی و حسن مطلق بی حجاب دیده، پس در این دنیا چون حسن نسبی و مجازی را می بیند، از آن زیبایی مطلق یاد می کند و هوای عشق او را بر می دارد تا آنجا که اتحاد عاقل و معقول حاصل گردد» (3) (فروغی، 1367:32):
هر دو بحری آشنا آموختههر دو جان بی دوختن بر دوختهدست بگشاد و کنارانش گرفتهمچو عشق اندر دل و جانش گرفت
آنگاه شیفته صفت می گوید: «معشوقم تو بودستی نه آن» (مولوی، 1/75 و 1373: 92). در بیت فوق کلمه ی بحری را که یادآور بحر است، نباید سرسری گرفت، زیرا گاهی غرض مولانا از بحر (آب، جو،...) حد عالم گم کشته ی ازلی است؛ از جمله در این بیت: وز ملک هم باید جستن / کل شیء مالک الا وجهه، (همان: 3/3901) که مربوط به سیر روح در مراحل آفرینش و رسیدن از حدود جسمانی به مراحل معنوی است، ظاهراً غرض از جو حد عالم امر است که درک آن ورای قوه ی ادراک آدمی، اما اعتقاد به وجود آن عاری از هر گونه تردیدی است.(4) همچنین تعلق طبیب الهی به عالم قدس قطعی و مورد تصریح داستان است. پس اگر آن طبیب ملکوتی است، قهراً باید شاه را ملکوتی و از زمره ی جواهر معنوی دانست و روح از همین جوهر است. شاه در عین حال که چون فنا شدن قطره در دریا، جذب طبیب الهی و در وجود او غرق می شود، کنیزک را بکلی از یاد می برد و چون دو همسفر متعارض، از او روی بر می گرداند و مانند دو جوهر متضاد، او را رها می کند. سبب این امر احساس آشنایی و یگانگی کهن با طبیب و احساس بیگانگی با کنیزک است که گویا اضطرارِ تنهایی در عالم حس او را نسبت به کنیزک تعلق خاطری داده بوده است:
پرس پرسان می کشیدش تا به صدر گفت گنجی یافتم آخر به صبر گفت ای هدیه ی حق و دفع حرجمعنی الصبر مفتاح الفرجای لقای تو جواب هر سؤالمشکل از تو حل شود بی قیل و قال
(همان: 1/95-100)
این نکته ی اخیر در حقیقت یادی از فلسفه ی غربت روح در عالم حس است که تا خبر طوطی همجنس خویش را می شنود، در قفس خاک یاد افلاک می کند.
ادامه دارد ...
پی نوشت ها:
1- در اشاره به مثنوی، عدد طرف چپِ ممیز، شماره ی بیت و عدد طرف راست، شماره ی دفتر است.
2- پابرهنه دویدن شاه که حاصل انفعال و نشان از خود بی خود شدن اوست، در چهار مقاله سابقه دارد: «چون رودکی بدین بیت رسید، امر چنان منفعل گشت که از تخت فرود آمد و بی موزه پای در رکاب خنگ نوبتی آورد و روی به بخارا نهاد» (نظامی، 1376: 48).
3- مدتها پیش از تحول مولوی یک نوع عشق عارفانه ی افلاطونی مورد قبول صوفیان بود (نیکلسون، 1366: 87).
4- این نماد پردازی مولوی که آب را تمثیل حد دو عالم خلق و امر می داند، شبیه این اندیشه رومیان است که بر این باور بودند که روح از تن مرده خارج شده، سوار کشتی می شود و از دریایی می گذرد و به عالم معنا می رسد؛ بدین جهت در کام مردگان خویش مسکوکی موسوم به أُپلُس می گذاشتند تا روح با پرداختن آن به کشتیبانِ دریایِ کذایی به قصد خود برسد. همین واژه به دو صورت پولِ (سیاه) و پل وارد فارسی شده است (این فقه اللغه را در یکی از مقالات ماهیار نوابی خوانده ام، اما مع الاسف هنگام تنظیم این یادداشتها، مجموعه ای را که مقاله ی ایشان در آن چاپ شده است، نیافتم). شاید به همین دلیل بوده که در آثار قدما پل اغلب به صورت پول کتابت یافته است: آمد باران غم پول سلام ببرد/ بر سر یک مشت خاک تا کی باران او (خاقانی).
دکتر ابراهیم رنجبر(استادیار گروه زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه محقق اردبیلی)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 520]
-
گوناگون
پربازدیدترینها