واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > سلحشور، یزدان - یک- دوست داشتم بنشینم ازقصهنویسی رو به پیشرفت ایران بنویسم یا در جواب آن بندهخدا که نظر گذاشته بود پای یکی از مطالبم در خبرآنلاین[ که ادبیات داستانی ایران با «دا» دیگر جهانی شده و امثال من که هی ناشکری میکنند نوکر پرسپولیس یا استقلال یا سپاهان هستند ودر واقع جلوی تیم محبوب اش یعنی فجر سپاسی ایستادهاند] آدم وعاقل واهل بهشت ادبیات وطنی بشوم اما چه کنم که میخ آهنین مال دیوار است نه مغز امثال من! قصهنویسی ایران حالا به مرحلهای رسیده که بخشی از مشکلاش حتی با سفارشنویسی هم حل نمیشود منظورم آن بخشی ست که روزی روزگاری میشد با آن خرج یک تا دوسال نویسنده تامین شود تا سر درد معیشتاش با دریافت استامینوفن یا آسپیرین موقتا آرام بگیرد. نه عزیز من! فکر میکنید اگر الان هم سفارشی بنویسید وحتی اگر مثل «دا» کارتان به چاپ صد وخردهای هم برسد چهقدر گیرتان می آید؟برای کار شما یک بار پول میدهند و آنهم آن قدر نیست که بتوانید از پس خرج دوماه ونیم این روزها بربیایید واگرهم کتاب با موفقیت غیر قابل انتظار روبهروبشود یاحتی ترجمه بشود، مگر این که کرم سفارش دهنده مبلغی ناچیز نصیب تان کند، وگرنه از خوان نعمتی که باید تابع قراردادی معمول و درصدی[از قیمت پشت جلد]باشد خبری نیست. چنین روندی تنها دو دسته را جذب سفارشنویسی می کند اول کسانی را که تازهکارند وجویای نام و البته می دانند که ممکن است موفقیت نسبی یک کتاب، شغلی پاره وقت با درآمدی تمام وقت نصیبشان کند ودوم کسانی که در این کسادی شغل ودرآمد[ برای آنان که هنوز میخواهند از راه نویسندگی روزگار بگذرانند]دنبال پر کاهی برای غرق نشدن هستند والبته چنین پر کاهی نه برای آنها فایدهای دارد نه برای سفارشدهندهی کار که نمیداند مغروق ادبی، حیات ادبی چنین آثاری را چندان جدی نمیگیرد. بابا!مشکل قصهنویسی این کشور نه ممیزیست نه فقر ایده نه پایین بودن دانش ادبی، مشکل، پول است پول! قصهنویس نان میخورد مثل شما، آینده میخواهد مثل شماو تخصصاش از لوله کش محلهتان کمتر نیست که هر چه قیمت بدهد فوری میگویید چشم! قصهنویسی ایران با قصهنویساناش داردمیمیرد وکسی هم اگر فاتحه بفرستد میگویند طرفدار پرسپولیس است نه فجر سپاسی!حالا بیایید هی نظر بگذاریید که «دا» دارد میفروشد!کسی خبر دارد که بازنویس آن، چهقدر گیرش آمده از آن فروش غیرقابل انتظار؟ دو- جای شما خالی ! رفته بودم جلسهای که قصهنویسهایش از 12 سال بودند تا14 سال و همهشان هم حرفهای مینوشتند.به معلمشان گفتم اگر خدابیامرز گلشیری این قصهها را میشنید خیلی غاافلگیر میشد؛ گفتم محشر بودند حتی اگر نویسندههاشان 30ساله بودند؛گفتم ولی چهطور میخواهی مقابل جامعهای که قصهنویس توی آن هیچ آیندهای ندارد از اینها محافظت کنی؛ گفتم میترسم که همین بچهها 10 سال بعد بیایند سراغت، بپرسند اگر دبیرشیمی میشدند آیندهی بهتری نداشتند؟! سه- مدتیست کتابی نخواندهام اما به همه میگویم که چندتا کتاب برای خواندن توی کیفم است. مدتیست که مجبورم برای حفظ آبرو، یک کیف پراز کتاب را هر روز این طرف و آن طرف بکشم توی این شلوغی تهران. مدتیست قصهای ننوشتهام اما هر کسی میپرسد میگویم دارم روی یک رمان کار میکنم. مدتیست که دیگر نویسنده نیستم اما به خودم به دیگران دروغ میگویم. مدتیست که زنده نیستم. دیگر زنده نیستم. چهار- یکی بود یکی نبود یه نویسنده بود که جای قصه نوشتن، دنبال یه لقمه نون این در واون در میزد بچهش میگف بابا چرا نمیری کنار دادگستری نامه بنویسی پولش بیشتره .زنش میگف دادشم یه آشنا داره توی یه دفتر اسناد رسمی که میرزا بنویس میخوان،بیا برو اونجا لااقل یه شغلی داشته باش که توی در وهمسایه، روم بشه بگم. یکی بود یکی نبود یه نویسنده بود زن نداش بچه نداش[ اما قبل از این بابایی که حرفشو زدم] واسهی همین حرفا رف پاریس خودشو کشت. یکی بود یکی نبود... مردن که تعریف کردن نداره.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 371]