تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 10 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):فرزندانتان را به سه چيز ادب كنيد: عشق به پيامبرتان، عشق به خاندان او، و قرآن خو...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1836030940




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رفتار خوب


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: رفتار خوب
رفتار خوب
کمی بعد از اذان ظهر، احمد به خانه رسید. درست مثل هر روز. اما چهره‌ی ناراحت او باعث شد تا مادر بپرسد: «اتفاقی افتاده؟» احمد گفت: «نه چیزی نیست». مادر فکری کرد و گفت: «خیلی خوب! تا تو دست و صورتت را می‌شویی من ناهار رو می‌کشم.تمام بعداز ظهر آن روز، احمد یک گوشه نشست. مادر به احمد نزدیک شد و دستی به سرش کشید و گفت: «شاید من بتونم کمکت کنم». احمد با ناراحتی گفت: «نمی‌دونم چرا همه‌ی دوستام یه‌جوری اذیتم می‌کنند. اصلا انگار کسی منو دوست نداره. اولش خوب با هم دوست می‌شیم اما کمی بعد رفتار دیگه‌ای نشون می‌دن، حتی باهام قهر می‌کنن. همیشه همین‌ طوره. دیگه از هیچ کس خوشم نمی‌آد». مادر گفت: «داری تند می‌ری. این جوری‌ام که می‌گی نیست». احمد با بغض گفت: «چرا همین طوره. پارسال با حمید دوست بودم. فکر می‌کردم پسر خوبیه ولی به خاطر یه توپ فوتبال باهام قهر کرد. الان هم هر وقت منو می‌بینه می‌گه: «چطوری خسیس.» بعد با خشایار دوست شدم. اما اونم بی‌ادب بود. بعدش رضا اینا اومدن اینجا. روزهای اول که رضا کسی رو نمی‌شناخت باهام دوست شد ولی بعد که با بچه‌های دیگه آشنا شد دیگه با من بازی نکرد. اصغر و شهرام هم نمی‌دونم چرا منو تو بازی شون راه نمی‌دن. اصلا هیچ کدومشون به درد دوستی نمی‌خوردن». مادر پرسید: «او تا با بچه‌های دیگه هم همین رفتار رو دارن یا فقط با تو این‌ جوری‌ان؟» احمد گفت: «نه! همشون با هم دوستن. فقط با من بد هستن». مادر گفت: «می‌دونی پسرم! راه‌های زیادی وجود داره تا آدما بتوونن به هم اعتماد کنن یا همدیگه رو دوست داشته باشن. مثلا این که آدم به دوستش دروغ نگه یا وقتی دوستش احتیاج به کمک داره، کمکش کنه. وقتی که دوستش چیزی احتیاج داره بهش قرض بده. با دوستانش مهربون و با ادب رفتار کنه. تحقیر شون نکنه. اشتباهاشون رو ببخشه. برای شیرین کردن خودش پیش دیگران، دوستانش رو نرنجونه. بداخلاقی نکنه. و خیلی چیزهای دیگه. یادته هر وقت حمید می‌اومد اینجا، توپش رو هم می‌آورد ولی وقتی یه روز از تو خواست توپت رو ببری موندی خونه و گفتی حالم خوب نیست نمی‌آم بازی؟» احمد گفت: «خوب توپم نو بود. خراب می‌شد». مادر گفت: «توپ اونم قبل از این‌که هر روز باهاش بازی کنه، نو بود». احمد گفت: «آره درسته.» و بعد تو فکر رفت. یاد خشایار دوست خوب و مهربانش افتاد. با اینکه می‌دانست کوچک کردن اسم خشایار چقدر او را ناراحت می‌کرد ولی هیچ‌وقت اسمش را کامل صدا نکرد. او هم یک روز عصبانی شد و حرف‌های تندی به احمد گفت. رضا روزهای اول خوب بود ولی یک روز گفت: «احمد، تو اصلا اخلاق خوبی نداری». بعد هم با بچه‌های دیگر دوست شد و او را تنها گذاشت. اصغر و شهرام هم وقتی با هم قهر کرده بودند، حرف‌هایشان را به احمد گفتند ولی او نه تنها باعث آشتی آنها نشد بلکه با سخن چینی دشمنی‌شان را بیشتر کرد. بعد که همه چیز معلوم شد احمد حسابی از چشم بچه‌ها افتاد. او خواست چیزی به مادر بگوید ولی انگار حرفی برای گفتن نداشت. فقط باید سعی می‌کرد تا همه‌ چیز جبران شود. به ساعت نگاه کرد. سریع از جایش بلند شد و گفت: «مامان من می‌رم. الان بچه‌ها تو زمین بازی هستن. تا دیر نشده باید برم.» مادر لبخندی زد و گفت: «موفق باشی پسرم!».بچه‌ها مشغول بازی بودند. کسی به آمدن احمد توجهی نکرد. او گوشه‌ای ایستاد. کمی خجالت کشید. خشایار با دیدن او جلو آمد و حالش را پرسید. احمد تشکر کرد و از بابت رفتار بدش از خشایار عذرخواهی نمود. خشایار دستی به شانه او زد و گفت: «عیبی نداره. بیا بریم.» بعد دست احمد را گرفت و او را به وسط زمین برد. احمد با بقیه‌ی بچه‌ها هم صحبت کرد و از همه معذرت خواست. بچه‌ها با او دست دادند و به بازی دعوتش کردند. یک عصر دل‌پذیر همراه با رابطه‌ی دوستانه بین بچه‌ها توانست غم را از صورت احمد دور کند. بازی آن روز عجب لطفی داشت.                                                                                                                                                                                فرشته اصلانی  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 965]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن