واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: سفرنامه راهيان نور 80
با سلام بر شهيدان گلگون كفن و محضر امام زمان(عج ا... تعالي)يك هفته قبل از حركت كاروان اطلاعيه را در پانل ديدم با ديدن كلمه جنوب خيلي مشتاق شدم كه ثبت نام كنم خدا خدا مي كردم ظرفيت تكميل نشده باشد و قسمت باشد من هم ديداري از كربلاي ايران داشته باشم هميشه وقتي در تلويزيون نشان مي داد كه چگونه در جاي جاي خاك شلمچه راز ونياز مي كردند خودم را جاي آنها تصور مي كردم آرزو داشتم اروند رود را از نزديك ببينم، شلمچه ، خرمشهر ، درفول، اهواز و خرم آباد و بالاخره رفتم دفتر بسيج و اسم نويسي كردم مثل اينكه قسمت بود من هم بروم»من تنها احساسي را كه خودم در طول سفر ده روزه داشتم بيان مي كنم كاروان دو اتوبوسي دانشگاه آزاد مراغه كه يك اتوبوس آقايان بودند و اتوبوس ديگر خانمها در مورخه 19/12/80 رأس ساعت 2بعدازظهر از دانشگاه حركت كرد همه پر انرژي و سر زنده و خوشحال پشت سر هم صلوات مي فرستاديم. خدايا از همان لحظه اول آدم احساس مي كرد راهي كه بلاهت اولين تصوري كه از ذهنم گذشت همه مسافرين را با لباس بسيجي و چفيه بگردن و همه كساني كه ما را بدرقه مي كردند مادران بسيجيان كه با تكان دادن دست از از از عزيزان 13، 14 ساله خود كه عازم خط مقدم جبهه ما بودند خداحافظي مي كردند ( تصور مي كردم )، مي ديدم ديگر دست خودمان را از بسيجيان برادر جدا نمي كردم بعد از پيمودن 12 ساعت راه ساعت 2نصف شب اعلام كردند كه بسيجيان عزيز اينجا كرمانشاه است مي توانيد تا اذان صبح در اين كانون استراخت كنيد همه پياده شديم و هر كدام با گرفتن پتويي به داخل سالن كانون فرهنگي بسيجيان كرمانشاه رفتيم.در مورخه 20/12/80 در خرم آباد به منطقه جنگي رفتيم كه عمليات مرصاد در آن جا اتفاق افتاده بود همان لحظه كه اتوبوس مقابل درب آن جا نگه داشت ما از داخل ماشين ديديم كه سربازان مشغول درست كردن و نمايش دادن ميدان مين هستند هر كدام به طرفي مي روند يكي مين ها را با دقت تمام در زمين مي كاشت تازه شروع كارشان بود بعد ما پياده شديم و وارد منطقه شديم از در كه وارد مي شدي قسمت دست راست هلي كوپتر هاي سوخته و توپهاي خراب شده را گذاشته بودند از بالا كه به جاده نگاه مي كردي آدم واقعا ياد دوران جنگ مي افتاد اصلا مثل اين كه موقع جنگ بود صداي ماشينهايي كه از جاده مي گذشتند صداي ماشينهاي جنگ بود به تصورم صداي توپ و تانك هم مي آمد بعد در قسمت دست چپ وارد يك سالن بزرگ شديم آن جا نمايشگاهي برپا كرده بودند كه شامل عكسهاي كشتگان عراقي بود و در آخر يك اتاق ماكت كامل منطقه عملياتي مرصاد بود. ماكت را طوري درست كرده بودند كه بلندي كوه و درختچه هاي روي آن آشكار بود و چطور رزمندگان در ميان آن درختچه ها كمين گرفته بودند و از خود دفاع كرده بودند كاملا به خوبي نمايش داده شده بودند بعد از ديدن آن ماكت از نمايشگاه كه خارج شديم آدم احساس مي كرد ديگر مناطق اطراف را به خوبي مي شناسد و با توضيحاتي كه يك سروان داد و توضيح داد كه با چند نفر نيرو و چند روز به فرماندهي حسين فرزانه عمليات مرصاد صورت گرفته كه تعداد شهدا هم در اين عمليات خيلي زياد بوده است.بيرون كه مي آمديم باز جنب و جوش سربازاني را مي ديديم كه چادر بر پا ميكردند براي درست كردن قسمت هاي ديگر نما يشگاه و يك سماور بزرگ آب جوشانده بودند و از همه ميهمانان با يك چايي داغ پذيرايي كردند موقع برگشتن از در كه خارج مي شديم ديديم ميدان ميني كه سربازان موقع ورود ما تازه شروع كرده بودند تمام كرده اند و خيلي طبيعي مي نمايد واقعا جالب و ديدني شده بود به طرف درفول و اهواز به راه افتاديم ساعت 3شب بود كه در پادگان شهيد باكري دزفول مستقر شديم وارد آسايشگاه سربازان كه شديم تا وسايلمان را جابجا كنيم همه با ديدن سوسمارها فرار را بر قرار ترجيح دادند و برگشتند در داخل ماشين خوابيدند.اين پادگان مسافرهاي خيلي زيادي داشت و شامل ساختمان ها و آسايشگاههاي بزرگ و دستشويي بزرگ و حمامي بود كه مي گفتند اين حمام را مراغه هاي زمان جنگ درست كرده اند كه البته ما استفاده نكرديم و از نزديك نديديم فقط آقايان حمام كردند. هوا خيلي گرم بود ساعت 37/11 دقيقه آن جا را ترك كرديم ساعت 1 بود كه اتوبوس كنار جاده نگه داشت و اطراف جاده باغهاي پرتقال وجود داشتند فقط آقايان پياده شدند جيبهايشان را پر از پرتقال كردند آقاي علي مشرقي آذر 2 تا پرتقال هم به ما داد پرتقال ها خيلي خوشمزه بودند براي اولين بار طعم پرتقال تازه را فهميديم آرزو مي كرديم كاش ما هم مثل آقايان پياده مي شديم و زير سايه درختان براي چند دقيقه مي نشستيم و داخل اتوبوس نمي پختيم. ساعت 20/1 دقيقه اتوبوس دوباره به راه افتاد و همچنان با منظره هاي سرسبز به راه خود ادامه داد مثل واسطه هاي خرداد ماه منطقه ما همه جا سرسبز و خرم بود.ساعت 6عصر كه به اهواز وارد شديم لباسهاي محلي كه جنوبيها مي پوشيدند در اهواز به چشم خود ديديم همه لباسهاي سفيد بلند تنشان بود و در هر حياطي يك نخل بود قرار شد شب را در حسينيه حضرت ابوالفضل استراحت كنيم اين حسينيه ساختماني بود 3 طبقه كه در طبقه همكف بسيجيان اراك مستقر شده بودند در طبقه دوم ما و در طبقه سوم آقايان دانشگاه ما مستقر شدند خدايا در آن جا همه با هم همكاري مي كردند و براي درست كردن شام كمك مي كرديم و چون گفته بودند فردا بعد از اذان صبح عازم شلمچه هستيم تمام بسيجيان خودشان را براي رفتن به خط مقدم آماده مي كردند. فرض كن آن حسينيه حكم يك پادگان را داشت كه حدود 150 رزمنده در آن جا بودند.بالاخره ساعت 7 صبح اهواز را به مقصد شلمچه ترك كرديم ساعت حدود 11 بود كه يك آقاي جواني كه حدود 21 ساله مي نمود سوار اتوبوس ما شد بدون اين كه خودش را معرفي كند از جنگ و مناطق اطراف سخنراني مي كرد تا ما هم اطلاعاتي داشته باشيم توضيح داد كه اين جا منطقه بهمن شير است كه در هر جاي جاي اين مناطق ما شهدايي داده ايم منطقه اي بود كه اطرافش درختان نخل بلند وجود داشت به شهر اروند كنار رسيديم در فاصله هاي نزديك هم نهرهايي وجود داشت كه رواي مي گويد در موقع مد آب اروند ، عربها ماهيگيري مي كنند بعد در مورد نخلها گفت : نخل را به انسان تشبيه كرد مي گفت نخل مثل انسان است اگر سرش جدا بشود ديگر از ته آن رشد نمي كند ساعت 30/10 كنار اروند رود پياده شديم و از نمايشگاههايي كه در آن جا بود ديدن كرديم و از رود پر آب اروند پوشانده بودند و ماسك زده بودند و پوتين هاي مخصوص پايشان كرده بودند انگار شهداي همان لحظه هستند بغض طوري گلويم را فشرد كه با صداي بلند گريه كردم به آنها حسوديم مي شد كه آنها لايق شهادت هستند اما چي؟ نماز ظهر را در يكي از چادر ها به جماعت خوانديم و به راه افتاديم كنار جاده ساختمانهاي بزرگ نيمه تمام كه آثاري از جنگ بودند را مي ديديم جاي گلوله و تركش ها در آن نمايان بود.اما شلمچه ! متأسفانه دير رسيده بوديم و گويا آن جا ساعت 4 باز بوده و ما ساعت 5 رسيديم اجازه ندادند وارد شلمچه بشويم و آرزوهايي كه نسبت به ديدن شلمچه داشتيم در دلمان ماند خيلي حيف شد.ساعت 8 صبح در جلوي مسجد جامع بزرگ خرمشهر پياده شديم همه ناراحت از اين كه نتوانستيم به شلمچه برويم متأسفانه مثل شكست خورده ها نا اميد ناچار شديم راه رفته را دوباره برگرديم اما اين بار به سوي آستان قدس رضوي تا به شهر مقدس مشهد برسيم اتوبوس در مقابل امامزاده ها و مسجد هاي خيلي باصفايي براي نماز خواندن و غذا خوردن نگه مي داشت خيلي خوش گذشت اما بي برنامگي هاي مسئولين هيچ موقع از يادمان نمي رود كه باعث شدند آن همه مشكلات را به خاطر شلمچه تحمل كرده بوديم شلمچه را نبينيم حالا نمي شود زياد افراط كرد شايد قسمت نبود و ما لياقتش را نداشتيم قدم در آن جا بگذاريم.آقاي طهموري مسئول كاروان يكي از خاطرات خود در شلمچه در اتوبوس به ما تعريف كرد. شنبه 25/11/80 به مشهد رسيديم 7 روز بود كه حمام نرفته بوديم اما به ياد آوردن اين كه رزمندگان چه سخت تر از روزهاي ما در زمان جنگ داشتند كه ما نمي توانيم يك هزارم آن را هم تحمل كنيم ماهها نه تنها بدون حمام بلكه بدون آب و غذا بودند مشكلات سفر را بر خود راحت گرفتيم و تحمل كرديم.به ياد آوردم كه چطور پدرم تعريف مي كند مي گويد 3 روز بعد بدون اين كه آب و مواد غذايي به همراه داشته باشيم در كمين دشمن گير كرديم و نتوانستيم بر گرديم فقط از برگ مو و از آب كه داخل يك چاله جمع بود استفاده مي كرديم طوري كه سومين روز من كه خواستم پوتين هايم را از پايم در بياورم ديگر نتوانستم بپوشم پاهايم طوري باد كرده بود كه جدول پوتين به پايم نرفت مجبور شدم با پاي برهنه بر گردم مي گفت چون پاهايم گرم شده بود فرو رفتن چوب وخار را متوجه نشده بودم بعد از رسيدن به پايگاه 4 روز نتوانستم روي پاهايم راه بروم.بعد از ظهر به زيارت امام رضا(ع) رفتيم و برگشتيم شب در زائر سراي دانشگاه آزاد استراحت كرديم. صبح 26/12/80 به طوس رفتيم بعد از ظهر همان روز هم به بازار رفتيم و سوغاتي مشهد گرفتيم اما شب ، شب خيلي با صفا بود تا اذان صبح در حرم مانديم و شب در حرم ماندن چه حال و هوايي دارد انگار خالي بودم اصلا به مشكلات و دنيا فكر نمي كرد م فقط با امام رضا(ع) درد و دل مي كردم و ازش مي خواستم شفاعت ما را هم بكند.در پايان از تمامي زحمتكشان و مسئولين اين اردو ، تشكر و قدرداني مي كنم و اميدوارم خداوند ما را در پيمودن راه شهدا ياري كند.صديقه زراعتمنبع:سايت راهيان نور
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 434]