واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: به مزار شهدای شلمچه خوشآمدیددو سه ساعتی است که صدای خنده و شوخی بچهها قطع شده، دیگه حتی کمتر با هم صحبت میکنن. همیشه از مسافرتهای طولانی که با اتوبوس میرفتم بدم میاومد، حوصلهام سر میرفت. اما این دفعه با همه قبلیها فرق میکنه. از صبح زود که راه افتادیم سر و صدای بچههای ته اتوبوس یه لحظه آروم نشده بود. ترکشهای شوخیهاشون کم و بیش ما رو هم گرفته، گاهی یه خورده عصبانی میشدم، اما حوصلهام سر نمیرفت. همین نیم ساعت پیش محسن یه پارچ آب خالی کرد رو سر امید که یکی دو تا لیوانش هم به ما ـ بچه مثبتهای اردو ـ رسید؛ بیچاره امید!
فکر کنم هنوز هم داره از سرما میلرزه، البته تقصیر خودش بود، نباید این قدر سر به سر محسن میذاشت؛ نشسته بود کف اتوبوس به بهانه اینکه دنبال چیزی میگرده، بندهای کفش محسن رو گره زده بود به هم، آقا محسن هم بلند شد بره آب بخوره ... ولو شد کف اتوبوس، صدای خنده بچهها تا نیم ساعت قطع نشد. خیلی دلم میخواست میرفتم عقب اتوبوس و قاطی اونها میشدم؛ اما راستش از مرتضی که کنارم نشسته بود خجالت میکشیدم، من و مرتضی تازه با هم رفیق شدیم، برای همین یه خورده با هم رودربایستی داریم، بیشتر از یه خورده، برای همین رودربایستیه که از صبح تا حالا مثل میخ اینجا نشستم و ادای بچه مثبتها رو درمیآرم. جریان رفاقت ما با مرتضی خودش داستانی داره که طلبتون باشه بعداً تعریف میکنم.هنوز به ما نگفتن کجا قراره بریم. ده پونزده کیلومتری اندیمشک، حاجی بلند شد، با دو سه تا صلوات بچهها رو آروم کرد، بعد از خاطرات منطقه برامون تعریف کرد. از وقتی که پادگان دوکوهه رو رد کردیم انگار دیگه کسی حال و حوصله شوخی نداره حتی امید هم که همش برای محسن خط و نشون میکشید که تلافی میکنم ساکت سرجاش نشسته، بعضی از بچهها دارن قرآن میخونن، بعضی زیارت ...سکوت بچهها و حال و هوای منطقه باعث شد دفترچه خاطراتم رو در بیارم و مشغول نوشتن بشم:«اتوبوس لحظه به لحظه فاصلهها را بر میدارد و با عجله پیچ و خمهای جادهرو میبلعد. نسیم بهاری همراه با عطر یاس از پنجرهها سرک میکشد و خستگی هفده، هجده ساعت مسافرت را از طرف دیگه بیرون میبرد. صدایی آرام در صندلی پشتی زیارت عاشورا زمزمه میکند: السلام علیک یا ابا عبدالله ...از پنجره بیرون را نگاه میکنم، با اینکه جاده تقریباً هموار است، اما احساس میکنم سربالایی حرکت میکنیم و هر چقدر جلوتر میرویم به آسمان نزدیکتر میشویم. معجونی شیرین از احساسات، در آن غروب زیبا فضای اتوبوس را پر کرده و بیشتر از همه به قفسه سینه من فشار میآورد و من از همه اینها لذت میبرم؛ از غم، شادی، غربت، انتظار، انتظار، انتظار.ـ السلام علیک و علی الارواح التی حلت بفنائک ...صدای زیارت عاشورا بریده بریده به گوش میرسد، دلم سخت گرفته. سیلی از قطرات اشک پشت پلکهای چشمم دنبال بهانه میگردند تا همه آن چیزهایی را که نمیتوانم بگویم را تعریف کنند. میخواهم گریه کنم بدون اینکه بدانم چرا!اتوبوس بالا و بالاتر میرود و خورشید مثل لکه خون بزرگی آرام آرام در کرانه سرخ شفق غرق میشود. ستارهها زودتر از همه جاهای دیگر، آسمان را چراغانی کردهاند. هم ترس و دلهره حضور در سرزمینی که خودم را لایق آن نمیدانم راحتم نمیگذارد و هم بیتاب رسیدن هستم.دیگر نگران نیستم، من مهمان آسمانیها شدهام و همه غمها و غصهها ونگرانیها پشت دژبانی اول موندن و فقط شادی رو به سرزمین شهیدان راه دادن. بچهها همه پابرهنه احرام بستن برای ورود به معراج.نوشته تابلویی چوبی، روی تپه ای از خاک به استقبالمون اومده:«به مزار شهدای شلمچه خوشآمدید.»لرزش شانههای مرتضی را احساس میکنم، زیر چشمی به دانههای الماسی که روی صورتش غلط میخورد نگاه میکنم، صورتش با اشک چقدر زیباتر شده است.ـ شادی روح ملکوتی حضرت امام و شهدای عزیز، صلواتنسیم بهاری همراه با عطر صلوات ...... اتوبوس خودش را به آغوش ابرها میسپارد. ـ نسیمی جان فزا میآیدبوی کرب و بلا میآیدقطرات محبوس پشت پلکهای چشمم با شنیدن صدای حاجی دیگر منتظر نمیمانند. ضرب سینهزنی آهنگ زیبایی شد برای همه احساسات شیرین من، عقدههایی که همیشه کنج دلم سنگینی میکردند، چه راحت از گوشههای چشمم سرازیر میشوند. دست خودم نیست، دلم گرفته، میخواهم گریه کنم. ـ حسین جان حسین جان حسین جانحسین جان حسین جان حسین جانصدای ناله و ضجه بچهها بلند است، اما بیشتر از آن صدای بال و پر زدن فرشتههاست که به گوش میرسد. هیچ کجای زندگیم این قدر لذت نبردهام، کاش میتوانستم همه آن چیزهایی که هست را ببینم و بفهمم و بنویسم.»گریه امانم نمیدهد. دفتر خاطراتم تقریباً خیس شده، دیگه نمیشه چیزی نوشت. ـ حسین جان حسین جان حسین جانحسین جان حسین جان حسین جانـ امیر لشکر ثاراللهاباالفضل سیدی یا مولامرتضی داره چیزی غیر از ذکر سینهزنی رو زمزمه میکنه، خودم رو نزدیکتر میکنم ببینم چی میگه:ـ اادخل یا اللهـ اادخل یا رسول اللهـ اادخل یا امیر المؤمنینـ اادخل یا فاطمه الزهراـ اادخل یا حسن ابن علیـ اادخل یا حسین بن علیـ اادخل یا ملائکه الله …اتوبوس دژبانی دوم رو هم رد کرده، دیگر نگران نیستم، من مهمان آسمانیها شدهام و همه غمها و غصهها ونگرانیها پشت دژبانی اول موندن و فقط شادی رو به سرزمین شهیدان راه دادن. بچهها همه پابرهنه احرام بستن برای ورود به معراج.نوشته تابلویی چوبی، روی تپه ای از خاک به استقبالمون اومده:«به مزار شهدای شلمچه خوشآمدید.»بخش فرهنگ پایداری تبیان منبع : ماهنامه امتداد مطالب مرتبط :شلمچه جایی که ...شلمچه جای بازی نیست!شلمچه محل تفریح بود ولی...شلمچه محل تفریح بود ولی... (2)هوای مه آلود در شلمچهشلمچه(1)شلمچه(2) سفرنامه راهیان نور 80 شلمچه
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 456]