-به مزار شهدای شلمچه خوشآمدیددو سه ساعتی است که صدای خنده و شوخی بچهها قطع شده، دیگه حتی کمتر با هم صحبت میکنن. همیشه از مسافرتهای طولانی که با اتوبوس میرفتم بدم میاومد، حوصلهام سر میرفت. اما این دفعه با همه قبلیها فرق میکنه. از صبح زود که راه افتادیم سر و صدای بچههای ته اتوبوس یه لحظه آروم نشده بود. ترکشهای شوخیهاشون کم و بیش ما رو هم گرفته، گاهی یه خورده عصبانی میشدم، اما حوصلهام سر نمیرفت. همین نیم ساعت پیش محسن یه پارچ آب خالی کرد رو سر امید که یکی دو تا لیوانش هم به ما ـ بچه مثبتهای اردو ـ رسید؛ بیچاره امید!