تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ساقدوش کیست ؟ | وظیفه ساقدوش در مراسم عقد و عروسی چیست ؟
قایقسواری تالاب انزلی؛ تجربهای متفاوت با چاشنی تخفیف
چگونه ویزای توریستی فرانسه را بگیریم؟
معرفی و فروش بوته گرافیتی ریخته گری
بهترین بروکر برای معاملات فارکس در سال 2024
تجربه رانندگی با لندکروز در جزیره قشم؛ لوکسترین انتخاب
اکسپرتاپ: 10 شغل پردرآمد برای مهاجران کاری در کانادا
بهترین سایتهای خرید تیک آبی رسمی اینستاگرام در ایران
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1814695453
زني كه به شكارچي تانك معروف بود +عكس
واضح آرشیو وب فارسی:الف: زني كه به شكارچي تانك معروف بود +عكس
بانوي جانباز دفاع مقدس گفت: يك شب كه براي زيارت به حرم اميرالمؤمنين رفته بوديم، امام خميني را ديدم كه سر به ضريح گذاشته بودند و گريه ميكردند. نزديك ايشان ايستادم و به زبان عربي گفتم "من شما را بسيار دوست دارم، شما هم مرا دوست داريد؟" مادرم دستم را كشيد و گفت "اذيت نكن، آقا دعا ميكنند".
به گزارش فارس، سومين گعده جوانان سايبري، ديدار با «امينه وهابزاده» جانباز 70 درصد انقلاب دفاع مقدس بود. بانوي مجاهدي كه امدادگر جبههها بوده و تنها در جبهههاي نبرد حق عليه باطل 7 بار مجروح شده كه آخرين بار در عمليات والفجر يك با گاز خردل شيميايي شده است و كپسول اكسيژن كنار تخت و مخزن اكسيژن خالص چرخدارش، گوشهاي از سوغات سالهاي حماسه است.
چشمان كم سو شدهاش را يادگار شيميايي مجنون ميداند كه حتي نور لامپ نيز آزارش ميدهد. علت نور كم عكسهايمان نيز همين است. البته ميگويد من هنوز ميبينم اما چشمهاي بسياري از رزمندگان بعد آن عمليات تخليه شده ميگفت در خاطرم هست كه در مجنون فرياد ميزدم و تصور ميكردم همه صدايم را ميشنوند اما گويا در اثر شيميايي از حنجرهام هيچ صدايي خارج نميشد.
تداعي خاطرات استخبارات برايش سخت است. هنوز اثر آن را در پشتش به همراه دارد. گويا هيچگاه به موزه عبرت سر نزده. دلش نميخواهد آن روزها را يادآوري كند.
امينه وهابزاده اصالتاً عراقي است كه به اجبار به ايران آمده و در اينجا ازدواج كرده است. همسرش اصالتاً دامغاني است و چند سالي است كه به رحمت خدا رفته و او اكنون با تنها پسرش زندگي ميكند.
خاطرات او تنها يكبار در كتابي با عنوان «وارث مبارز» به همت مركز امور زنان و خانواده گردآوري شد كه عليرغم اينكه با تيتراژ 3000 نسخه آماده انتشار بود به تشخيص خانم وهابزاده و به دلايلي از جمله تناقضاتي در صحبتهايش با مطالب منتشر شده، توزيع نشد.
هرچند جواناني كه با او ديدار كردند دلشان ميخواست لحظات بيشتري در كنارش باشند اما وضعيت جسمي اين بانو شرايط را براي او دشوار ميكرد. آنچه در ادامه ميآيد گوشهاي از خاطرات اين امدادگر جانباز است كه در ساعات محدودي كه در كنارش بوديم روايت كرده است.
*شروع مبارزات با بنتالهدي صدر
مبارزاتم از عراق شروع شد از آشنايي با بنتالهدي صدر خواهر شهيد صدر، البته با خود شهيد صدر هم همكاري داشتيم. پس از آن چند بار دستگير شدم. آخرينبار به يكي از زندانهاي مخصوص مجرمان سياسي منتقل شدم كه تنها زماني كه نهايت جرم سياسي يك شخص مشخص ميشد با چشم و دستان بسته او را به آنجا ميبردند.
پلهها را شمردم، 45-44 تا بود. چند ساعت بي حركت مرا نگه داشتند، چرا كه گفته بودند با كوچكترين حركت در چاه ميافتي! 2 جوان سني مذهب آنجا بودند كه وقتي ديدند بعثيها مرا با آن سن كم سخت شكنجه ميكنند، به آنها گفتند شما نميتوانيد با او برخورد كنيد، او را به ما بسپاريد تا ما حسابي شكنجهاش كنيم! به اين ترتيب پروندهام به آن 2 جوان سپرده شد. آن زمان حدوداً 13 ساله بودم.
آنها مرا به اتاق شكنجه بردند و گفتند هرچه ما فرياد زديم تو هم ناله و فرياد كن! بعد با اشاره به من فهماندند ما به خانه شما ميآييم و به تو خواهيم گفت كه چه كني.
*با تكرار قائدالاعظم الخميني بيشتر شكنجه ميشدم
وقتي آمدند، گفتند تنها راه حل خلاصي شما اين است كه به ايران بروي تا بتواني فعاليتت را ادامه دهي! اينها ميخواهند تو را تبعيد كنند. ايرانيها امام خميني(ره) را دوست دارند. بعد پرسيدند تو چطور نام قائدالاعظم الخميني را تكرار ميكردي و بيشتر شكنجه ميشدي؟ با آن شكنجهها ما ميلرزيديم! گفتم من امام خميني(ره) را دوست دارم و شكنجههاي سختتر را هم تحمل ميكنم.
*اولين و آخرين ديدارم با امام(ره)
سنم بسيار كم بود كه حضرت امام را ديدم. ايشان ايامي كه در نجف تبعيد بودند، هر شب حدود ساعت 12 به حرم اميرالمؤمنين(ع) مشرف ميشدند و آنجا را جارو و نظافت ميكردند. يك شب كه براي زيارت رفته بوديم ايشان را ديدم. امام سر به ضريح اميرالمؤمنين(ع) گذاشته بودند و گريه ميكردند. نزديك ايشان ايستادم و به زبان عربي گفتم من شما را بسيار دوست دارم، شما هم مرا دوست داريد؟ مادرم رسيد و گفت اذيت نكن، آقا دعا ميكنند.
*امام(ره) سرباز مسلح ميخواهد
ايامي كه صحبت از بازگشت حضرت امام(ره) به ايران بود، خواهرزادهام با پيگيري بسيار براي سربازي به پادگان چهلدختر رفت. ميگفت امام كه بيايند سرباز مسلح ميخواهند. يكبار كه قرار بود با پدر و مادرش به ديدنش برويم، به من گفتند شما راحت ميتواني در پادگان چهلدختر اعلاميه پخش كني، تعدادي با خودت ببر. وقتي رسيدم به او گفتم كبوترها را آوردم ميتواني به هوا بفرستي؟ گفت بله، نهايت مشكلي كه ممكن است پيش آيد زنداني شدن است.
اعلاميهها را در پوتين جاسازي كرد و رفت. مادرش پرسيد كبوتر را به هوا بفرستي، يعني چي؟ گفتم يك كبوتر در اتاقش بوده كه حالا بچهدار شده، آن كبوتر را گفتم. خواهرم هم باورش شد.
*جمع نيروهاي انقلابي با شعار الله اكبر
بعد از اينكه از پلدختر برگشتيم، خواهرم و همسرش براي زيارت به مشهد رفتند و من براي پخش اعلاميه به شاهرود رفتم. آن زمان آنجا هيچكس الله اكبر نميگفت. شب به ميدان شهر رفتم و فرياد زدم اللهاكبر. با اين كار تا شب دوم 40-50 تا گروه تشكيل دادم. بعد با اين گروهها به خيابانها ميرفتيم و باهم شعار ميداديم. مدتي كه گذشت، خواهرزادهام پيغام داد كه خاله ديگر آنجا نمان، تحت تعقيبي. گفتم چطور؟ گفت در پادگان نامت به عنوان خرابكار ثبت شده. برگشتم تهران.
*2 شهيد داديم تا يك شهيد را به گارد شاهنشاهي ندهيم
به ياد دارم در ايام انقلاب يك شب 2 دانشجوي پزشكي شهيد شدند تا يك پيكر شهيد را به آنها ندهيم. در ايران فعاليتم را ادامه دادم و بارها زنداني شدم. يكي از بازپرسهايم يك مرد آمريكايي چشم زاغ بود كه كت قرمز ميپوشيد. همسرم كه اصالتاً دامغاني ست، براي اينكه مرا كمتر شكنجه كند، دائماً جعبههاي پسته براي او ميآورد!
*ماجراي ديدار با همسر ميرحسين موسوي
در ايام جنگ گاهي گزارش جبهه را من ميآوردم و به حاج احمد آقا فرزند حضرت امام(ره) ميدادم و جواب را ميبردم اما هيچگاه حضرت امام(ره) را از نزديك نديدم. يك بار بايد نامهاي را به آقاي موسوي (نخست وزير) ميرساندم. زمانم بسيار كم بود. به من گفته بودند هواپيماي سي 130 رأس ساعت خاصي پرواز دارد و اگر جا ميماندم، ديگر نميتوانستم به جبهه برگردم.
نخست وزير در محل كارش نبود و همسرش خانم رهنورد آمد و بسيار با من صحبت كرد كه مرا سرگرم كند. زمانم بسيار كم بود. بعد از گذشت مدتي، موسوي هم از در ديگري رفت و هرچه منتظر ماندم نيامد! افراد دفترش گفتند او رفته، مگر به شما نگفت؟ آن زمان رزمندهها پول زيادي نداشتند. ماندم چطور به فرودگاه برگردم. از خواهرم پول گرفتم تا به فرودگاه برسم. خاطره آن ديدار از بدترين خاطرات زندگيام است.
*چطور شكارچي تانك شدم
من آموزش بسيار محدود سلاح را در بيابانهاي اطراف كرج ديده بودم. در يكي از عملياتها دستهاي آرپيجيزن قطع شد. وقتي به كمكش رفتم، ديدم تانك عراقيها جلو ميآيد. او را رها كردم، آرپيجي با گلوله آماده را گرفتم، گفتم يا امام زمان (عج) خودت ميداني! از آن طرف آن رزمنده مجروح دائم ميگفت "خواهر، تو را به جان حضرت زهرا(س) اجازه نده حتي يك گلوله هدر بشه." آرپيجي را شليك كردم و اتفاقاً به تانك خورد! بقيه هم زمينگير شدند و تا به خود بيايند نيروهاي ما رسيدند. از آنجا اسم مرا "شكارچي تانك" گذاشتند. ميدانم آن توان را خدا به من داد و گرنه تانكها طي پيشرويشان از روي بدنهاي رزمندهها عبور ميكردند در حالي كه بسياري از آنها هنوز زنده بودند.
*در عمليات والفجر يك محور فكه، چادر امداد داشتيم. ديدم ميگويند "شيميايي زدند" سريع ماسكها را توزيع كردند. با سروصداي رزمندهها از چادر بيرون آمدم. غوغا بود... جوان 16-17 سالهاي ماسك نداشت. ماسكم را به او دادم. احساس كردم او مفيدتر از من است! بعدها در فيلمي ديدم ميگويد فلان خواهر مرا نجات داد. آنجا شيميايي شدم.
*رزمنده نوجواني در بيمارستان پتروشيمي بستري بود. هروقت او را ميديدم دائم ميگفت من باقلاپلو ميخواهم! هرچه ميگفتم اينجا امكان آماده كردن چنين غذايي را نداريم به خرجش نميرفت!
*با هواپيماي سي 130 مجروحين را به بيمارستان انتقال ميداديم. گاهي من نيز همراه مجروحين خاص ميرفتم. يكبار زمان برگشت، هواپيماي ما تأخير داشت. سريع به مدرسه پسرم رفتم، او را ديدم و به سرعت برگشتم. ناهار آن روز هواپيما باقلاپلو بود! همسفرهايم گفتند چرا نميخوري؟ گفتم چند روز است يكي از مجروحين از من باقلاپلو خواسته، اين غذا را براي او ميبرم. احساس ميكردم دل او خواسته و خدا براي او فرستاده است.
*زماني كه شهيد شدم!
يكبار كه يكي از مجروحين بد حال را به بيمارستان منتقل ميكرديم، خمپاره به مهمات ارتش برخورد كرد و تركشهاي آن به آمبولانس ما خورد. ميگفتند آمبولانس 7 بار دور خودش چرخيده اما من فقط متوجه شدم كه سرم به كپسول اكسيژن برخورد كرد. در همان وضعيت چادرم را به برانكارد بستم كه اگر پرت شديم بتوانم جنازه شهيد را پيدا كنم.
آنجا تركش به شكمم خورد و بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم ديدم در بيمارستان جنديشاپور اهواز هستم. ساعتي نگذشته بود كه ديدم يك لشگر رزمنده با لباس خاكي و پوتين آمدند! آنجا همه مرا به اسم مستعار "عربزاده" ميشناختند.
ميآمدند بالاي سرم، دست روي تخت ميگذاشتند و ميگفتند "الفاتحه مع الصلوات بر عربزاده"! گفتم چرا براي مريض فاتحه ميخوانيد؟ گفتند خواهر شما اول به معراج شهدا رفتيد و برگشتيد! گويا نبض به خوبي نميزده و با تصور اينكه شهيد شدهام مرا به معراج شهدا منتقل كرده بودند. بعد از گذشت ساعاتي، يك امدادگر نايلون بخارگرفته مرا ديده و سريعاً مرا به بيمارستان و اتاق عمل منتقل كرده بودند!
*ياد روزگاري كه با شهيدان بودهايم...
با شهيد همت، شهيد حسن باقري، شهيد جهانآرا، شهيد عبدالرضا موسوي، شهيد بزرگوار صيادشيرازي كار كردهام. در عمليات ثامنالائمه با چند پرستار آباداني ايستاده بوديم كه شهيد صياد آمد، رو به من كرد و گفت "شغل حضرت زهرا(س) را داريد سعي كنيد چادر حضرت زهرا(س) هميشه روي سرتان باشد." در دلم گفتم محال است چادر را از سرم بردارم. تنها براي عملياتها كه پوشيدن چادر تقريباً محال بود، مانتوي بسيار گشاد ميپوشيدم.
*براي زنده ماندن يك نفر هركاري ميكرديم
وقتي هويزه در حال سقوط بود، بايد خانهها را تخليه ميكرديم. در يكي از خانهها، خانمي وضع حمل داشت. او را به حمام بردم و با نور يك شمع بچه را دنيا آوردم. حتي نميدانستم بايد تا چه اندازه بند نافش را ببرم. با حدس و گمان نافش را زدم و با نخ نايلوني گوني آن را بستم! دختر بود. 12 سال بعد پدر اين دختر در برنامهاي تلويزيوني ماجرا را شرح داد و گفت خانمي به نام عربزاده فرزندم را به دنيا آورد. براي زنده ماندن يك نفر هركاري ميكرديم.
*براي انقلاب چه كردهايم؟
بايد ديد الآن براي انقلاب بايد چهكاري انجام دهيم. جانباز هستم كه باشم، دست و زبان دارم! ميثم تمار دائم ميگفت "علي(ع)"! زبانش را بريدند باز با سر ميگفت "علي(ع)"! علي(ع) گفتن آسان است اما عمل به امر علي(ع) هنر ميخواهد. الآن علي زمان تنهاست. اگر از ولايت پشتيباني نكنيم در مسلمانيمان بايد شك كرد. ارزش ما به ولايت است. از خدا خواستهام هرگاه اندكي از مسير منحرف شدم مرگ مرا برساند.
*جبهه جمع اضداد بود
در جبهه همه چيز بود، خدا، امام زمان، يزيد، شمر و... همه را ميشد ديد. اما اينكه كدام طرف باشي مهم است. در انقلاب ما آدمهاي با ابهتي داشتيم كه در انتخابات 2 سال پيش از مواضع انقلابي خود بازگشتند! من متحير بودم كه چرا اين آدمها اينگونه شدهاند! از خدا علمي ميخواستم كه بفهمم اين افراد چرا بازگشتهاند! راه امام كه حق و ماندگار است. اين افراد يا مطالعه ندارند يا هواي نفسشان قدرتمند شده. بايد دعا كنيم خدا هواي نفسمان را بر ما مسلط نكند.
نخستين شهداي ما در آبادان از پشت سر تير خوردند! بايد بدانيم كساني كه از اسلام ضربه خوردهاند اكنون ميخواهند به ما ضربه بزنند. اين ضربهها اگر مالي باشد اهميتش كم است اما اگر ديني باشد حل آن بسيار مشكل است.
*حرف آخر
از هيچكس هيچ چيز نميخواهم. هميناندازه كه جوانان را ميبينم برايم بسيار ارزش دارد. اينكه احساس ميكنم به ياد ما هستيد برايم بسيار مهم است. از شما ميخواهم در راه خود محكم بمانيد.
سه|ا|شنبه|ا|16|ا|اسفند|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: الف]
[مشاهده در: www.alef.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 121]
-
گوناگون
پربازدیدترینها