واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: در مسیر دریا عمامهگذاری طلاب جوان در حضور رهبر معظم انقلاب
در جریان سفر به دارالعباده، مراسم عمامه گذاری تعدادی از طلاب جوان استان یزد، در حضور رهبر معظم انقلاب اسلامی برگزار شد. آنچه در پی می آید، حاشیه هایی کوتاه است از این مراسم: سخت ترین تصمیم چند ساعتی بیشتر نبود که بهشان خبر داده بودند. بعضی میگفتند و میخندیدند و بعضی بدجوری غرق در فکر و ذکر بودند؛ دعا و نماز هم مشتریهای خودش را داشت؛ اما همه یک وجه مشترک داشتند: ذوق زده بودند و مضطرب؛ انگار که یک چیزی میدانستند و هزاران چیز نمی دانستند! حالتی داشتند مثل حال و هوای شب امتحان.رفتم و کنار یکی از جوان تَرَکها که التهاب غریبی داشت، نشستم: "حاج آقا سلام، آخرین نماز بدون عمامه تون قبول باشه."لبخندی زد و باز برگشت به همان حالت پکر سابقش!- "حاج آقا خیلی خوشحال به نظر نمیاید!"- "حاج آقا باباته! اسم من رضاست."هنوز درست و حسابی خوش و بش نکرده بودیم که آقا رضا رفت سر اصل مطلب: "قصد نداشتم به این زودیها لباس بپوشم؛ میخواستم بیشتر روش فکر کنم... اما همین دو ساعت پیش زنگ زدند بهم. خونه پدر خانومم بودم؛ گفتند برا مراسم عمامهگذاری به دست آقا اسمت رو دادیم؛ منگ شده بودم؛ نه هنوز درست و حسابی تصمیم گرفته بودم ،نه عبا و عمامه برا خودم خریده بودم. میفهمی چه حالی داشتم؟ نه، هنوزم نمیفهمی چی تو دلم داره میگذره!"دل را زده بود به دریا. به قول خودش تصمیم سخت زندگیاش را گرفته بود و با یک دست عبا و عمامه "قرضی" -که یکی از دوستانش به او امانت داده بود- آمده بود مسجد روضه محمدیه و الان انتظار آقا را میکشید. گذاشتم توی حال خودش باشد، ولی زیر چشمی میپاییدمش؛ هر از چند گاهی میرفت توی فکر که ...! عمامه قرضیهمینطور این پا و اون پا میکرد و زیر لب صلوات میفرستاد؛ "حسن" رفیقش که قبلا معمم شده بود، او را دلداری میداد و آرام میکرد.یک ساعت قبل از مراسم خبرش کرده بودند؛ وقت نکرده بود برود عبا و عمامهای که برای خودش خریده و در حرم امام رضا(ع) و حضرت معصومه(س) تبرکشان کرده بود، بردارد. فقط سر از پا نشناخته خودش را رسانده بود تا این موقعیتی که سالها بوده آرزویش را داشته از دستش نرود؛ اصلا هم فکر نکرده بود که بدون عمامه چطوری قرار است معمم بشود؟چند لحظه بعد با عمامهای سفید و چشمی نمناک دست در دست "حسن" از مسجد خارج میشد. حالا درست بر خلاف لحظه وارد شدن، او معمم بود و حسن بیعمامه! مامورم ومعذورچهار، پنج نفری دورش جمع شده بودند؛ عمامهها را دایرهای گذاشته بودند آن وسط و میگفتند و میخندیدند.آدم خوش مشربی بود با چهرهای جذاب واز آن عینکهای بزرگ!پرسیدم: "وقتی نوبتات شد میخوای چی بگی به آقا؟"به یزدی غلیظی گفت: "راستش رو میخوای؟ میگم:آقاجان! خانواده سلام گرم رساندند و خواستند برایشان دعا کنید.به من هم گفتند:بدون چفیه آقا اصلا برنگرد ! خلاصه بنده مامورم و معذور.حالا یک ترحمی به این طلبه ناچیز میفرمایید که مغضوب خانواده واقع نشود ؟همین!"پایان مراسم وقتی آقا خداحافظی کردند، رئیس دفترشان با صدای بلند اعلام کرد: "آقا به همه طلبههایی که تازه معمم شدند یک چفیه هدیه میدهند!" دیدار با مردم ابرکوه
اقبال سبزپیرمردی که در سرمای صبح زانو بر خاک و سنگریزهها گذاشته بود و لبهایش میلرزید و تسبیح میگرداند؛ جوانی که شاخههای گل شب بو به دست داشت و چشم از جایگاه برنمیداشت؛دانشآموزی که در پناه بزرگترها پاها را بغل گرفته بود و سربند بسته بود؛مادر شهیدی که در یک دست عکس فرزندش و در دست دیگر عکسی از آقا داشت؛جانبازی که با دو پای مصنوعیاش به عصا تکیه کرده بود و مشتاق ایستاده بود؛ساربانی که شترش را آورده بود تا جلوی پای مهمان قربانی کند؛نوزادی که لای پتو پیچیده در بغل مادرش صورتش گل انداخته بود؛...؛ابرکوه آنروز با همه وجودش میزبان آقا بود و زمزمه میکرد:این قرعه به نام شهر ما تا افتاد خوش نامی او سر زبانها افتادگفتند که اقبال ابر کوهیها سبز است که در مسیر دریا افتاد منبع: مهر
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 387]