واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: فرهنگ > ادبیات - الیسون فلاندر جی.دی. سلینجر همچنان مهر سکوت بر لب دارد. این نویسنده منزوی راضی نشد سکوتش را به خاطر گزارشگر نشریه اسپکتیتور بشکند.کسی که تا پلههای ورودی خانه او در کرنیش نیوهمپشایر رسیده بوداقبل از آن که سلینجر جلویش را بگیرد. این روزنامه نگار که اسمش تام لئوپارد است گفت که صدای نویسنده را شنیده که وقتی همسرش به او گفته چه کسی دارد زنگ در را میزند داد میزده است: «اوهانه!». بعد پیکر بلندقامت اما خمیدهای را دیده که زیرپیراهن اریب آبی رنگ به تن از آشپزخانه بیرون آمده بدون این که نگاهش کند. جای تعجب نیست: سلینجر از دهه ۵۰ میلادی غرق در شهرت ناتور دشت از اجتماع کناره گرفته و از آن زمان تا کنون با رسانهها صحبت نکرده است به استثنای یک گفتگوی مختصر باگزارشگر نیویورک تایمز در ۱۹۷۴ که در همان جا گفته بود: «آرامش باشکوهی در منتشر نکردن جاری است... من را مردی عجیب و گوشهگیر میشناسند اما تمام سعیام این است که خودم و آثارم را حفظ کنم.» از سال ۱۹۶۵ که داستان هاپورث ۱۶ ا ۱۹۲۴ منتشر شد تا به حال هیچ اثر تازهای از سلینجر چاپ نشده است. با وجودی که گمان میرود آثار چاپ نشده زیادی در خانهاش در نیو همپشایر جمع شده باشدا کارهای منتشرشده اش تعدادی داستان است از جمله داستان بلند فرانی و زویی که در ۱۹۶۱ چاپ شد و نه داستان دیگر و تنها رمانش که ۱۹۵۳ منتشر شدند. سلینجر در ۱۹۷۴ گفت: «نوشتن را دوست دارم. عاشقاش هستم اما فقط برای خودم و لذت شخصیام مینویسم.» گزارشگر اسپکتیتور بیواهمه به سراغ همسایگان سلینجر رفت که داستانهایی از زبان آنها بشنود: یکی از آنها این مرد نود ساله را روز قبلش در سوپر مارکت دیده بود که «به چرخ دستی خریدش سخت تکیه داده بود» او این را هم تعریف کرد که یک بار در دهه نود به خاطر قرص نانی که جلوی پایش انداخته بود مرد را برآشفته بود. یکی دیگراز همسایهها اراجیف به دردنخوری دربارهاش گفت از جمله این که او دوست دارد در کافه محل لقمه قارچ و اسفناج بخورد و نفر سوم هم انگار که حقیقت تازهای را رو کرده باشد گفته بود اسلینجر«اهل گپ زدن نیست». همسر سلینجر که «زن جذابی با دندانهای مرتب و موی بلوند است» لئونارد را راهی کرد و به او گفت: «خیلی متأسفم که این همه راه تا این جا آمدید اما میدانید که حریم شخصی همسرم برایش ارزشمند است و باید خواهش کنم همین الان این جا را ترک کنید.» خبرنگاران دیگری هم بودهاند که با همین واکنشها روبه رو شدهاند. یکی از آنها چارلی کاریلو رماننویس و گزارشگر سابق نیویورک پست بود که به خاطر میآورد ژانویه ۱۹۸۶ عازم خانه ی سلینجر شده بود: «ماشین را در گاراژی در حوالی پارک کردم و بیرون پریدم و چند قدمی بیشتر به سمت خانهاش نرفته بودم که مرد لاغری را دیدم که جین آبی تنش بود و روی بالکن طبقه دوم ظاهر شد و با صدایی محکم از من پرسید چه میخواهم. موهایش به سپیدی برف بود و چشم هایش تیره. من روبروی سلینجر ایستاده بودم درست همان طوری که دوروتی روبروی جادوگرشهر از ایستاده بود. قلبم داشت از جایش درمیآمد. گفتم آقای سلینجر من از نیویورک آمده اماگزارشگرم. او درحالی که بیعلاقهگیاش را با تکان دادن دستش نشان میداد افریاد زد: اوه خواهش میکنم بروید. به اندازه کافی از این ماجراها داشته ام.» گاردین/ سوم آوریل / ترجمه: مریم مومنی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 477]