تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 23 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):قرآنى كه بر پيامبر نازل شد... عزتى است كه هوادارانش شكست نمى خورند... .
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815265417




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گزارش سفر به روستاهاي محروم استان چهارمحال و بختياري سياه و سپيد، مثل چوقاهاي ليلي


واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: گزارش سفر به روستاهاي محروم استان چهارمحال و بختياري سياه و سپيد، مثل چوقاهاي ليلي
جام جم آنلاين: يك روز در اواسط دي گفتند: «بايد بار سفرم را ببندم و تا دورترين روستاهاي برف گرفته چهارمحال و بختياري بروم كه از تحولات 30 ساله‌شان پس از انقلاب سال 57 بنويسم.»


كمتر از يك هفته بعد، من و عكاس، راهي شديم و حاصل سفر 3 روزه‌مان به دور افتاده‌ترين روستاهاي محصور در مشت‌گره كرده زاگرس گزارشي شد كه مثل چوقا‌هاي ليلي 19 ساله در مازرشته، نه سياه سياه است، نه سپيد سپيد و مثل زهراي 5 ساله كه روي بام‌هاي گلي و سست تلخه‌دان مي‌دويد، شلوغ و پر راز است و مثل خنده‌هاي ضربعلي 70 ساله در مور و تل‌تاگ، صادقانه است و مثل نخ‌هاي پره كرده سنگين‌جان 40 ساله، مختصر و مفيد شده است تا حوصله‌تان سر نيايد و روشنايي‌اش مثل فانوس نفتي و كوچك فرنگ خاتون 60 ساله در شليل‌آباد، كه حريف تاريكي ده نمي‌شد، هنوز كم جان است و خيلي از روستاهاي دور را كه كولاك و برف قرقشان كرده بودند كم دارد.

سفر از همان وقت كه نقص فني، پرواز صبح تهران به شهركرد را زمين‌گير كرد، آغاز شد و از آ‌نجا كه مسوولان شركت هواپيمايي تعهدي نسبت به مسافران پرواز لغو شده احساس نمي‌كردند ما هم مثل ديگر مسافران ساعت‌ها در فرودگاه سرگردان شديم. دست آخر در پرواز بعدازظهر تهران به اصفهان 2 صندلي خالي پيدا كرديم كه بار ديگر بلندگوهاي فرودگاه از نقص فني هواپيما خبر دادند و ما را تا زمان كنده شدن از زمين، به شك انداختند كه شايد مقدر نيست گزارشمان از حد پروازهاي لغو شده، جلوتر برود، اما شكمان يقين نشد؛ غروب در فرودگاه اصفهان به زمين نشستيم و يكي از سواري‌ها با 25 هزارتومان، ما را از جاده‌اي تاريك و بي‌مسافر تا شهركرد رساند.

راه‌ها و آدم‌ها

اگر راننده حرف نزده بود جاده‌اي كه در سياهي شب، گم و پيدا مي‌شد و سكوت دشتي كه به ظاهر، تنها مسافرانش ما بوديم، ترسانده بودمان. راننده مي‌گفت: «شهركرد، قبل از جنگ، آخر ايران بود. بجز همين جاده، هيچ ارتباطي با استان‌هاي ديگر نداشت و ساكنانش براي سفر به هر استاني ناچار بودند از شهر اصفهان بگذرند، اما حالا جاده‌ها بيشتر شده‌اند...»

صبح روز بعد در مسير نخستين ايستگاه‌مان كه بخش بازفت ‌از توابع شهرستان كوهرنگ در شمال شرقي استان بود، فهميديم راه‌ها براي اهالي چهارمحال و بختياري مقدس‌اند. آنقدر عزيز كه گاهي آنها جانشان را براي به سرانجام رساندن راهي، فدا كرده‌اند.

«براي ساخت همين گردنه چري 4 نفر شهيد شدند.» قلي‌پور، مدير روابط عمومي كميته امداد استان كه همسفرمان شده بود تا روستاهاي محروم را پيدا كنيم، به گردنه‌اي اشاره كرد كه روبه‌روي ما با شيب تند، كوه را دور زده بود و تكرار كرد: «4 نفر شهيد شدند، اينجا!»

سرعتمان را در سراشيبي گردنه كم كرديم، اما برف روي زمين يخ زده بود و راه را لغزنده مي‌كرد و ما را دلنگران، حسي كه شايد 17 سال پيش 4 نفر از نيروهاي جهادسازندگي كه گردنه را مي‌ساختند داشتند. صادقي، رئيس كميته امداد بازفت گفت: «مرخصي گرفته بودند كه برگردند خانواده‌هايشان را ببينند، اما وسط راه برف گرفت.»

... و برف بي‌امان باريد اول آهسته آهسته، بعد تند و بي‌رحم. كولاك شد. «چند ساعتي منتظر مانده بودند كه بولدوزرها بيايند، راه را باز كنند.» برف شكارشان كرده بود. طعمه‌هايش را پنهان كرده بود كه كسي نديدشان. «طفلكي‌ها از ماشين بيرون آمده بودند كه پياده بيايند، اما زير برف خفه شدند! يخ زدند!»راه‌ها براي چهارمحال و بختياري‌ها عزيزند و براي كودكانشان عزيز‌تر چون، گرچه گاهي 40 30 كيلومتر كش مي‌آيند، اما سرانجام آنها را به مدرسه مي‌رسانند. صادقي در روستاي تلورد، خوابگاهي را نشانمان داد كه كميته امداد براي اسكان كودكان روستاهاي اطراف ساخته بود، اما همه مي‌دانستيم پشت كوه‌هايي كه محاصره‌مان كرده بودند، مردمي زندگي مي‌كردند كه خيلي‌هاشان، شرمشان مي‌آمد دخترانشان را چند ده كيلومتر دورتر از خانه‌هاي كاهگلي‌شان؛ به مدرسه بفرستند و به همين خاطر، خيلي از دخترها قيد درس و مدرسه را زده بودند.

ليلي و چوقا‌هايش

تلورد آباد بود؛ اما 15 كيلومتر كه از آن دور شديم جاده آسفالته تمام شد و وارد جاده‌اي خاكي شديم كه با قلوه‌سنگ‌هاي ريز و درشت فرش شده بود و 3 كيلومتر تا روستاي مازرشته ادامه داشت.

خانه‌هاي مازرشته هركدام چيزي كم داشتند، اما از همه بدتر خانه ماه ناز بود، وامي كه از بنياد مسكن گرفته بودند فقط به بالا رفتن ديوارها و سقف زدن رسيده بود و خانه بجز ديوار و سقف، چيز ديگري نداشت و ماه‌ناز و شوهرش و 4 دختر و 4 پسرش در همان خانه ساكن شده بودند و مي‌دانستند پتويي كه به قاب خالي در آويخته‌اند و نايلون‌هايي كه با آنها حفره ‌خالي پنجره‌ها را پر كرده‌اند راه سرما را نمي‌بندد، اما همه آمادگي‌شان براي زمستان همين بود و البته بخاري سياهي كه با چوب شاخه‌هاي خشك بلوط مي‌سوخت.

ماه‌‌ناز جلوي خانه نيمه‌كاره‌اش نشسته بود و بافته‌هاي چوقا را با نخ و سوزن به هم وصل مي‌كرد.

ما را كه ديد اصرار كرد مهمانش شويم. پرسيدم: «چوقا براي كي مي‌بافي ماه ناز خانم؟» و او به دو تكه چوقا دوباره سوزن زد. «براي يك جوان رشيد.» و رشيد را كه گفت نگاه كرد به كوه‌ها و لبخند زد توي خانه، ليلي 19 ساله، خم شده بودكه روي دار چوقا و كلكيت را تند‌تند روي تارها مي‌زد. جوان رشيدي كه بايد چوقا به تن با اسبي سپيد مي‌آمد و ليلي را با لباس رنگارنگ عروسي مي‌برد نيامده بود. ليلي خنديد، تلخ:«حتما خوشگل نيستم.» ماه‌ناز دويد وسط حرفش: «هنوز خواستگار نداره، چون پدرش فقيره!» و بغض كرد.

ليلي تا كلاس دوم بيشتر درس نخوانده بود و نمي‌شد آن را گردن بي‌مدرسه بودن روستا انداخت. چون مازرشته مدرسه داشت، فقط تا كلاس پنجم و به همين خاطر خواهرهاي ليلي بيشتر از او درس خوانده بودند اما ليلي همه روزها، پشت به پنجره نشسته بود و خميده چوقا بافته بود براي جوان رشيدي كه نيامده بود و ماه‌ناز چوقاها را فروخته بود به كوچ‌نشين‌هايي كه تابستان‌ها مي‌آمدند روستا، تا رسيدن فصل سرما همانجا اتراق مي‌كردند و هر چوقا را 100 هزار تومان يا كمتر يا بيشتر مي‌خريدند.

مستمري كميته امداد و چوقاها، نان شده بودند و غذا و گرمي‌خانه و آجرهايي كه روي هم گذاشته بودند تا ديوارها قد بكشند و جوان رشيد چوقاپوش نيامده بود.

بابا و پسرهاي خانه، از صبح زود رفته بودند چوپاني و كارگري. ماه‌ناز به ناهار تعارفمان كرد و در ديگ لوبياي پخته‌اي را كه روي علاءالدين جوش مي‌زد، برداشت. او و خانواده‌ا‌ش، مثل خيلي از اهالي روستا 20 سال كوچ‌نشين بودند و چند سالي بود كه روستايي شده بودند. ماه‌ناز آه كشيد:«كوچ‌نشيني سخته، اگر حمايت نباشه سخت‌تر هم مي‌شه! خيال مي‌كني اين ليلي چرا درس نخواند آن وقت‌ها عشاير بوديم، معلمي پيدا نمي‌شد.» ماه‌ناز هم مثل هم‌ولايتي‌هايش، كوچ‌نشيني را با خانه بهداشت و مدرسه و سرپناهي كوچك، عوض كرده بود.

گندمزارهاي كال

مدرسه كه رفتيم بچه‌هاي روستا، پارچه‌اي نخي و سياه را پهن كرده بودند روي زمين خاكي كه مثلا حياط مدرسه بود، تا با روحاني كه براي دهه محرم به خرج خودش آمده بود روستا، نماز جماعت بخوانند. 12 ‌10 نفر از كلاس اولي‌ها كه روي پارچه جا نشده بودند، لب سكوي سيماني چسبيده به مدرسه نشسته بودند و نماز را تماشا مي‌كردند.

روحاني اولين بار بود كه گذرش به مازرشته مي‌افتاد، سال پيش هم دهه محرم به روستاي دورافتاده‌‌اي ديگر رفته بود. قم زندگي مي‌كرد و دهه‌هاي محرم به روستاهاي پرت مي‌رفت، تا غروب‌ها براي اهالي وعظ كند و روزها با بچه‌ها نماز بخواند، اسم‌ امام‌ها را يادشان دهد و بهشان كتاب قصه جايزه دهد.

صادق هم فهميده بود همنام امام ششم است. توي صف جا نشده‌ها، نشسته بود و گاهي دزدكي ما را به بغل‌دستي‌اش نشان مي‌داد. كلاس اولي بود و بعد كه وارد كلاس‌ها شديم، دفتر نقاشي‌اش را ديديم كه در آن خانه‌اي قرمز را با شيرواني زرد، نقاشي كرده بود. خانه‌اي كه شبيه خانه‌هاي روستايش نبود. شايد هم مدرسه‌اي بود كه مثل مدرسه خودش كلاس اول و كلاس سوم و چهارمش با كارتن‌هاي مقوايي از هم جدا نشده بودند و اجاره‌اي نبود تا هميشه نگران تعطيل شدنش باشد و آن‌قدر نور داشت كه لازم نبود او چشم‌هايش را كه رنگ گندمزارهاي كال، سبز و روشن بودند، به دفترش نزديك كند تا نوشته‌هايش را ببيند آن چارديواري قرمز با شيرواني زرد، شايد هم اصلا، مدرسه‌اي براي بچه‌هاي روستاي دوالگي اوليا بود كه 6 دانش‌آموزش نمي‌توانستند از پشت كوه، راه‌صعب‌العبور 25 24 كيلومتري را تا مدرسه مازرشته بيايند و از تحصيل محروم شده بودند.

تلخه‌دان در كابوس

روستاي تلخه‌دان از تلورد كه 50 كيلومتر فاصله داشت و ما براي رسيدن به آن جاده‌اي پر دست‌انداز و باريك را پشت سر گذاشتيم كه از روستاي چمن گلي و چم‌قلعه مي‌گذشت و ماه تبرك را رد مي‌كرد تا به تلخه‌دان برسد كه خانه‌هاي گلي‌اش روي شيب تند دره بر دوش هم سوار شده بودند، خانه‌هايي كه در نداشتند و روزها هم بي‌نور بودند و سقفشان از كاهگل نازكي بود كه حتي وقتي زهراي 5 ساله روي آنها مي‌دويد بيم داشتيم دهان باز كنند و دخترك را ببلعند. «ديوارها هم سستند! ببين!» اين را دهناشي، بزرگ‌ آبادي گفت و با دست تكه‌اي از ديوار يكي از خانه‌ها را كند. هواي تلخه‌دان سرد و مه گرفته بود و روستا در شيب تند دره انگار داشت مي‌لرزيد و پايين مي‌رفت و اين كابوس همه اهالي‌ آبادي بود چون پيش‌تر هم كارشناسان وزارت مسكن به آنها هشدار داده بودند كه بعيد نيست دير يا زود، روستا با رانش زمين، راه بيفتد و خانه‌هايش ويران شود يا رودخانه زير پايشان، طغيان كند و سيل روستا را ببرد. حتي بلقيس را كه شوهرش پير و از كار افتاده بود و به همين خاطر خرج خانه و 8 بچه افتاده بود گردن زن كه قلبش كوك نبود و ناجور مي‌زد و درد داشت.

دهناشي به شهركي نيمه‌كاره در دامنه روبه‌روي كوه اشاره كرد كه قرار بود وزارت مسكن اهالي روستا را به آنجا منتقل كند و شرح داد كه ساخت خانه دشوار است چون خودروها به سختي، راه پرپيچ و خم كوهستاني و آسفالت نشده را بالا مي‌آيند. صادقي گفت تلخه‌دان يكي از محروم‌ترين روستاهاي بازفت است و بيشتر اهالي‌اش، تحت پوشش كميته امداد هستند و ما پيش‌تر، محروميت را فهميده بوديم از زن‌ها و مردهايي كه در خانه‌هاي بي‌برق‌شان نشسته بودند و تنها خوردني موجود‌شان، چاي بود كه آن را سخاوتمندانه به ما تعارف مي‌كردند و از سرمايي كه درون دخمه‌ها كم نمي‌شد و از ديگ‌هاي دود گرفته خالي.

هنوز چيزي نپرسيده بوديم كه حيدر آمد و از خشكسالي ناليد كه وضع مردم را بدتر كرده بود و مردهاي ده كه روي زمين‌هاي كشاورزي ديگران كارگري مي‌كردند، بيكار شده بودند. دهناشي گفت: «19 سال پيش، 80 خانوار اينجا زندگي مي‌كردند، حالا 35 خانوار شده‌اند.» كمبود امكانات،‌ خيلي‌ها را كوچانده بود و او اميد داشت خانه بهداشت روستا، مدرسه نسبتا بزرگ و تازه‌سازش، وام‌‌هاي خودكفايي كميته امداد و شيرهاي آبي كه براي هر چند خانوار تعبيه كرده بودند، مهاجرها را به روستا برگردانند و پيش از آن كه زمين راه بيفتد و اهالي را به عمق دره بفرستد، ساخت شهرك روبه‌روي روستا به سرانجام برسد.

براي خوش‌يمني

روز دوم مقصدمان روستاي لندي در جنوب غربي استان بود كه محروم‌ترين منطقه از بخش ميان‌كوه به حساب مي‌آمد و براي رسيدن به آن از طلوع آفتاب راه افتاديم و جاده ما را از شهركرد به شهر يكان و بهرام‌آباد و طاقنك و خراجي و شلمزار و تالاب چوغاخور و فيروزآباد و دره مرده و گندمكار برد.

به روستاي سرخون كه رسيديم ظهر گذشته بود و باراني تند و سيل‌آسا، راهمان را براي رسيدن به لندي بست.

چون روستا، جاده آسفالته قابل رفت و آمدي نداشت و حتي اهالي‌اش هم،‌ پاييز و زمستان، با تراكتور رفت و آمد مي‌كردند. با توصيف ولي‌محمد كاظمي، رئيس كميته امداد بخش سرخون،‌ فهميديم روستاي لندي آخرين روستاي ميان‌كوه در 60 كيلومتري بخش است و حدود 65 الي 70 درصد اهالي‌اش تحت پوشش كميته امدادند و 65 درصدشان وام خود اشتغالي گرفته‌اند به قصد دامداري. لندي با 120 خانوار و 6 شهيد مثل اهالي تلخ‌دان، برق ندارند و سوختشان هيزم است و سدسازي در حوالي روستا، باعث شده است 70 60 نفرشان كارگر سد شوند و مشكل بيكاري‌شان دست‌كم تا وقتي سد هنوز نيمه‌كاره است، حل شود.

... اما روستاي مور و تل‌تاگ، جاده‌اي آسفالته داشت و نزديك‌ترين خانه‌اش به جاده خانه ضربعلي و نازبيگم بود. رجبعلي از 65 سالگي گذشته بود و تحت پوشش كميته امداد امام خميني (ره)‌ بود، «7 سر عائله دارم، 20 تا بز، كشاورزي ديم هم مي‌كنم، جو مي‌كارم.» و اين را كه گفت صغري دخترش كه تازه عروس بود، حرفش را قطع كرد كه: «بابام خودش زمين نداره، رو زمين‌هاي مردم كار مي‌كنه، به‌جاي پولش كاه و جو مي‌گيره.»

جاي دست حنابسته صغري روي ديوار اتاق كوچك‌ خانه ضربعلي مانده بود. نازبيگم مادرش، آهسته در گوشمان خواند: «براي خوش يمني...»

خانه ضربعلي سرد بود. پيرمرد اگر شاخه‌هاي بلوط براي سوزاندن كم مي‌آورد بايد پاي پياده تا روستاي گلوشو در چند كيلومتري مور و تل‌تاگ مي‌رفت و از آنجا نفت مي‌آورد. خيلي از اهالي شنيده بودند كه روستاهاي واقع در شعاع 3 كيلومتري خط لوله گاز بايد گازكشي شوند و آنها هم خط لوله‌گاز را در آن حوالي ديده بودند كه مي‌گفتند: «اگر خدا بخواهد، مور و تل‌تاگ هم لوله‌كشي گاز مي‌شود.»

ضربعلي از برق گفت: «8 ساله برق داريم. جاده هم امسال آمد...» و از سر ذوق خنديد و بعد با حوصله يادمان داد كه چطور دانه‌هاي بلوط را بشكنيم و توي مشك آب بيندازيم تا آب بيشتر بماند، صغري ابروهايش را در هم كشيد: «كاش روستا آب داشت كه مجبور نباشيم آب را از سر خون بياوريم.» و ما مي‌دانستيم سرخون دست‌كم 10 كيلومتر فاصله دارد.

ضربعلي از دفترچه بيمه روستايي‌اش حرف زد كه حتي در استان‌هاي اطراف چهارمحال و بختياري هم قبولش دارند و اشاره كرد به نازبيگم كه بي‌صدا سركج كرده بود و ما را نگاه مي‌كرد. «اين نازبيگم خيلي مريضه. دكتر هفته‌اي يكبار مي‌ياد، پول هم نمي‌گيره.» يكي از دخترهاي ضربعلي رفته بود شبانه‌روزي كه درس بخواند.

در خانه آن‌ديده، عضو شوراي روستا و بزرگ ايل، معني اسم روستا را فهميديم: «مور يعني سرسبزي، تل يعني سنگ و كوه، تاگ هم يك جور درخته كه خزان نداره.» و بعد از اوضاع و احوال دنيا حرف زد و اين كه عشاير هم از تحولات دنيا مي‌دانند اما فرهنگ بيگانه را تقليد نمي‌كنند و از تاريخ كوچك‌نشين‌ها گفت و جنگ هميشگي‌شان با طاغوت و خشكسالي كه عشاير را روستا‌نشين كرده بود و از ترسش از روستا‌نشين شدن كوچ‌نشين‌ها گفت و لطمه خوردن به اقتصاد كشور. ما از زمين‌هاي كشاورزي كه در مسير آمدن ديده بوديم پرسيديم كه چرا اهالي كشت ديم مي‌كنند وقتي استان چهارمحال و بختياري، 10 درصد آب كشور را تامين مي‌كند و آن‌ديده پاسخ داد: «با كشت ديم هر يك هكتار 200 تا 300 كيلو محصول مي‌دهد و با كشت آبي 8 تا 10 تن، وارد كردن آب به زمين‌هاي كشاورزي هزينه مي‌‌برد، البته دولت قول تامين اعتبار داده است.»

كمي بعد، بحثمان رسيد به سد كارون 3 كه گرچه طرح مفيدي بود، اما 1000 خانوار را مهاجر كرده بود و چندين هزار هكتار زمين را زير آب برده بود. حسنعلي يكي از اهالي روستا، گفت: «زمين‌هايشان را متري 100 تا 70 تومان خريدند، 70 تا تك‌تومان!.» مور و تل‌تاگ را كه ترك كرديم بار ديگر مسافران جاده ايذه شديم، جاده ايذه يادگار رزمنده‌ها بود و بهانه ساختش، نزديكي به مرز و امنيتش به واسطه پنهان بودن در دل كوه‌ها بود.

يك قرن قصه

محمدي، راننده در ادامه مسير به لوله نفت كنار جاده اشاره كرد كه به سمت پالايشگاه اصفهان مي‌رفت و گفت: «مجلس كه تصويب كرده، اگر خدا بخواهد روستاهاي اطراف هم صاحب نفت و گاز مي‌شوند.»

جاده ايذه كه دوراهي شد، ما راهي را كه به سمت شليل‌آباد مي‌رفت انتخاب كرديم. نبض باران هنوز مي‌زد و ما در مسير شليل‌آباد سفلي پسربچه‌هايي را ديديم كه راه 10 كيلومتري روستا تا مدرسه را زير باران پياده مي‌رفتند.

در ده شيخ علي‌عسگر از دهستان شليل‌آباد، فرج‌الله 100 ساله با كلاه بافتني و عينك ته‌استكاني، كنار والور نشسته بود و قصه مي‌گفت. زنش فرنگ برايمان چاي ريخت و ما پهلوي گهواره نوه‌شان هانيه 3 ماهه به قصه‌هاي فرج‌الله گوش مي‌داديم كه عروسشان كبري نجوا كرد: «لباس‌هاي هانيه‌ام برايش كوچك شده» و هانيه خوابش برد.

فرج‌الله يك قرن قصه گفت و وقتي شعري در وصف رئيس‌جمهور مي‌خواند، پسربچه‌هاي ده آنقدر از پنجره خانه گلي‌اش سرك كشيدند كه قاب پنجره كنده شد و آنها فرار كردند و او از خان‌هاي زمان محمدرضاشاه تعريف كرد كه خراج مي‌گرفتند و ياغي‌هايشان مردم را لخت مي‌كردند و از روزهايي كه او و فرنگ، بجز بادام كوهي، چيزي براي خوردن نداشتند. فرنگ يادمان داد كه اگر بادام كوهي را 8 7 بار در آب بشوييم، تلخي‌اش كم مي‌شود و شكم را سير مي‌كند.

ده شيخ علي‌عسگر هم مثل بقيه روستاهاي اطرافش گاز نداشت، اما برق داشت و فانوس نفتي كوچك روي تاقچه اتاق را بي‌كاربرد كرده بود. در شيخ علي‌عسگر هم زمين مثل تلخه‌دان، سركش بود و رانش كرده بود. كابوس تلخه‌داني‌ها، آنجا تعبير شده بود و براي اثباتش كاظمي ما را برد تا خانه زلفعلي كه زير خاك مدفون بود.

يكي از اهالي سر تاسف تكان داد: «بزهاش زير آوار خفه شدند! بدبخت شد! از اينجا رفت!» و بعد همه اهالي برگشتند و چپ چپ نگاه كردند به قله كوه پشت سرشان كه ده روي دامنه‌اش جاخوش كرده بود.

ارديبهشت، لاله‌ها و كاغذها

در آخرين روز اقامتمان در چهارمحال و بختياري، كولاك در كوهرنگ بيداد كرد و ما سفر را با خاطره‌هاي حميد محمدي، رئيس كميته امداد كوهرنگ به پايان رسانديم.

محمدي در ارديبهشت، 4 مرد از اهالي روستاي لپد را در جاده ديده بود، 4 مرد كه گرسنه و كرخت بودند و با پاي پياده 2 روز راه آمده بودند تا زني باردار را كه روي تختي روان پتوپيچ شده بود و درد داشت به نزديك‌ترين بيمارستان منطقه برسانند. «آنجا، ارتفاع برف حتي در ارديبهشت هم تا سر زانو مي‌رسد!»

گرچه ارديبهشت براي اهالي موگويي، سرآقاسيد، لپد و... پربرف بود، اما براي خيلي از اهالي كوهرنگ هم غرق در لاله‌هاي واژگون بود. محمدي تعريف كرد كه چطور مددكارهاي كميته امداد، ارديبهشت‌ها كه دامن زاگرس از لاله‌هاي سرخم كرده، سرخ مي‌شود، برگه‌هاي طرح همكاري حامي را بين گردشگراني كه براي گشت و گذار مي‌آيند، پخش مي‌كنند تا شايد كسي حمايت از كودكي يتيم را با پرداخت دست‌كم 10 هزار تومان در ماه، عهده‌دار شود.

شب آخر در چهارمحال و بختياري ما دوباره از دشت بي‌مسافر بين اصفهان و شهركرد گذشتيم و تمام راه، در سكوت، ستاره‌هايي را نگاه مي‌كرديم كه رام و بي‌ترس به زمين نزديك شده بودند، اما از شهركرد كه دور شديم، وسوسه‌اي غريب ما را به بازگشت فراخواند و ما دلمان را جا گذاشتيم در همان روستاهاي پرت‌افتاده‌اي كه اسمشان را پيش‌تر در نقشه جغرافي نديده بوديم، روستاهايي كه آدم‌هايشان با روشن شدن يك لامپ لبخند مي‌زدند، چون تاريكي را ديده بودند و از ايستادن كنار شعله گاز، سر ذوق مي‌آمدند، چون سرما كشيده بودند و خانه بهداشت و مدرسه و مخابرات را نعمت مي‌دانستند چون خبر داشتند كه با نبودنشان از دنيا بي‌خبرند و به هيچ چيز عادت نكرده بودند كه همه چيز برايشان تازگي داشت و عزيز بود.

كميته امداددست نيازمندان را مي‌گيرد

كميته امداد امام خميني (ره)‌ دقيقا 22 روز پس از پيروزي انقلاب اسلامي با هدف ياري محرومان و مستضعفان، به عنوان نهادي غيرانتفاعي و عام‌المنفعه و با صدور حكم پرخير و بركت امام (ره)‌ تاسيس شد و هم‌اكنون تحت نظارت رهبر معظم انقلاب است و در برخي از كشورهاي ديگر از جمله لبنان، سوريه، جمهوري آذربايجان، تاجيكستان، افغانستان و عراق داراي شعبه است.

بررسي و شناخت انواع محروميت‌هاي مادي و معنوي، توانمندسازي و فراهم كردن امكانات لازم براي خوداتكا كردن خانواده‌هاي نيازمند، ايجاد تسهيلات لازم به منظور ارائه خدمات بهداشتي و درماني، ارائه خدمات فرهنگي به اقشار آسيب‌پذير، جلب مشاركت‌هاي مردمي براي حمايت از آنان، پرداخت مستمري اعطاي وام قرض‌الحسنه، كمك به ساخت مسكن، ازدواج، خريد جهيزيه و اطعام نيازمندان و تغذيه كودكان زير 6 سال مبتلا به سوءتغذيه در اثر فقر و ... همگي از جمله فعاليت‌هاي كميته امداد است. در حال حاضر بيش از 7 ميليون نفر تحت پوشش كميته امداد هستند كه 5/4ميليون نفرشان مستمري دريافت مي‌كنند.

مريم يوشي‌زاده

يکشنبه|ا|20|ا|بهمن|ا|1387





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[مشاهده در: www.jamejamonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 736]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن