تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 10 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):عقل راهنمايى مى  كند و نجات مى  دهد و نادانى گمراه مى  كند و نابود مى  گرداند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1836025026




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نويسنده: رضا داورى اردكانى تاريخ و فلسفه تاريخ


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: نويسنده: رضا داورى اردكانى تاريخ و فلسفه تاريخ
خبرگزاري فارس:در تفكر دينى ما بشر فقير و نيازمند است و خداوند هرگز او را به خود وانمى‏گذارد و اين به خود وانگذاشتن، مستلزم جارى بودن حكمت الهى در تاريخ است. اين‏كه تاريخ بشر بر طبق حكمتى جريان دارد و اهل خشيت و حكمت، اين حكمت را در مى‏يابند و از عبرت‏ها درس مى‏آموزند، ريشه در تفكر دينى دارد.


از دانشمند عزيز صاحبدلى كه مرا به نوشتن اين مقاله تشويق كرد، بسيار متشكرم؛ زيرا اين دعوت و تشويق نه فقط موجب شد كه بعد از مدت‏هادوباره زمانى ـ هر چند كوتاه ـ به مطالعه در نهج‏البلاغه بپردازم و جان و دل را از عطر و نشاط آن معطر سازم، بلكه مرا برانگيخت كه به بعضى شروح نهج‏البلاغه و كتاب‏هايى كه درباره على ـ عليه السلام ـ و كلمات و سخنان او نوشته‏اند، رجوع كنم. درباره اين بزرگ، بسيار نوشته‏اند و البته صاحبان اين نوشته‏ها همگى صاحب‏نظر و محقق نبوده‏اند. مردى كه صاحب ولايت عظما است، هركس به او اندكى نزديك شود، از بزرگيش دچار هيبت مى‏شود و در دل نسبت به او احترام و محبت حس مى‏كند. طبيعى است كه ذكر جميلش در افواه همه باشد و هركس ميل كند كه چيزى راجع به او بگويد يا بنويسد . به اين جهت در مورد حضرت على ـ عليه السلام ـ بسيار سخن‏ها گفته شده و در مجموعه اين گفته‏ها همه گونه سخن از سنجيده‏ترين و سزاوارترين سخن‏ها تا حرف‏هاى معمولى و سطحى مى‏توان يافت و اين از يك جهت شادى‏بخش و ستايش‏انگيز است، و از سوى ديگر تأسف‏آور و مايه دريغ. اگر بعضى از اين نويسندگان حسن نيت و قصد اظهار ارادت نداشتند، مى‏توانستيم آنان و ناشران نوشته‏ها و گفته‏هايشان را ملامت كنيم كه چرا لا اقل درنيافته‏اند و نگفته‏اند كه قصد اظهار ارادت داشته و ران ملخ به حضرت سليمان پيشكش مى‏كنند.

آيا نوشته من نيز يكى از آنها است؟ اميدوارم كه اين وجيزه ناچيز در بارگاه فضل و كرمش نامقبول نيفتد. نكته‏اى كه بايد ذكر شود اين است كه مضمون اين نوشته در آثار متقدمان ظهور تفصيلى ندارد و اگر مطرح شده بر كنار از بعضى سوء تفاهم‏ها نبوده است و به اين جهت نتوانسته‏ام چنانكه رسم است به تتبع و رعايت رسوم و شرايط آن بپردازم و به اين جهت توقع دارم كه اين يادداشت را با ملاك‏هاى روش تتبع نسنجند كه بر شرمساريم افزوده مى‏شود . نوشته من در حقيقت نه تتبع است، نه گزارش؛ بلكه جست‏وجويى است از روى دلبستگى و وسواس براى درك نگاه تاريخى نهج‏البلاغه و مخصوصا متضمن درخواستى است از فرمانرواى ملك سخن و راهگشاى طريق هدايت كه نويسنده اين سطور را راهى به درك معناى دشوار تاريخ در نهج‏البلاغه بنمايد و او را از زمره محرومان بيرون آورد.

در مطالعه نهج‏البلاغه متن عربى را با چهار و گاهى پنج ترجمه از ترجمه‏هاى متأخر پيش رو داشته‏ام؛ اما در نقل مطالب بيش‏تر از ترجمه استاد دكتر سيد جعفر شهيدى استفاده كرده‏ام .

تاريخ و عبرت در كلمات و سيره امام على(ع) مقاله‏اى كه پيش روى شما است، متضمن سير اجمالى در كلمات مولاى متقيان و اميرمؤمنان، حضرت على ـ عليه‏السلام ـ درباره تاريخ است. پژوهنده‏اى كه با چنين قصدى در كلمات آن بزرگ نظر مى‏كند، به نكات بديع بسيار برمى‏خورد كه مى‏توان آن‏ها را گوهرهاى تذكر تاريخى دانست. مرد خدا در هرچه نظر مى‏كند و مى‏بيند، در آن جلوه خدا مى‏بيند و از حوادث روزگار درس عبرت مى‏آموزد؛ اما نه مرد خدا بودن يا مرد خدا شدن آسان است و نه بخت ديده عبرت‏بين، يار همه كس مى‏شود. ما چيزها را مى‏بينيم و مى‏پنداريم كه چون چشم داريم مى‏بينيم و داشتن چشم براى ديدن و ديدار كافى است. درست است كه ما با چشم مى‏بينيم و اگر چشم نداشتيم اشياى ديدنى و محسوس را نمى‏ديديم، اما ديدن چشم صرف يك امر مكانيكى و فيزيولوژيك نيست و اگر چنين بود بيننده با آن چيزى دريافت نمى‏كرد؛ يا همه بينندگان هرچه را مى‏ديدند يكسان درك مى‏كردند. اصلا ديدن و شنيدن را نحوه بستگى و تعلق ما و نظم سخن و عالمى كه در آن بسر مى‏بريم، راه مى‏برد. به سخن بلند مولاى موحدان بينديشيم كه فرمود: ما رأيت شيئا الا و رأيت‏الله قبله. آن‏كه پيش از ديدن با چشم تن، چشم دل باز نكرده است، چيزى نمى‏بيند و اگر ببيند امور پراكنده و آشفته و آشوب مى‏بيند. ديدن چشم را ادراكى مقدم بر آن راه مى‏برد كه ملاصدرا از آن به «ادراك بسيط» تعبير كرده است. نظير اين ادراك در پديدارشناسى معاصر هم مورد توجه قرار گرفته است و در حقيقت با وجود و عدم اين درك بسيط است كه گروهى از مردمان، اهل ذكر مى‏شوند و مردمى ديگر در غفلت مى‏مانند يا غفلت و تذكر در اوقات و زمان‏هاى تاريخى يك قوم كم‏تر و بيش‏تر مى‏شود. اشخاص هم، چون به حوادث و پيش‏آمدها مى‏نگرند، آنها را يكسان درك نمى‏كنند؛ يعنى اگر دل عبرت بين نباشد، ديده نيز عبرت بين نمى‏شود.

هان اى دل عبرت‏بين از ديده عبر كن هان / ايوان مدائن را آيينه عبرت دان

1. كيست كه دل عبرت بين دارد؟ قبل از اين كه به اين پرسش بپردازيم، بايد تصريح شود كه قرار نيست از فلسفه تاريخ حضرت على(ع) بحث شود و آن بزرگ در عداد فلاسفه تاريخ قرار گيرد؛ زيرا نكات نهج‏البلاغه و به طور كلى كلمات علوى ـ و يا هر روايتى كه از ائمه دين نقل شده است ـ سخن هدايت است، نه زبان عبارت ارباب علوم رسمى. نهج‏البلاغه سراسر درس تذكر و عبرت است. هر درس تذكرى، فلسفه تاريخ نيست. قصد صاحب بزرگ آن نيز تدوين فلسفه تاريخ و هيچ علم خاص ديگر نبوده است. البته مولا فرموده است كه «خبر گذشته و آينده و احكام ناظر بر روابط كنونى جامعه‏تان در قرآن موجود است» (1) . با وجود اين، نه قرآن و نه نهج‏البلاغه، كتاب فلسفه نيستند. حضرت على(ع) هم نخواسته است فلسفه تاريخ تدوين كند؛ بلكه او دل عبرت‏بين داشته و با مرگ كه تقدير همه آدميان است، انس يافته و با اين انس گذشته و گذشتگان را مى‏ديده و در موقع و مقام ولايت مقتداى اهل نظر و بصيرت و اعتبار شده است.

آنها كه مى‏گويند علم با تجربه به دست مى‏آيد، درست مى‏گويند؛ اما اگر اين گفته را بر فرض وجود بشرى كه حقيقت وجودش لوح پاك و عارى از هر نقش است، استوار كنند، راهشان به بن‏بست مى‏رسد. آدمى لوح پاك و نانوشته نيست و حتى اگر لوحى باشد كه بر آن چيزى حك نشده باشد، آن لوح آمادگى و استعداد خاص دارد و لااقل اثر تجربه مى‏تواند در آن حك شود، يا بهتر بگوييم تجربه در اين لوح معنى مى‏شود؛ زيرا تجربه قبل از فهم نيست و اگر فهم نباشد، تجربه صورت نمى‏بندد. حوادث تاريخ هم براى كسى تجربه مى‏شود كه از پيش فهمى از تاريخ داشته باشد. اين فهم، فهم هيچ حادثه مشخص و معينى نيست، بلكه درك بسيط و غيرحصولى اين معانى است كه: .1 ما اهل عهد و پيمانيم و اگر عهد مى‏شكنيم باز آن را تجديد مى‏كنيم؛ 2. زندگى دنيوى زندگى با مرگ است و ما با مرگ زندگى مى‏كنيم؛ .3 ما وقتى با ياد مرگ تنها مى‏شويم، از حوادث تاريخ بهتر مى‏توانيم درس بياموزيم. ما در روز الست پيمان بسته‏ايم كه جز پروردگار حقيقى خود را نپرستيم، اما اين‏جا يعنى زمين جايگاه آزمايش و دار بلا و ابتلا است. چنان‏كه خداوند چون آدم را آفريد و به فرشتگان امر كرد كه او را سجده كنند و شيطان با استكبار از اطاعت فرمان سرباز زد، آدم را در سرايى جاى داد كه ابزار زندگيش را كامل و جايگاهش را ايمن ساخته بود و او را در خصوص ابليس و دشمنى ريشه‏دارش هشدار داد؛ اما سرانجام ابليس به دام فريبش آورد. يقين او را به شك و در نهايت نشاط وى را به دلهره و ترس بدل كرد و با فريبكارى ابليس، آدم به دام پشيمانى فرو افتاد. با اين همه خداوند سبحان در توبه را به روى آدم گشوده گذاشت. تا از آن تنگنا و بن‏بست گريزگاهى بيابد و راه نجاتى بجويد و كلمه رحمتش را به او آموخت و بازگشتش را به بهشت وعده فرمود . سپس او را به سراى گرفتارى و آزمون و دنياى زاد و زايش فرود آورد و از آن وقت در حق او اين سخن بلند درست آمد كه: چكند كز پى دوران نرود چون پرگار

هر كه در دايره گردش ايام افتاد در پيام نخستين روز خلافت فرمود: «آن كس كه با ديده عبرت به سرنوشت گذشتگان بنگرد، پرهيزگار مى‏شود و هرگز در پى بدى و ناسازگارى نمى‏رود .» (2) و در وصف و صفت دهر، مرگ را دخيل كرده است: الدهر يخلق الابدان و يحدد الآمال و يقرب المنيه و يباعد الامنيه من ظفر به نصب و من فاته تعب؛ «روزگار پوشاننده بدن‏ها، محدودكننده آرمان‏ها، نزديك آورنده مرگ‏ها، و دوركننده آرزوها است. كاميابى‏هاى ماديش رنج‏آورند و ناكامى‏هايش خستگى زا.» (3) نيز از قومى و مردمى ياد مى‏كند كه مرگ تن خود را بزرگ مى‏شمارند و خود بيش از هر چيز بزرگ شمار مرگ قلب‏هاى زنده خويشند (4) اين مرگ، آگاهى مردى را كه مى‏گفت: «پسر ابى‏طالب از مرگ بى‏پژمان است، بيش از آنچه كودك پستان مادر را خواهان است (5) » مستعد آشنايى با راه‏هاى آسمان و آينده ساخته بود. اين جان مستعد همزمان حضرت مصطفى (ص) و هم عهد نزول قرآن كه از پيامبر درس آموخت، نه فقط آموزگار و مفسر قرآن، بلكه قرآن ناطق و متحقق شد. مولاى موحدان از قرآن آموخت كه علم و عبرت و خشيت و حكمت ملازم و به هم بسته‏اند. در اين گفته دقيق دقت فرماييد: «يقين را نيز چهار شعبه است: نگرشى به زيركى، رسيدن به دقائق حكمت، پند گرفتن از گذشت روزگار و نگهداشتن روش اسلاف. آن كس كه نگرش زيركانه‏اش بود به دقايق حكمت دست يابد و آن‏كه به دقايق حكمت دست يابد، سيرت [عبرت‏] روزگار را بشناسد و آن‏كه سيرت روزگار را بشناسد، چنان است كه با اسلاف بسته است.» (6) در نامه به امام حسن(ع) نيز اين نكته را دوباره مورد تأكيد قرار داد و فرمود: «اگر من به اندازه تمامى نسل‏هاى گذشته عمر نكرده‏ام، در كار و كردار آنان نظر كرده‏ام و در اخبارشان انديشيده‏ام و در آثارشان سير كرده‏ام؛ چنان‏كه گويى يكى از آنان شده‏ام.» (7) و در خطبه 16 فرمود: «... آن‏كه عبرت‏هاى روزگار او را آشكار شود و از آن پند پذيرد و از كيفرها كه پيش چشم او است، عبرت گيرد، تقوا او را نگاه دارد.» (8) نيز در خطبه 361 با استناد به آيه مباركه ان فى ذلك لعبرة لمن يخشى (نازعات، آيه 26) همه موجودات و حوادث را نشانه عبرت مى‏بيند و البته بزرگ‏ترين عبرت‏ها در نظر او سرگذشت مردمى است كه بستگى به دنيا آنها را مست غرور كرده است؛ يعنى از وضع خود غافلند و نمى‏دانند كه فريفته دنيا شده‏اند. حضرت مولا در شرح آيه ما غرك بربك الكريم، وضع ما را در دنيا اين چنين وصف كرده است: راستش را مى‏خواهى دنيا هرگز تو را نفريفت؛ اما تو بودى كه فريفته آن شدى. او اندرزهاى گرانبهايش را در دسترس تو گذاشت و از برابرى و انصاف آگاهت ساخت؛ ولى تو به آن‏ها پشت پا زدى. دنيايى كه پيوسته درد و ناراحتى تن و كم شدن نيرو و كاهش توانايى را به تو يادآورى مى‏كند، راستگوتر و وفادارتر و بالاتر از آن است كه تو را بفريبد. يا اين كه فريفته‏ات سازد و بعد دچار رنج و شكنجه‏ات كند. اگر با دنيا در خانه‏هاى خالى و جامانده و ديار فراموش‏شده و وامانده روبه‏رو شوى، هر آينه مى‏بينى كه چون رفيقى شفيق و يارى دلسوز به تو يادآورى‏هاى درست و سودمند مى‏نمايد و هميشه پندهاى رسا و گرانبها بر آنها مى‏افزايد. (9) نكات ظريفى در اين كلمات درج است كه آدمى را به حيرت و اعجاب وامى‏دارد. دنيا و زندگى و مرگ و تاريخ و حوادث در نگاه على ـ عليه‏السلام ـ همان نيست كه به نظر مردم معمولى مى‏آيد؛ بلكه همه اين‏ها در نظر آن بزرگ، آيينه حق است و اگر در آن حق را ببينند، آن شى‏ء، حكم آموزگار پيدا مى‏كند. مفاهيمى مثل دنيا و زندگى بسته به اين‏كه در چه نسبتى وارد شوند، معناى متفاوت پيدا مى‏كنند؛ چنان‏كه به خود نظر كردن يا خودبينى، خوب و پسنديده نيست، اما گاهى بايد فارغ از غم دنيا و بود و نبود آن در آيينه وجود خويش نظر كرد و در غم خويش بود. اگر از ما و به خصوص از كسانى كه پرواى اخلاق دارند، بپرسند آيا غمخوار خويش بايد بود يا غم ديگران بايد خورد، دومى را سفارش مى‏كنند و مسلما در ساحت اخلاق، درست اين است كه به فكر ديگران باشيم؛ اما ساحتى مقدم بر اين ساحت اخلاقى وجود دارد كه اخلاق از آن‏جا مى‏رويد؛ آن‏جا بايد غمخوار خويش باشيم و با رجوع به آن ساحت است كه حافظ گفته است:

پيوند عمر بسته به مويى است هوش‏دار / غمخوار خويش باش غم روزگار چيست

در اين‏جا شايد شاعر نظر به احوالى داشته است كه انعكاس آن در آغاز نامه اميرمؤمنان به فرزندش امام حسن ـ عليهماالسلام ـ پيدا است. آن‏جا كه فرمود: آنچه آشكار از پشت كردن دنيا بر خود ديدم و از سركشى روزگار و روى آوردن آخرت بر خويش سنجيدم، مرا از ياد جز خويش باز مى‏دارد و به نگريستنم بدانچه پشت سر دارم نمى‏گذارد، جز كه من هرچند مردمان را غمخوارم، بيش‏تر غم خود را دارم. اين غمخوارى رأى مرا بازگردانيد و از پيروى خواهش نفسم بپيچانيد و حقيقت كار را برايم آشكار نمود. (10) مى‏بينيم كه نسبتى ميان غمخوار خويش بودن ـ به‏معناى تذكر به حقيقت وجود آدمى ـ و ادبار دنيا و اقبال آخرت وجود دارد. راستى چگونه مردى كه دنيا پيش چشم او از آب دهان بز بى‏مقدارتر بود، دنيا را ستايش مى‏كرد و سمت پندآموزى و راهنمايى به او نسبت مى‏داد. توجه كنيم كه دنياى بى‏مقدارتر از آب دهان بز و خوارتر از كفش كهنه، دنياى غرور فريفتگان است و به همين جهت مى‏فرمود: «دنياى شما پيش من... اما دنيايى كه آفريده خدا است و گذرگاه و وطن آدميان است، سراى خوبى است.» دنيا به خودى خود بد نيست، بلكه در نسبت با ما است كه بد يا خوب مى‏شود. اگر در نسبتى كه با آن داريم، حد و قدر آن را شناختيم، در آن صورت خانه ما و جايگاه آزمايش ما است؛ اما اگر انديشه اخلاد الى الارض وجود ما را مسخر كرد، دنيا مايه تباهى و زيانكارى ما خواهد بود. ما به دنيا آمده‏ايم كه از آن بيرون شويم . ما با ياد مرگ با دنيا نسبت درست برقرار مى‏كنيم. عبرت هم با شناخت اين نسبت، يعنى شناخت دنيا و با ياد مرگ ممكن و ميسر مى‏شود؛ اما مرگ چيزى نيست كه به آسانى وصف شود و دل‏هاى مردمان آن را دريابد و بپذيرد.

در خطبه 113 به مخاطبان خود ـ كه مردم سراسر تاريخند و نه صرف جمعى كه در مجلس او حاضر بوده‏اند ـ تذكر مى‏دهد كه ياد مرگ از دل‏هاى آن‏ها رفته و جاى آن را آرزوهاى فريبنده گرفته است. به عبارت ديگر بستگى به اين جهان، آن جهان را از يادها برده است.

در اين جا اين پرسش پيش مى‏آيد كه با مقدم داشتن آخرت بر دنيا، تاريخ چه اهميتى مى‏تواند داشته باشد. انديشه تاريخى كه از قرن هيجدهم در اروپا پديد آمده و فلسفه‏هاى تاريخ در زمينه آن روييده است، بيش‏تر جهان‏بين است و به آخرت ناظر نيست. اما اين نظر تاريخى در اصل دينى است و شايد در عالم دنيادارى هم گوياى سپنجى بودن جهان و نه حكايت دوام و پايدارى آن باشد. در اديان توحيدى كه كتاب آسمانى و پيامبر دارند، اين اصل جارى است كه خداوند آدميان را بدون راهنما نمى‏گذارد و در وقت مناسب پيامبران و سفيران خود را مى‏فرستد تا مردم را بشارت دهند و انذار كنند. پيامبران چنان‏كه عارفان گفته‏اند، هر كدام مظهر يك يا چند اسم از اسماى الهى‏اند و پيامبر خاتم مظهر جميع اسماى الهى است و در هر عهد يا دوره‏اى، اسم يا اسمايى غالب و حاكم است. بنابراين قول هر عهدى صورت و حقيقت خاص دارد. علاوه بر اين، دين وعده نجات مى‏دهد و معتقدان و مؤمنان، اميد نجات و آمدن منجى دارند.

در تفكر دينى ما بشر فقير و نيازمند است و خداوند هرگز او را به خود وانمى‏گذارد و اين به خود وانگذاشتن، مستلزم جارى بودن حكمت الهى در تاريخ است. اين‏كه تاريخ بشر بر طبق حكمتى جريان دارد و اهل خشيت و حكمت، اين حكمت را در مى‏يابند و از عبرت‏ها درس مى‏آموزند، ريشه در تفكر دينى دارد.

2. چرا و چه وقت پيامبران مبعوث مى‏شوند؟ گفتيم كه تاريخ در تفكر دينى و در نظر ارباب معرفت، تاريخ پيامبران و رسولان الهى است و با حادثه سكنا گزيدن حضرت آدم در زمين آغاز مى‏شود و با آمدن منجى آخر زمان پايان مى‏يابد. اين‏كه كسانى اين تلقى را نوعى يا صورتى از تاريخ‏انگارى دانسته‏اند، درست نيست. البته تاريخ‏انگارى برگرفته از نظر عهد عتيق و عهد جديد و قرآن مجيد و كلمات اولياى دين درباره تاريخ است؛ اما آن نگاه و نظر تاريخى دينى در فلسفه تاريخ و تاريخ‏انگارى متأخر، از جوهر دينى و الهى خالى مى‏شود و وجهه بشرمدارى (اومانيسم) پيدا مى‏كند.

اگر توجه داشتن به آغاز و انجام كار بشر و اقوالى مانند اين كه صلاح و فساد صرفا صفت اشخاص نيست، بلكه عارض زمانه و تاريخ نيز مى‏شود، يا هر كارى مرهون وقت خاصى است و امثال اين‏ها، در ذيل مذهب اصالت تاريخ قرار مى‏گيرد، بيش‏تر دينداران بايد مايل به مذهب اصالت تاريخ باشند؛ ولى اگر براى بيرون آمدن و رهايى از مذهب اصالت تاريخ نبايد از آغاز و انجام سخن گفت و به هيچ نظم و پيوستگى و ربط در تاريخ قائل نبود، به نظر مى‏رسد كه اعتقاد به تاريخ‏انگارى بهتر از انكار آن است. ولى اين‏جا مقام رد و اثبات تاريخ‏انگارى نيست، بلكه مى‏خواهيم نسبت ميان انسان و تاريخ را در كلمات و اشارات حضرت على ـ عليه‏السلام ـ درك كنيم. اين‏كه آيا بحث از آغاز و پايان تاريخ، نوعى تاريخ‏انگارى است، بايد در جاى خود بحث شود. اكنون سخن اين است كه ما حقيقت خود را در آغاز تاريخ و هنگام آمدن آدم ابوالبشر به زمين مى‏بينيم و مولاى متقيان چه خوب اين آغاز را تقرير فرموده و شرح داده است: چگونه شيطان، آدم ابوالبشر را فريفته تا يقين را به گمان بفروخته و آتش دودلى بر و بار عزم او را سوخته و شادمانى داده و بيم خريده، فريب خورده و پشيمانى كشيده تا خداوند در توبه به روى او گشوده و كلمه رحمت بر زبان او نهاده و بدو وعده بازگشت به جنت داده و او را درين سرا كه خانه رنج و امتحان است، فرود آورده است. (11) تاريخ با عهد پديد مى‏آيد و به يك معنا عهد همان تاريخ است. كسى كه عهد مى‏بندد، ممكن است عهد خود را بشكند. آدمى در روز الست عهد كرده است كه پروردگار خود را بپرستد، اما بشر اهل غفلت و فراموشى است و چه بسا در گردش زمان عهد را از ياد مى‏برد. به اين جهت ارسال رسولان ضرورت پيدا مى‏كند: خداوند سبحان از فرزندان او (آدم) پيامبرانى برگزيد و اين هنگامى بود كه بيش‏تر آفريدگان از فطرت خويش بگرديدند و طومار عهد در نورديدند . حق او را نشناختند و برابر او خدايانى ساختند.... پس هرچند گاه پيامبرانى فرستاد و به وسيله آنان به بندگان هشدار داد تا حق ميثاق الست را بگذارند و نعمت فراموش كرده را به ياد آورند. (12) تاريخ در حقيقت تاريخ غفلت و تذكر است؛ اما تذكر به عهد قديم، صرف تكرار تاريخ و اعمال و سخنان گذشتگان نيست. افلاكى از قول شمس تبريزى نكته‏اى آورده است كه وضع غفلت را به خوبى روشن مى‏كند: «تا كى... با عصاى ديگران راه رويد؟ اين سخنان كه مى‏گوييد از حديث و تفسير و حكمت و غيره، سخنان مردم آن زمان است كه هر يك در عهد خود به مسند مردى نشسته بودند و معانى مى‏گفتند و چون مردان اين عهد شماييد اسرار و سخنان شما كو.» (13) وقتى بنا به گفته مولاى متقيان: «روزگارى خواهد آمد كه اسلام را از حقيقت آن بردارند، همچون ظرفى كه واژگونش كنند و آن را از آنچه در آن دارد تهى سازند» كسانى بايد پيدا شوند كه عهد گذشته را به ياد آورند و تجديد كنند. حضرت مولى الموحدين در تفسير آيه ان فى ذلك لايات و ان كنا لمبتلين (مؤمنون، آيه 30) دنيا را دار بلا و ابتلا و آزمايش خوانده است. ما همواره در معرض آزمايشيم و در موقعيت خاص قرار داريم و بايد پاسخگوى عمل خود باشيم و اين يكى از صورت‏هاى تاريخى بودن وجود آدمى است. ما فارغ از زمان و تاريخ نيستيم و اين‏كه فرمود: الدهر يومان يوم لك و يوم عليك نيز بر همين معنا دلالت دارد. دهر نسبت به ما على السواء نيست و ما بيرون از آن قرار نداريم. زمانه يا با ما است و يا بر ما است. به عبارت ديگر، گاهى زمانه به ما رو مى‏كند و گاهى پشت، و پيدا است كه مردمان در ايامى كه زمانه به آنان رو مى‏كند، خشنود مى‏شوند و در زمانه ادبار ناراضى و خشمگينند . آن‏ها با خشنودى و سخط خود به تاريخ بستگى پيدا مى‏كنند؛ چنان كه وقتى كسى كارى مى‏كند و ديگران به آن رضا مى‏دهند، آن‏ها همه مسئول آن كارند. علاوه بر اين مردمان را خشنودى و ناخشنودى به هم مى‏پيوندد؛ چنان كه ناقه ثمود را يك تن پى كرد، اما چون همه به آن رضا دادند، خداوند همه ايشان را عذاب كرد. در قرآن كريم نيز فاعل فعل جمع است و پشيمانى نيز به جمع نسبت داده شده است. مردمان با موافقت و مخالفت قلبى خود نشانه و مظهر وحدت مى‏شوند و اگر اختلاف و تفرقه در ميان آنان راه يابد، ضعف و فتور نيز در پى آن خواهد آمد. در پاسخ شخصى كه گفت كاش برادرم در اين جنگ با شما بود، فرمود: «اگر برادرت در ايمان با ما بود، در اين صحنه نيز بى‏ترديد با ما است». يكى ديگر از لوازم تاريخى بودن بشر هم‏پيمانى و همبستگى است. در اين همبستگى است كه آدمى خود را مسئول مى‏يابد و با آن سامان و نظم پديد مى‏آيد. اين بستگى مايه وحدت و الفت مردمان است و اگر سست شود، وحدت به تفرقه و دورى مبدل مى‏شود و رشته كارها از هم مى‏گسلد. اندرز امام ـ عليه السلام ـ اين است كه در تفاوت احوال مردمان بينديشيم و ببينيم چه چيز آنان را عزيز كرد و شر دشمنان را از سر آنان كوتاه گردانيد و زمان بى‏گزندى آنان را طولانى كرد. به نظر آن بزرگ اين‏ها فرع دورى نمودن از پراكندگى و روى آوردن به سازوارى (الفت) و يكديگر را بدان برانگيختن و سفارش كردن و پرهيز از كين‏توزى و كاشتن تخم نفاق در سينه و دست از يارى يكديگر كشيدن و كارهايى از اين قبيل است كه پشت نيرومندان را مى‏شكند. (14) پس بستگى ايمانى و گذشت از نفسانيت فردى و غرور است كه مايه بزرگى و عزت مى‏شود؛ ولى اين بدان معنا نيست كه اهل ايمان در تاريخ ظاهرى، همواره بر مسند پيروزى نشسته باشند . ايمان و دلبستگى به حق تاوان سنگين دارد. ايمان با تحمل درد و با گذشت و شجاعت اثبات مى‏شود. ايمان حرف نيست، ادعا نيست، بلكه در آزمايش بزرگ متحقق مى‏شود. مولا نيز كه در سخنان خود به تجربه‏هاى تاريخ نظر داشته است، از عذاب‏هايى ياد مى‏كند كه مؤمنان تحمل كرده‏اند. «... وقتى فرعون‏ها مؤمنان را به بردگى مى‏گيرند، اگر ايمان و صبر را نگاه دارند ـ كه در حقيقت صبر و ايمان آنان را نگاه مى‏دارد ـ خداوند گشايشى برايشان پديد مى‏آورد و ارجمندشان مى‏سازد. اين عزت و ارجمندى تا زمانى مى‏پايد كه قوم يكدل و يك جهت باشد و ديده‏ها به يك سو دوخته و اراده‏ها در پى يك چيز تاخته باشد، اما چون ميانشان جدايى و تفرقه افتد و سخن‏ها و دل‏ها پراكنده شود، خداوند لباس كرامت از تنشان بيرون مى‏آورد.»

مولاى ما تذكر مى‏دهد كه داستان و تاريخ اين مردم باقى مى‏ماند و مايه عبرت عبرت‏آموزان مى‏شود و بايد چنين شود. نمونه‏اى كه آن حضرت ذكر مى‏كند، سرگذشت فرزندان اسماعيل و اسحاق و اسرائيل ـ عليهم‏السلام ـ است كه تا گرفتار پريشانى و تفرقه بودند، قيصرها و كسراها بر آنان حكومت مى‏كردند: «نه دعوتى [بگوششان مى‏رسيد] كه به آن روى آورند و نه سايه الفتى [مى‏يافتند] كه رخت بدان جا افكنند.» (15) اين نه فقط اشاره به وضعى است كه اعراب قبل از بعثت پيامبر(ص) بدان دچار بودند، بلكه در آن بعثت همه پيامبران به وقت و تاريخ موكول شده است؛ يعنى زمانى كه مردم دوران فترت را مى‏گذرانند، در عين حال دل‏ها مستعد وحدت و گوش‏ها آماده شنيدن پيام همبستگى و عزت شده باشد. اينان هم تا وقتى صاحب نعمتند كه ياد خدا مى‏كنند و شكر نعمت او به جا مى‏آورند؛ چنان كه مى‏فرمايد: هرگز هيچ قومى كه نعمت و عيش راحت داشته آن را از دست نداده است، مگر اين كه به ورطه گناه درافتاده است؛ چرا كه «خداوند نسبت به بندگانش ظلم روا نمى‏دارد» . (انفال، آيه 51) و اگر مردمان در هنگامى كه نعمت بر سرشان نازل مى‏شد و از نقمت رهايى مى‏يافتند با صدق نيت و صفاى قلب به خداى خود رو مى‏كردند، خداوند نعمت را به ايشان باز مى‏گرداند و فساد ايشان را به صلاح و سامان مبدل مى‏كرد. اما اكنون نگرانم كه مبادا در وضع فترت باشيد. بى‏گمان وضع گذشته شما در نظر من پسنديده نبود، اما اگر به وضع زمان بعثت بازگرديد، مردم سعادتمندى هستيد. من آنچه از دستم برآيد مى‏كوشم و درباره گذشته چيزى كه مى‏گويم اين است كه خداوند گذشته را عفو مى‏كند. (16) آن حضرت در هنگام قبول خلافت نيز با تذكر اين اصل كه روشن شدن عبرت‏هاى تاريخ و عبرت گرفتن از حوادث، تقوا مى‏آفريند [تقوايى كه آدمى را از گرفتارى در شبهات مصون مى‏دارد] هشدار داده بود كه آزمون روز بعثت پيامبر(ص) تجديد شده است. بازگشت روز بعثت نكته قابل تأملى است. در روز بعثت مردمان مشرك بودن و چون پيامبر (ص) دعوت خود را اظهار كرد، بسيارى با او به مخالفت و دشمنى برخاستند. اما روزى كه على ـ عليه‏السلام ـ به خلافت رسيد، قلمرو حكومت اسلام از مديترانه و آفريقا تا قلب آسيا وسعت داشت. اين بار كسانى به نام اسلام و مسلمانى در برابر حكومت على ـ عليه‏السلام ـ قرار گرفتند و اين بدان جهت بود كه مسلمانى مسلمانان ديگر شده بود. امام اين معنا را مى‏دانست، اما همه از عهده فهم آن برنمى‏آمدند. امام به مردمى كه بلاى تفرقه و خودرأيى در جانشان افتاده بود، تذكر مى‏داد كه بسيارى از مردمان بعد از هجرت به بدويت و تعصب عربيت روى آوردند و بعد از اين كه همبستگى اسلامى پيدا كردند، باز گروه گروه شدند و ديگر به اسلام و به نام آن تعلقى ندارند و از ايمان جز رسوم و تشريفات چيزى نمى‏شناسند. (17) اسلامى كه پيامبر آورد، تركيبى اتحادى از روح و جسم بود. اين اسلام در طى زمان تبدل پيدا كرد و روح آن دچار ضعف شد و جسم آن باقى ماند. با اين تحول و تبدل پيدا است كه حكومت عدل دشوار مى‏شود. مولا ـ عليه السلام ـ مى‏دانست كه زمان و قدرت از هم منفك نيست و از اين كه فرمود: اذا تغير السلطان تغير الزمان، مراد اين نبود كه وقتى حاكمى برود و حاكمى ديگر به جاى آن بيايد، زمان هم ديگر مى‏شود. در اين جا مراد از سلطان، قدرت پراكنده و منتشرى است كه بر دل و جان مردم غالب مى‏شود؛ چنان‏كه اگر اين سلطان، دين توأم با روح باشد، زمان زمان دين و زبان زبان عدالت است و اگر دين ظاهر و بى‏روح و تشريفاتى و لفظى سلطنت كند، زمان با فرصت‏طلبان مدارا مى‏كند و حتى در به روى آنان مى‏گشايد. امام ـ عليه السلام ـ ميان مردم و حكومتى كه دارند، مناسبت قائل است. مردم گاهى و در زمانى حكومت ظالم را بر حاكم عادل ترجيح مى‏دهند و حكومت عدل را برنمى‏تابند؛ ولى حكومت ظالم مردم را به باطل مى‏كشاند و مردمى كه از باطل پيروى كنند، نعمت و آزادى را نيز از دست مى‏دهند. مردم وقتى دست در حبل‏المتين الهى مى‏زنند، آرامش و قرار و وحدت پيدا مى‏كنند و به نظام و ثبات و اقتدار مى‏رسند. نكته مهم اين است كه درك و فهم نيز به يك معنا تاريخى است؛ چنان‏كه فرمود: شما امور را تجريه كرده‏ايد و طعم تجربه را چشيده‏ايد و از گذشته پند آموخته‏ايد و از تاريخ گذشته، مثل‏ها براى شما گفته‏اند و شما را به امر واضحى دعوت كرده‏اند كه جز كران و كوران كسى نمى‏تواند آن همه را ناشنيده و ناديده انگارد و آن كه خداوند در آزمايش و تجربه او را بهره‏مند نسازد، از هيچ چيز بهره‏مند نمى‏شود و چندان دچار كاستى و نقصان مى‏شود كه خوب و بد (معروف و منكر) را از هم بز نمى‏شناسد. (18) او به پيروى از قرآن و پيامبر، نژاد و نسب را به چيزى نمى‏گرفت و عزت و عظمت را فرع همزبانى و وحدت كلمه مى‏دانست و تعليمش بر اين اساس استوار بود كه هيچ قومى ذليل بالذات يا عزيز ذاتى نيست و چه بسا عظمت‏ها كه به خوارى مبدل مى‏شود و چه بسيار رنج‏كشيدگان كه به عظمت و قدرت مى‏رسند. درست است كه عزت و ذلت به دست خداوند ـ جلت عظمته ـ است، اما تا قومى مستعد عزت نشود، عزت نمى‏يابد و تا وقتى تن به ذلت ندهد، ذليلش نمى‏كند؛ يعنى عزت و ذلت چيزى جدا از فكر و ذكر و بينش و ادراك و تاريخ مردمان نيست. مردمى كه تاب تحمل سختى و آزمايش بزرگ ندارند و به تن‏پرورى و سهل‏انگارى و خوش‏گذرانى خو كرده‏اند و به فرمان خداى بزرگ گردن نمى‏گذارند، اسير قهر جابران و برده ستمكاران مى‏شوند و اين نكته‏اى است كه در كلمات مولا به كرات و به عبارات مختلف آمده است. در خطبه قاصعه كه بيش‏تر مطالب آن به تاريخ راجع است، نكاتى است كه مخصوصا بايد مورد تأمل قرار گيرد. در اين خطبه به بناى خانه خدا و كعبه اشاره مى‏شود و اين كه «... آن خانه را در سنگلاخى نهاد از همه سنگستنان‏هاى روى زمين دشوارتر، و ريگزارى كه رويش آن از همه كم‏تر... پس آدم و فرزندان او را فرمود تا روى بدان خانه دارند. پس خانه براى آنان جايگاهى گرديد كه سود سفرهاى خود را بردارند و مقصدى كه بارهاى خويش در آن فرود آرند.» (19) در اين خطبه اشاره شده است كه: «خداوند مى‏توانست خانه را در سرزمين آباد و در ميان باغ‏هاى سبز و خرم قرار دهد، اما چنين نكرد تا بندگانش را به گونه گون سختى‏ها بيازمايد ... و به ناخوشامدها آزمايششان كند تا خودپسندى را از دل‏هاشان بزدايد و خوارى و فروتنى را در جان‏هاشان جايگزين فرمايد و آن را درهايى سازد گشاده به بخشش او و وسيله‏اى آماده براى آمرزش او.» (20) و اين مى‏تواند پاسخى باشد به كسانى كه مى‏گويند اگر گناه آدم نبود خير و طاعت و ثواب هم نبود.

مى‏بينيم كه تاريخ بشر كه از بناى خانه خدا در زمان آدم ـ عليه السلام ـ شروع مى‏شود، چگونه به آخرت مى‏پيوندند؛ يا درست بگوييم: چگونه اين جهان به آن جهان پيوسته است و هرچه اين پيوستگى را سست كند، انحراف است و شاهد مى‏آورد كه امت‏هاى پيشين كه به مال و نژاد تعصب ورزيدند، چه كيفرها ديدند و سفارش مى‏كند كه «نيك و بد احوالشان را به ياد آرند و خود را از مانند شدن به آنان برحذر دارند.» (21) من گاهى فكر مى‏كنم كه توجه مسلمين به تاريخ و ظهور مورخان و كتب تاريخى بزرگ، فرع توجهى است كه مثال آن را در قرآن (22) و در كلمات مولاى متقيان مى‏بينيم. اما اين تاريخ، تاريخ مفاخر و تاريخ حسب و نسب و مفاخرت نيست؛ بلكه تاريخ تذكر و عبرت است. اين صفت تاريخ حتى در عناوين كتب تاريخى دوره اسلامى نيز منعكس شده است. در عناوينى چون مروج الذهب و معادن الجوهر و التنبيه و الاشراف مسعودى و تجارب الامم ابن مسكويه و تجارب السلف هندوشاه نخجوانى و كتاب العبر ابن خلدون و ... . اما نكته مهم اين است كه توجه به تاريخ در قرآن و نهج‏البلاغه مى‏توانست به پديد آمدن نوعى تاريخ جهانى مودى شود. ابن قتيبه و مسعودى از بزرگان و پيشروان انديشه تاريخ جهانى‏اند و البته اين تاريخ جهانى با تاريخى كه از قرن هيجدهم پديد آمد، تفاوت دارد. تاريخ جديد هم، تاريخ جهانى است، اما محور اين تاريخ و صورت كلى آن در غرب با تجدد قوام يافته و ترسيم شده است. تاريخ جهانى به صورتى كه در قرآن و نهج‏البلاغه و در آثار بعضى از مورخان عالم اسلامى عنوان شده است، تاريخ قرب و بعد انسان نسبت به مبدأ عالم و آدم است. انسان كه در بهترين صورت و تقويم خلق شده و سپس به اسفل السافلين درافتاده است، بايد اين دوره و مدار يا فاصله ميان اسفل و اعلى را طى كند و طى اين فاصله همان تاريخى بودن است. بشر بسته به اين كه به كدام سمت رو مى‏كند و در كجا درنگ مى‏نمايد، مظهر يك تاريخ مى‏شود؛ به عبارت ديگر بشر در هر موقف و مقامى، مظهر اسمى از اسماى الهى است. تاريخ جهانى به نحوى كه در اسلام ظهور مى‏كند، تاريخ حكومت اسماى الهى است و اين آدمى است كه آن اسما را مى‏شناسد و مظهر آن اسما است و به همين جهت موجود تاريخى است . موجودات ديگر اعم از جماد و نبات و فرشتگان، چون نام‏ها را نمى‏شناسند و غفلت و تذكر ندارند، تاريخ هم ندارند. آدمى نيز هنگامى كه در غفلت عميق فرو مى‏رود، بى‏تاريخ مى‏شود . تاريخى‏بودن، يعنى تذكر به اين كه چه هستيم، از كجا آمده‏ايم و راهمان به كدام سمت است و به كجا منتهى مى‏شود. ما چگونه مى‏توانيم بدانيم كه چه هستيم؟ ما خود را به صرف رجوع به باطن و درون‏نگرى نمى‏شناسيم و از عهده همه كس برنمى‏آيد كه حقيقت وجود خود را بشناسد. هرچه بستگى‏هاى مردم بيش‏تر باشد، خودشناسيشان دشوارتر مى‏شود؛ يعنى آنان كه بندهاى تعلقشان سست‏تر است و كم‏تر به كثرت‏ها تعلق دارند و آزادترند، خود را بهتر مى‏شناسند. ما در شناخت خود بستگى‏هاى خود را مى‏شناسيم؛ يعنى درمى‏يابيم كه آمدن ما به ميل و اراده ما نبوده و چون به دنيا آمده‏ايم، با ديگران بوده‏ايم و زبان داشته‏ايم و به عبارت ديگر همزبانى بوده‏ايم. حقيقت ما همزبانى است. ما در همزبانى، خود و ديگران را مى‏شناسيم؛ ولى مردمان هميشه همزبان نيستند و غالبا در غفلت به سر مى‏برند. امام ـ عليه السلام ـ ما يادآور مى‏شود كه «در كار فرزندان اسماعيل و اسحاق و اسرائيل بينديشيم و روزگارى كه پراكنده بودند و از هم جدا، كسراها و قيصرها بر آنان پادشا. آنان را.. . به زمين‏هايى كه رستنى در آن درمنه بود روانه مى‏نمودند... پست‏ترين جاى‏هايشان خانه و خشك‏ترين بيابان‏هايشان جاى قرار و كاشانه. نه دعوتى تا بدان روى آرند و خود را از گمراهى بازدارند و نه سايه الفتى كه رخت بدان‏جا افكنند و در عزت آن زندگى كنند. حالت‏ها ناپايدار، دست‏ها به خلاف هم دركار، جمعيت پراكنده و در بلاى سخت وتيه نادانى دست و پازننده، از: زنده به گور كردن دختران و پرستيدن بتان و بريدن پيوند خويشان.» (23) در چنين اوضاعى اگر مردم به خدا پناه ببرند و مستعد لطف او باشند، خداوند آنان را با بعثت پيامبرى و دعوت به پرستش خداوند، متحد مى‏سازد و دل‏هاشان را به يك سو متوجه مى‏سازد؛ چنان‏كه با مبعوث شدن پيامبر عظيم‏الشأن اسلام «ملت اسلام با بركت‏هاى خود آنان (مسلمانان) را فراهم فرمود. پس در نعمت شريعت غرقه گرديدند و لذت زندگى خرم و فراخ را چشيدند. زندگيشان به سامان، در سايه دولت قوى‏شان، و نيكويى حال آنان را به عزتى رساند ارجمند، و كارهاشان استوار گرديد و دولتشان نيرومند؛ چنان كه حاكم شدند بر جهانيان و پادشاهان زمين در اين كرانه و آن كران. كار كسانى را به دست گرفتند كه بر آنان حكومت مى‏نمودند، و بر كسانى فرمان راندند كه فرمانبر آنان بودند... .» (24) نظير همين معنا را در خطبه 95 بيان فرمود: «او را برانگيخت. جايى كه مردم سرگردان بودند بيراهه فتنه را مى‏پيمودند.» (25) و در خطبه 89 پس از اين كه به شرايط و اوضاعى كه پيامبر در آن مبعوث شد، اشاره مى‏كند، مخاطبان را خاطرنشان مى‏كند كه وضع آنان نتيجه و لازمه كردارشان است: «او را هنگامى فرستاد كه پيامبران نبودند و مردمان در خوابى دراز مى‏غنودند. اسب فتنه در جولان، كارها پريشان، آتش جنگ‏ها فروزان، جهان تيره، فريب دنيا بر همه چيز چيره، باغ آن افسرده، برگ آن زرد و پژمرده، ميوه‏اش پوسيده، آبش در دل زمين ناپديد، نشانه‏هاى رستگارى ناپيدا، علامت‏هاى گمراهى هويدا. دنيا با مردم خود ناخوشروى و با خواهنده خويش ترش‏روى، بارش محنت و آزار، درونش بيم، برونش تيغ مرگبار. پس بندگان خدا، عبرت گيريد و كرده‏هاى پدران و برادران خود را بياد آريد كه چگونه در گرو آن كردارند و حساب آن را عهده دارند... .» (26) اما اسلام كه آمد اينان را عزيز كرد و تا زمانى كه يكدل و يك جهت بودند و «دل‏ها راست بود و با هم سازوار و دست‏ها يكديگر را مددكار، شمشيرها به يارى هم آخته و ديده‏ها بيكسو دوخته و اراده‏ها در پى يك چيز تاخته، آيا مهتران سراسر زمين نبودند و بر جهانيان پادشاهى نمى‏نمودند؟ پس بنگريد كه پايان كارشان به كجا كشيد چون ميانشان جدايى افتاد و الفت به پراكندگى انجاميد و سخن‏ها و دل‏هاشان گونه‏گون گرديد، از هم جدا شدند و به حز بها گراييدند و خدا لباس كرامت خود را از تنشان برون آورد و نعمت فراخ خويش را از دستشان به در كرد و داستان آنان ميان شما بماند و آن را براى پند گيرنده عبرت گردانيد.» (27) در همين جا امام ـ عليه السلام ـ اين حكم كلى را بر وضع زمان خود اطلاق فرمود كه: « ... شما پس از هجرت و ادب آموختن از شريعت به خوى باديه‏نشينى بازگشتيد و پس از پيوند دوستى، دسته دسته شديد. با اسلام جز به نام آن بستگى نداريد و از ايمان جز نشان آن را نمى‏شناسيد.» (28) «همانا شما رشته فرمانبردارى را از گردن گشاديد و به داورى‏هاى دوران جاهليت رضا داديد . در دژ خدايى كه پيرامونتان بود، رخنه نهاديد. همانا خداى سبحان بر جماعت اين امت [مسلمان‏] منت نهاد و به الفت آنان را با يكديگر پيوند داد. پيوندى كه در سايه آن بچمند و در پناه آن بيارمند. در نعمتى كه هيچ يك از آفريدگان بهايى نداند براى آن...» (29) در تاريخ، قوم برگزيده وجود ندارد. مردمى كه در زير عذاب تازيانه ذلت و مسكنت به جان آمده‏اند، اگر يك دل و يك جهت شوند، از وضع ناگوار خود رهايى مى‏يابند و قومى كه به عزت و سرورى رسيده است، اگر پيمان وحدت بشكند، دچار مذلت مى‏شود. آدمى در اين دنيا «آرزومند چيزى است كه به دست نيايد. رونده راهى است كه به جهان نيستى درآيد... بيمارى‏ها را نشانه است و در گرو گذشت زمانه؛ سوداگر فريب است و فنا را وامدار و بندى مردن و هم سوگند اندوه‏هاى جان‏آزار و و غم‏ها را همنشين و آسيب‏ها را نشان و به خاك‏افكنده شهوت‏ها است و جانشين مردگان... .» (30) اينها همه مايه تذكر است، اما از آن‏ها به صراحت نمى‏توان آموخت كه چه بايد كرد و از چه كارها رو بايد گرداند. البته تاريخ مى‏آموزد كه گذشتگان چها كردند و از كرده خود چه سودها و زيان‏ها ديدند؛ اما مگر حوادث تاريخ تكرار مى‏شود؟ در نامه به امام حسن ـ عليه السلام ـ مى‏خوانيم: «... هرچند من به اندازه همه آنان كه پيش از من بوده‏اند، نزيسته‏ام، اما در كارهاشان نگريسته‏ام و در سرگذشت‏هاشان انديشيده و در آنچه از آنان مانده رفته و ديده‏ام تا چون يكى از ايشان گرديده‏ام؛ بلكه با دانشى كه از كارهاشان به دست آورده‏ام، گويى چنان است كه با نخستين تا پسينشان به سر برده‏ام. پس از آنچه ديدم روشن را از تار و سودمند را از زيانبار بازشناختم و ... .»

روشن و سودمند در نظر حضرتش وحدت دل و كلمه مردمان و صلاح و عدل حاكمان است كه هيچ يك از اينها نبايد از «نگريستن در كار خويش و از انديشيدن بازايستند». و در اين صورت است كه آنچه را مى‏شناسند، به كار مى‏بندند و از بند آنچه بر عهده‏شان نيست، مى‏رهند.

پيامبران مى‏آيند كه اين شرايط را براى مردم فراهم آورند تا ايشان دوباره بر سر پيمان آيند؛ اما در هيچ عهد و عالمى چنان نيست كه مردم يكباره در غفلت فرو روند و حجت‏هاى خدا به كلى پوشيده شود. روزگار ممكن است چندان به ظلمت بگرايد كه چيزى در آن پنهان‏تر از حق و آشكارتر از باطل نباشد. زمانى كه دروغ بستن به خدا و پيامبر او بر همه چيز فزونى گيرد و ... قرآن هرچند ظاهرا ميان مردمان است در حقيقت با آنها نباشد... در اين روزگار قرآن و قرآنيان دو تبعيدى آواره و دو تنهاى بيگانه‏اند كه هيچ كس پناهشان ندهد. در ميان مردمند اما نه در وجودشان. در ظاهر همراهشانند و در حقيقت از آنان بريده‏اند؛ چرا كه گمراهى و هدايت هر چند به ظاهر در كنار هم باشند، سازگاريشان نيست، در نتيجه مسلمانان چنين دورانى، گويى راهبر قرآنند، نه قرآن راهبر آنان. پس در ميانشان از قرآن جز نامى نماند و از آن جز خط و نگاره نشان و شناختى نباشد. (31) همچنين فرموده است: «مردم را روزگارى مى‏رسد كه در آن از قرآن نشان نماند و از اسلام جز نام آن. در آن روزگار بناى مسجدهاى آنان از بنيان آبادان است و از رستگارى (هدايت) ويران؛ ساكنان و سازندگان آن مسجدها بدترين مردم روى زمينند. فتنه از آنان خيزد و خطا به آنان درآويزد. آن كه از فتنه به كنار ماند، بدان بازش گردانند و آن كه از آن پس افتد، به سويش برانند. خداى ـ تعالى ـ فرمايد: «به خود سوگند بر آنان فتنه‏اى بگمارم كه بردبار از آن سرگردان بماند و چنين كرده است و ما از خدا مى‏خواهيم از لغزش غفلت درگذرد.» (32) اين بينش تاريخى، حيرت‏انگيز و بى‏نظير و معجزه علم و ادراك تاريخى است. خواندن چنين كلمات و عباراتى ـ مخصوصا بدان صورت كه از دهان ولى‏الله اعظم صادر شده است ـ لرزه بر اندام آدمى مى‏اندازد. همه ما كه اين عبارات را مى‏خوانيم، بايد به آنچه در عالم اسلام و در كار و بار تاريخى ما گذشته است و مى‏گذرد، بينديشيم و ببينيم آيا با قرآن و در راه قرانيم و آبادانى مسجدهايمان از كجا است؟

به عبارت ديگر اگر مسلمانان مى‏توانند بدترين مردم روى زمين باشند، همه بايد به مسلمانى و در مسلمانى خود بينديشيم. تاريخ، گفته حضرت على (ع) را اثبات كرده است و مسلمانانى كه كردار و افعالشان خلاف اسلام بوده است، كم نبوده‏اند. تاريخى بودن اسلام هم به اين معنا است كه اسلام در تاريخ ظهور يكسان ندارد، بلكه گاهى در راه هدايتند و گاه به‏خطا و گمراهى آويخته و هيچ وضعى از اين اوضاع ثابت نيست؛ اما مردم همواره در گمراهى نمى‏مانند و به خود واگذاشته نيستند و حتى وقتى جامعه فاسد مى‏شود، همه مردم فاسد نمى‏شوند و كسانى در ميان آنان هستند كه صلاح و اميد آن را نگاه مى‏دارند. اينان درد بزرگى را تحمل مى‏كنند كه ناچار بايد در وضع غلبه فساد بر زمانه و روزگار، عمر به سر برند. اين گفته امام را از ياد نبريم كه فرمود: چون نيكوكارى بر زمانه مردم آن غالب آيد و كسى به ديگرى گمان بد برد كه از او فضيحتى آشكار نشده، ستم كرده است و اگر بدى و بدكارگى بر زمانه و مردم آن غالب آيد و كسى به ديگرى گمان نيك برد، خود را فريفته است. (33) پس صلاح و فساد چيزى بيش از صفات افراد است و تماما در اختيار آنان نيست؛ زيرا وقتى زمانه فاسد مى‏شود، مردمان از آن مصون نتوانند بود و چون صلاح حاكم شود، بدگمانى به ديگران ستمكارى است. اما اين كه همواره در ميان امت، اهل صلاح و حجت‏هاى الهى هستند، مطلب ديگرى است. امام به كميل بن زياد فرمود: «... زمين تهى نماند از كسى كه حجت بر پاى [قائم‏] خدا است كه يا پديدار و شناخته است يا پنهان از ديده‏ها است تا حجت خدا باطل نشود و نشانه‏هايش از ميان نرود و [اگر بپرسند] اينان چندند و كجا جاى دارند؟ به خدا سوگند اندك به شمارند و نزد خدا بزرگ‏مقدار. خدا حجت‏ها و نشانه‏هاى خود را به آنان نگاه مى‏دارد... اينان خدا را در زمين او جانشينانند و مردم را به دين او مى‏خوانند . وه كه چه آرزومند ديدار آنانم». (34) اما در نهج‏البلاغه اشاره‏اى نيز به وعده تاريخى و ورود موعود شده است: «... اى مردم، وقت است كه هر وعده نهاده درآيد و آنچه را نمى‏شناسيد نزديك است [از پرده‏] برآيد و بر جاى پاى صالحان گام نهد تا بند [از گردن‏ها] بگشايد و از بندگى آزاد نمايد. جمع [گمراهان‏] را پراكنده گرداند و پريشانى ـ مؤمنان ـ را به جمعيت كشاند و نهان از مردمان كار راند . پى‏شناس به نشان او راه نبرد؛ هر چند پياپى نگرد. پس از آن فتنه، مردمى ذهن خود را چنان تيز كنند كه آهنگر تيغ را زدايد و ديده‏هايشان به تفسير قرآن كه شنوند، روشن شود [چنانكه بايد]. بام و شام، جام‏هاى حكمت نوشند و در تكميل نفس بكوشند.» (35) در سرتاسر مطالبى كه نقل شد هيچ جا بحثى از سير خطى تاريخ و اشاره‏اى به تاريخ نژادها و طبقات نبود. در آنچه نقل كرديم تاريخ، تاريخ وحدت و تفرقه و بازگشت به وحدت است، اما شرطى نيز در كار است كه وحدت را ضمان مى‏شود و آن شرط روى كردن به افق حق و حقيقت است . اتحاد و وحدت آدميان گرچه به يك معنا يا به يك اعتبار قراردادى و اعتبارى است، بنياد اين قرارداد بر عهد قديم و قراردادى كه در الست بسته‏ايم استوار شده است. ما اين عهد را فراموش مى‏كنيم و به ياد مى‏آوريم. شايد گفته شود كه مردمان معمولا از اين عهد آگاهى و اطلاع ندارند و چيزى را كه از آن بى‏خبرند، چگونه فراموش كنند و به ياد آورند.

علم ما به اين عهد از سنخ علم حصولى و ادراك مركب نيست. ما اين عهد را به علم بسيط، يعنى علمى كه مقدم بر همه علوم ديگر و شرط آن علم‏ها است مى‏شناسيم. غفلت از اين علم هم با غفلت‏هاى معمولى تفاوت دارد و تأثيرش در وجود ما و در نظام زندگى بسى بيش‏تر است . گويى اين فراموشى تغييرى در فطرت آدمى است. نكته ديگرى كه ذكر آن مخصوصا اهميت دارد، اين است كه كلمات منقول از مولاى متقيان را به مذهب اصالت فرد و يا مذهب اصالت جمع، نمى‏توان و نبايد بازگرداند. تاريخ نه ساخته افراد است و نه بنيان آن به جامعه بازمى‏گردد . بنابراين نزاع در اين كه فى المثل آن حضرت حقيقتا به مذهب اصالت جمع قا�





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 241]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن