واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: محشر شده بودم، یک کت آبی میپوشیدم و کل نیویورک را تاکسی تاکسی میگشتم، پول حسابی هم بهشان میدادم، چون مافوق پول زیاد دارد. با یکی هم دعوام شد... زندگی خصوصینوشته: وودی آلن ترجمه: محمدرضا فرزاد این سومین شبی است که اینجام، هشت ماهی میشد که اینجا نبودم، آخرین بار همان هشت ماه قبل بود، و حالا که بالاخره اینجام، اتفاقات برجستهای در زندگی خصوصیام افتاده، که فکر میکنم میتوانیم مرور و ارزیابی شان کنیم. خب برویم، بگذارید از اول اول شروع کنیم، من سابق بر این توی منهتن زندگی میکردم، بالای شهر توی یک ساختمان با نمای سنگ قهوهای، ولی ملت یک بند بهم حمله میکردند و کتکم میزدند و... خیلی سادیستی از ناحیه صورت و گردن من را مورد ضرب و شتم قرار میدادند. روی همین اصل به یک آپارتمان دربان دار توی پارک اونیو اسباب کشی کردم، که انصافا پر زرق و برق و امن و گران و بزرگ بود، دو هفته ای همانجا زندگی کردم، که دربان بهم حمله کرد. یادم نمیآید دیگر چه بلاهایی سرم آمد... آهان یادم آمد، از همان آخرین باری که اینجا بودم یک شرکت با مسئولیت محدود راه انداختم، از پس مالیات بر درآمدش برنمیآمدم، برای کاهش هزینه ارزیاب مالیاتیام را گروگان گرفتم، میفهمید که، دولت هم گفت قضیه فقط واسه خنده بوده، ما هم آخرش با هم سازش کردیم و مالیات را کردیم صدقه. امسال هم یک شرکت تاسیس کردم، خودم رئیسشام، مادرم معاون است. بابام منشی است و مامان بزرگم خزانهدار، عمویم توی هیات مدیره است، همان هفته اول دور هم جمع شدند و سعی کردند من را به زور بیندازند بیرون. من هم با عموم یک ائتلاف قدرت تشکیل دادیم و مامان بزرگم را انداختیم توی هلفدونی. بعدش رفتم دانشگاه نیویورک، اونجام شدم دانشجوی فلسفه. توی کالج همه واحدهای فلسفه محض را گرفتم، مثلا حقیقت و زیبایی، حقیقت و زیبایی پیشرفته، حقیقت و زیبایی متوسط، درآمدی بر خداوند، و مرگ 101. همان سال اول از دانشگاه اخراجم کردند، سر امتحان آخر ترم متافیزیک تقلب کردم، راستش تو روح پسره بغل دستیم نگاه کردم. اخراجم کردند و مادرم که زن واقعا احساسی است، تا از کالج اخراجم کردند، خودش را توی حمام حبس کرد و با کاشی حمامهای ماجونگ اووردوز کرد. تحت آنالیز روانی هم بودم، این را دیگر باید دربارهام بدونید. جوانتر که بودم گروه درمانی میشدم، چون به صلاحم نبود تنهایی... کاپیتان تیم سافت بال افراد مبتلا به پارانویید غیرآشکار بودم. یکشنبه صبحها با هم همه جور روانیبازیای بازی میکردیم. ناخن کفشها در مقابل شب ادرارها، تا حالا سافت بال بازی کردن روانیها را ندیدهاید، واقعا بانمک است، من همیشه یکدفعه میدویدم میرفتم بیس دوم، بعد بلافاصله احساس گناه میکردم و برمیگشتم سر جای اولم. جخت یک پسرخاله هم دارم، که پدر و مادرم بیشتر از من دوستش دارند، همین روحیم را داغون میکند. آه، یک پسرخاله دارم که چارسال آزگار کالج رفته و فروشنده سهام تعاونی است، و با یک دختر لاغر مردنی از همسایههاشان ازدواج کرده که دماغش را یک هوادار گلف از جا کنده، میفهمید که...(گوپ) زده تو دماغش و قشنگ... دماغش را چسبانده به کلهش، آنها هم خانهشان را برده اند اطراف شهر و همه جور شان و منزلتی که بگی دارند، خانه خودشان را دارند، ماشین استیشن و بیمه آتشسوزی و بیمه عمر و سهام یا یک همچو چیزی هم دارد. دیگر نمیدانم از چه چیزم برایتان بگویم، من نویسنده و بازیگر هم بودم. برنامه تلویزیونی مینوشتم، آه، راستش بازیگر که نبودم، کلاس بازیگری میرفتم. توی کلاس بازیگریمان نمایشنامهای از پدی چایفسکی به نام «گیدئون» کار میکردیم. من نقش مافوق را در «گیدئون» بازی میکردم. تیپ سازی میکردم. متد اکتینگ بود، برای همین دو هفته جلوتر شروع کردم به زندگی کردن نقش، میفهمید که، و واقعا خود مافوق شدم، محشر شده بودم، یک کت آبی میپوشیدم و کل نیویورک را تاکسی تاکسی میگشتم، پول حسابی هم بهشان میدادم، چون مافوق پول زیاد دارد. با یکی هم دعوام شد و بخشودمش. راست میگویم. یکی هم زد به گل گیرم و من هم خطابش دادم... یعنی بهش گفتم «بارور باش و زاد و ولد کن»، البته نه با چنین کلمههایی.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 424]