واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: او پیرمرد غرغرو و کج خلقی است که با همه دعوا دارد، اما او برای ازدواج خوش سلیقگیاش گل کرده و با زنی جوان و جذاب ازدواج کرده است. اما این ازدواج چندان هم قرار نیست... درباره فیلم نیویورکی «هر چی پیش بیاد» وودی آلن هم این روزها مانند هم سن و سالهای دیگرش به عشق روزگار پیری فکر میکند، درست مانند گابریل گارسیا مارکز نویسنده که با آخرین کتابش سبب شگفتی و خشم از ترسیم عشق روزگار پیری شد. عشقی که شریک آن هم سن و سال دختر یا نوه پیرمرد عاشق است. «هر چی پیش بیاد» اما روی دیگر سکه را نشان میدهد و دلیلش هم این است که کارگردان این فیلم کسی نیست جز «وودی آلن» که نگاه متفاوتش خصیصه اصلی اوست. وودی آلن بعد از ساخت پنج فیلم دوباره به نیویورک آمده است؛ شهری که خواسته یا ناخواسته فیلمسازیاش را مدیون آن است. آلن میگوید؛ «نخیر خوشی زیر دلم نزده بود، مساله بیپولی بود. اینجا فیلم ساختن به اندازه برگزاری مراسم اسکار هر سال خرج دارد و من هم دیگر حوصله کلاه گذاشتن سر تهیه کنندهها را نداشتم و برای همین هم بند و بساطم را جمع کرده بودم و این چند فیلم را در اروپا ساختم. اما این بار مثل خود فیلم پیش آمد و دوباره به نیویورک آمدم.» هر چی پیش بیاد شبیه همان فیلمهایی است که وودی آلن در نیویورک میساخت. انگار او وقتی در نیویورک فیلم میسازد، در همان قالب همیشگی اش (و البته قالب دوست داشتنیاش) فرو میرود و همان میشود که بود. «بوریس یلینکوف» پیرمرد غرغرو و کج خلقی است که با همه دعوا دارد، اما او برای ازدواج خوش سلیقگیاش گل کرده و با زنی جوان و جذاب ازدواج کرده است. اما این ازدواج چندان هم قرار نیست سرتاسرش یک ماه عسل جذاب باقی بماند. زندگیهای کج و معوج همیشه در فیلمهای وودی آلن جایگاه ویژهیی دارند، اما این بار به نظر میرسد او میخواهد جوری جلوه بدهد که انگار این مدل ازدواجها به یک مد تبدیل شده اند. وودی آلن از این خوشامدگویی سرد و گاهی خشن منتقدان امریکایی هیچ ناراحت نیست. او بعد از چند سال دوری به نیویورک بازگشته است و به نظر چندان به نقدها توجهی نمیکند؛ «من دیکته نمینویسم، برای همین هم چون سرمشق معلمهای غرغرو را که خودشان را منتقد جا میزنند، عملی نکرده ام، دوستان ترش کرده اند. فیلم همینی است که میبینید، هیچ دسیسه یهودی پشت آن نهفته نیست. این یک ازدواج است، با ویژگیهای خاص خودش. وقتی یک موقعیت به دیگران آسیبی نرساند، پس به عرف هم ربطی ندارد. هر کسی در گذر زمان تصمیمهایی میگیرد و این تصمیمها مقبول است و نمیتوان برای آن باید و نبایدی تعریف کرد. هر چی پیش بیاد را باید انجام داد، و نباید به فکر مشروعیت بخشیدن به تصمیمتان باشید. برای همین هم هر چی پیش بیاد، خوب است.» وودی آلن در سن و سالی است که خودش میتوانست در نقش پیرمرد غرغروی این فیلم بازی کند و شاید به این ترتیب وزنه فیلم سنگینتر میشد، اما او این نقش را به «لری کینگ» سپرد؛ «نه هیچ وقت دلم نمیخواست در چنین نقشی بازی کنم. به نظرم این نقش به من نمیآمد. تماشاگر فیلمهای من نمیپذیرفت که من نقش یک آدم پرمدعا و از خود متشکر را بازی کنم. من هر نقشی را بازی کرده ام جز نقش یک آدم دماغ بالا را. آنقدر قیافه ام مفلس است که اگر چنین ادایی را دربیاورم، همه را در سینما از خنده روده بر میکنم. قصد من هم ساختن شو شب کریسمس نبود. البته باید بگویم این خوشبختی من بود که «لری دیوید» مشهور و کمی از خود متشکر قبول کرد در این نقش بازی کند. من در زندگی در هیچ چیزی که شانس نیاورده باشم، این یکی را شانس آورده ام، همیشه بازیگران دست اول با ضریب هوشی بالا به تورم خورده اند. هیچ وقت پول زیادی از قرارداد بستن برای بازی در فیلمهای من دستشان را نگرفته است. اما آنها هم شانس آورده اند که من از آنها بازی گرفتهام، یعنی مجبور نشده اند به خاطر یک مشت دلار بیشتر از آنها بخواهیم شوخیهای جلف و رکیک بکنند یا روی چند سری اتومبیل پشتک وارو بزنند. این فیلمنامه را امروز و دیروز ننوشته ام، فیلمنامه 30 سال پیش نوشته شده است و موقع نوشتن هم ممکن نبود به خودم به عنوان نقش اول فکر کرده باشم. جولی تایلر دوست قدیمیام عاشق این فیلمنامه بود و هر چند وقت یک بار چند نفر را سر ناهارهای دوستانه برای بازی در این فیلم به من پیشنهاد میکرد تا بالاخره یک روز یاد لری کینگ افتاد و به نظرم لری دیوید بهترین گزینه برای بازی در این فیلم بود.» لری دیوید میگوید از پیشنهاد بازی در فیلم وودی آلن یکه خورده؛ به دو صورت، هم خوب و هم بد. خوب بود برای اینکه از او خواسته شد و بد بود برای اینکه لزوماً دوست ندارد چالشهای بزرگی مثل بازی در یک فیلم سینمایی را بپذیرد و حتی به وودی آلن گفت انتخاب او اشتباه بزرگی است، ولی وودی آلن به او گفت میتواند از پس آن برآید. وودی آلن این فیلم را 30 سال پیش برای کمدینی به نام زیرو ماستل نوشته بود، که قبل از فیلمبرداری از دنیا رفت. به هر حال وودی آلن هم در زندگی شخصی اش چندان دست کمی از بوریس ندارد، البته نه به لحاظ غرغرو بودن، بلکه به خاطر ازدواجش. لری دیوید در هر چی پیش بیاد با دختری سرگشته که هنوز 20 سال هم ندارد، ازدواج کرده است. وودی آلن هم با دخترخوانده آسیاییاش «سونیی» و هنوز شکایتها و جنجالهای این ازدواج میان وودی آلن و میا فارو را کسی فراموش نکرده است. برای همین هم تعجبی ندارد که پیش نویس این فیلمنامه مربوط به چند دهه پیش باشد. بوریس در طول فیلم به همه غر میزند و معتقد است هیچ کس قدر گوهری مانند او را نمیداند، اما این طور که از حرفهای او پیداست، روزگاری او یک آدم حسابی بوده، نظریه پردازی که چندین بار نامزد دریافت نوبل شده است، اما به قول خودش هیچ کس قدر گوهری مانند او را نمیداند. بوریس میگوید؛ «ما آدمهای بدبختی هستیم، در روزگار ناجوری به دنیا آمده ایم. البته من که شرایط متفاوتی دارم و نگاه عمیقی که درکش برای بقیه مشکل است. اما چه فایده؟ دارم در کشوری زندگی میکنم که یک سیاهپوست سرش را میاندازد پایین و میرود توی کاخ سفید و آن وقت من سفیدپوست برای گرفتن یک تاکسی در نیویورک باید کلی بدبختی بکشم.» او شکایتهایش را از زمین و آسمان گاهی زیر لبی و گاهی بلند میگوید و آنقدر در این تصمیم راسخ است که رفته رفته این غرغرها شکلی کمیک به خود میگیرند. او با دوستان قدیمیاش که آنها هم مثل او مشتی روشنفکر مایوس هستند در پاتوق همیشگیشان جمع میشوند، اما بوریس آنجا هم در اظهارنظرهای بی سروته از همه پیشی میگیرد، آنقدر که دوستانش هم او را جدی نمیگیرند و معتقدند او خل شده است. اما ملودی همسر او بیش از همه در شرایط بغرنجی گرفتار شده است، هر چند انگیزه اصلی ملودی از این ازدواج بی ربط مشخص نمیشود. (این هم یکی از ایرادهایی است که به این فیلم میگیرند.) ملودی 20 ساله خانه و خانواده را در میسی سی پی رها کرده و بعد از مدتها سرگردانی در منهتن به تور این پیرمرد مشنگ افتاده است. ملودی از بوریس کمک میخواهد، اما یکدفعه این برخورد به ازدواج ختم میشود. بوریس زندگی مرفهی داشته، اما همه چیز از یک خودکشی بیفرجام شروع میشود. او میخواهد از پنجره خانه شیکش بیرون بپرد، اما هیچ چیز طبق برنامه پیش نمیرود و همسر مرفه اش او را از خانه بیرون میکند و این تازه آغاز دیوانگیها و توهمهای جدید است. او کار و زندگی را رها میکند و شب و روز به جای پژوهشهایی که سابق انجام میداد، مهمل میبافد و از بالای برج عاجی دنیا و همه را دست کم میگیرد، غافل از اینکه آن پایین همه به او میخندند. بوریس در آپارتمان قدیمی نزدیک محله چینیها به بچهها شطرنج یاد میدهد و زندگی را میگذراند و ملودی بیچاره این وسط گیر افتاده است. او از دست مادر سختگیر و خشک مذهبش فرار کرده است و حالا در دیوانه خانه بوریس گرفتار شده است. بوریس یک روز شور و جوانی ملودی را ستایش میکند و یک روز دیگر ملودی را ابله و بیسواد میداند و ملودی در این میان هیچ نمیفهمد که نظریه قطعیت یا شکنجههای ژاپنی چه ربطی به او دارند، اما مدام همسر پیرش این چیزها را توی سرش میکوبد. این تناقضها همان جایی است که وودی آلن میتواند طنز تلخ وودی آلنیاش را در آن بپروراند و دقیقاً نقاط اوج فیلم را بسازد. این ازدواج عجیب ختم به خیر نمیشود. یک سال بعد سروکله مادر ملودی پیدا میشود، ماریتا مادر این دختر جوان بعد از یک سال دربه دری رد دخترش را در آپارتمان این پیرمرد نیمه خل وضع پیدا میکند و از خبر این ازدواج تا سر حد سکته شوکه میشود و دوربین وودی آلن هم این سرخوردگی مادرانه را به بهترین شکل ممکن ثبت میکند. دیوانگی عصبی که لری دیوید روی پرده تصویر میکند به این شخصیت و به فضای فیلم وودی آلن برازنده است. اما چیزی که وودی آلن به عنوان سناریست روشن نکرده این است که چه دلیلی دارد دختر خوشگل و ساده جنوبی صمیمی، به این مرد میانسال کج خلق و عصبی و ایرادگیر، دل بسته. اما هر چه هست، این فیلم را هم نمیتوان به آسانی یک اثر میانمایه نامید. هر چی پیش بیاد، 30 سال خاک خورده است و وودی آلن بعد از این همه سال سراغ آن رفته است. این فیلم ازدواج به سبک وودی آلن است. وودی آلن میگوید؛ «30 سال پیش در این شهر آدمهای زیادی این جوری زندگی میکردند. منهتن پر بود از این دیوانهها که معتقد بودند حق آنها را خورده اند و بعد انتقامشان را از یک ازدواج میگرفتند. هنوز هم در این شهر زندگیهای این مدلی کم نیست.»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 438]