تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):چه چيز مانع مى شود كه هر گاه بر يكى از شما غم و اندوه دنيايى رسيد، وضو بگيرد و به...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816312419




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

زندگی خصوصی؛ نوشته وودی آلن


واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: محشر شده بودم، یک کت آبی می‌پوشیدم و کل نیویورک را تاکسی تاکسی می‌گشتم، پول حسابی هم بهشان می‌دادم، چون مافوق پول زیاد دارد. با یکی هم دعوام شد... زندگی خصوصینوشته: وودی آلن ترجمه: محمدرضا فرزاد این سومین شبی است که اینجام، هشت ماهی می‌شد که اینجا نبودم، آخرین بار همان هشت ماه قبل بود، و حالا که بالاخره اینجام، اتفاقات برجسته‌ای در زندگی خصوصی‌ام افتاده، که فکر می‌کنم می‌توانیم مرور و ارزیابی شان کنیم.   خب برویم، بگذارید از اول اول شروع کنیم، من سابق بر این توی منهتن زندگی می‌کردم، بالای شهر توی یک ساختمان با نمای سنگ قهوه‌ای، ولی ملت یک بند بهم حمله می‌کردند و کتکم می‌زدند و... خیلی سادیستی از ناحیه صورت و گردن من را مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند. روی همین اصل به یک آپارتمان دربان دار توی پارک اونیو اسباب کشی کردم، که انصافا پر زرق و برق و امن و گران و بزرگ بود، دو هفته ای همانجا زندگی کردم، که دربان بهم حمله کرد. یادم نمی‌آید دیگر چه بلاهایی سرم آمد... آهان یادم آمد، از همان آخرین باری که اینجا بودم یک شرکت با مسئولیت محدود راه انداختم، از پس مالیات بر درآمدش برنمی‌آمدم، برای کاهش هزینه ارزیاب مالیاتی‌ام را گروگان گرفتم، می‌فهمید که، دولت هم گفت قضیه فقط واسه خنده بوده، ما هم آخرش با هم سازش کردیم و مالیات را کردیم صدقه. امسال هم یک شرکت تاسیس کردم، خودم رئیسش‌ام، مادرم معاون است. بابام منشی است و مامان بزرگم خزانه‌دار، عمویم توی هیات مدیره است، همان هفته اول دور هم جمع شدند و سعی کردند من را به زور بیندازند بیرون. من هم با عموم یک ائتلاف قدرت تشکیل دادیم و مامان بزرگم را انداختیم توی هلفدونی.   بعدش رفتم دانشگاه نیویورک، اونجام شدم دانشجوی فلسفه. توی کالج همه واحدهای فلسفه محض را گرفتم، مثلا حقیقت و زیبایی، حقیقت و زیبایی پیشرفته، حقیقت و زیبایی متوسط، درآمدی بر خداوند، و مرگ 101. همان سال اول از دانشگاه اخراجم کردند، سر امتحان آخر ترم متافیزیک تقلب کردم، راستش تو روح پسره بغل دستیم نگاه کردم. اخراجم کردند و مادرم که زن واقعا احساسی است، تا از کالج اخراجم کردند، خودش را توی حمام حبس کرد و با کاشی حمام‌های ماجونگ اووردوز کرد. تحت آنالیز روانی هم بودم، این را دیگر باید درباره‌ام بدونید. جوانتر که بودم گروه درمانی می‌شدم، چون به صلاحم نبود تنهایی... کاپیتان تیم سافت بال افراد مبتلا به پارانویید غیرآشکار بودم. یکشنبه صبح‌ها با هم همه جور روانی‌بازی‌ای بازی می‌کردیم. ناخن کفش‌ها در مقابل شب ادرارها، تا حالا سافت بال بازی کردن روانی‌ها را ندیده‌اید، واقعا بانمک است، من همیشه یکدفعه می‌دویدم می‌رفتم بیس دوم، بعد بلافاصله احساس گناه می‌کردم و برمی‌گشتم سر جای اولم.   جخت یک پسرخاله هم دارم، که پدر و مادرم بیشتر از من دوستش دارند، همین روحیم را داغون می‌کند. آه، یک پسرخاله دارم که چارسال آزگار کالج رفته و فروشنده سهام تعاونی است، و با یک دختر لاغر مردنی از همسایه‌هاشان ازدواج کرده که دماغش را یک هوادار گلف از جا کنده، می‌فهمید که...(گوپ) زده تو دماغش و قشنگ... دماغش را چسبانده به کله‌ش، آنها هم خانه‌شان را برده اند اطراف شهر و همه جور شان و منزلتی که بگی دارند، خانه خودشان را دارند، ماشین استیشن و بیمه آتش‌سوزی و بیمه عمر و سهام یا یک همچو چیزی هم دارد. دیگر نمی‌دانم از چه چیزم برایتان بگویم، من نویسنده و بازیگر هم بودم. برنامه تلویزیونی می‌نوشتم، آه، راستش بازیگر که نبودم، کلاس بازیگری می‌رفتم. توی کلاس بازیگری‌مان نمایشنامه‌ای‌ از پدی چایفسکی به نام «گیدئون» کار می‌کردیم. من نقش مافوق را در «گیدئون» بازی می‌کردم. تیپ سازی می‌کردم. متد اکتینگ بود، برای همین دو هفته جلوتر شروع کردم به زندگی کردن نقش، می‌فهمید که، و واقعا خود مافوق شدم، محشر شده بودم، یک کت آبی می‌پوشیدم و کل نیویورک را تاکسی تاکسی می‌گشتم، پول حسابی هم بهشان می‌دادم، چون مافوق پول زیاد دارد. با یکی هم دعوام شد و بخشودمش. راست می‌گویم. یکی هم زد به گل گیرم و من هم خطابش دادم... یعنی بهش گفتم «بارور باش و زاد و ولد کن»، البته  نه با چنین کلمه‌هایی.  




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 418]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن