واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جنایت در روزهای آخر تابستان
صدای تشویق حضار، سالن را پر کرده است. همه به احترام من ایستادهاند و دست میزنند؛ مغرورانه و آرام قدم بر میدارم و به سمت سن میروم. سرم را طوری بالا گرفتهام که هر کسی که نداند خیال میکند آرتروز گردن گرفتهام و به تجویز پزشک سیخ قورت دادهام. مجری مراسم در حال خواندن شرححال زندگی پر افتخار علمی من است. حلقهی نور پروژکتور روی من افتاده و قدم به قدم با من حرکت میکند؛ نزدیک سن که میرسم شرححالخوانی مجری تمام شده است و یک بار دیگر و اینبار با آرامش و مکثی معنیدار، اسمم را میخواند: «خانم پرتابه شریف! برندهی جایزهی نوبل فیزیک، به خاطر تلاشهای بیوقفهی ایشان در زمینهی ذرات بنیادی!». واقعاً غرورانگیز است. از کودکی آرزوی چنین روزی را داشتم. بارها خواب این لحظات را دیده بودم! جایزهی نوبل! هنوز هم باور نمیکنم؛ ماری کوری، تامسون، مارکونی، بور، انیشتین و حالا من: "پرتابه شریف!" وای خدای من، واقعاً باور نمیکنم! بعد از این باید منتظر هجوم رسانههای خبری باشم! تبریکات مدام دوستان و آشنایان، افتخار مامان و بابا به فررندشان! و کلی پول! یک میلیون دلار! وای خدای من! با یک میلیون دلار می شود کلی کار کرد. به گمانم بشه رخت و لباسی خرید که توی مدرسه، همه انگشت به دهن، خیره بمونند! چشماشون از حدقه بیرون بزنه و از حسودی بترکند! چی مدرسه؟ مدرسه کجاست؟... وا........ای خدای من! بازم خواب دیدم! اَه.. بازم نوبل پرید! هر بار به همینجا که میرسم از خواب میپرم! اما بالاخره.. میشه.. بالاخره اونقدر غذای سنگین میخورم و اونقدر خودمو خسته میکنم تا یه خواب کامل ببینم و حس نوبل گرفتن رو تجربه کنم! اما حیف شد.. خیلی حیف شد فقط یه کم به آخرش مونده بود.. فقط یه کم.. نمی دونم شایدم زودتر از موعد، از خواب پریدن خیلی هم بد نباشه... اینکه از خواب بزنم و خودم بلند بشم و با دستای خودم پرده را کنار بزنم.. حتی با هزار تا بدبختی.. میصرفه به این که صدای دلخراش آوازهای بابا هم به این شکنجهی دردناک اضافه بشه.. ***** در یکی از روزهای پایانی تابستان، پرتابه که به زحمت از یک خواب بسیار شیرین بلند شده بود، به کنار پنجره رفت تا با کنار زدن پرده، پرتوهای خورشید را به اتاقش مهمان کند. اما آن چه که دید باورنکردنی و وحشتناک بود! ملوسک -گربهی پرتابه- با طنابی از بالای پنجره، درست پشت شیشه آویزان شده بود! دقیقاً شبیه به آدم هائی که دار زده میشوند: «وا....ای خدای من! باورم نمیشه! این ملوسک منه! چه بلائی سرش اومده..؟ چرا اینجوری شده؟ چرا چشماش قلمبه شده؟ چرا داره پرواز میکنه؟ داره تاب میخوره؟...نه.. ملوسک منو کشتن!». پرتابه باورش نمیشد.شوکه شده بود. به نظر پرتابه، ملوسک ناز ترین و بامزهترین گربهی دنیا بود.. اما حالا با جسد بی جانش مواجه شده بود. ملوسک همینطور که طناب به دور گردنش پیچیده شده بود، روی هوا تلوتلو میخورد. پرتابه نمی دانست که باید گریه کند یا نه.. اشکهایش در گلو خشک شدهبودند. از شدت خشم نمیتوانست گریه کند؛ هیچ کاری نمی توانست بکند؛ هیچ چیز برایش مهم نبود؛ فقط و فقط، خیلی سریع و فوری میخواست بداند -خیلی که چه کسی گربهی نازنینش را به این روز در آورده است؟: «آخه چرا؟ چرا؟ چرا ملوسک؟ کی تونسته ملوسک منو به این روز در بیاره؟ مگه اون چه گناهی داشت؟ اونکه به کسی آزاری نرسونده بود.. نه نه.. خوردن گربهی همسایه، دزدیدن گوشتغذای مهمونی مامان، جویدن دفتر حسابان بهنام با اون خط خرچنگ قورباغش، یا حتی.. یا حتی دستشوئی کردن روی ماشین بابا، گناهائی نیستند که جزاشون این باشه! کی میتونه این کارو کرده باشه؟ اون بهنام سرتق؟ یا بهرامْ پرفسور؟ یا شایدم مامان..؟ یا حتی.. حتی بابا؟ اما.. اما.. مامان و بابا مهربونتر از این حرفان.. ولی نه.. از کجا معلوم..؟ شایدم..» این افکار پرتابه را لحظه به لحظه مصممتر میکرد تا بفهمد که کشتن ملوسک کار چه کسی بوده است. باید میفهمید تا بتواند انتقام ملوسک را از قاتلش بگیرد! اما چگونه؟ باید به پلیس میگفت؟: «شاید قانعکردن پلیس برای اینکه دنبال قاتل یک گربه بگرده خیلی راحت نباشه. پلیسها خیال میکنن که کارای مهمتری دارن!». پرتابه به ذهنش رسید که ماجرا را با بابا یا مامان مطرح کند، اما آن هم ایدهی خوبی نبود:«اگه دست خودشون تو کار باشه چی؟» و دست آخر به ذهنش رسید که: «باید از همشون یه بازجوئی حسابی بکنم.. مخصوصاً بهنام و بهرام! اونا مظنونای اصلین! باید به دنبال سرنخها و شواهدباشم.. جوری که خیلی سریع مجبور بشن به عمل شنیعشون اعتراف کنن! قاتلا!». پرتابه دست به کار جمع آوری شواهد شد. اما.. اما هیچ تجربهای نداشت؛ نمیدانست که چه باید بکند! تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که هیچ چیزی در صحنهی قتل (!) نباید تغییر بکند؛ هیچ اثر انگشتی نباید از بین برود (اینها را از فیلمهای پلیسی یاد گرفته بود). اما اثر انگشت؟ چگونه میتوانست اثر انگشت راثبت کند؟ پرتابه کمی فکر و کرد و به ذهنش رسید که بابا حتماً میتواند کمکش کند: «بابا حتماً میدونه، بالاخره او استاد شیمیه». پرتابه مضطربانه به سمت بابا دوید تا بپرسد که: چگونه میتوان اثر انگشتان را ثبت کرد؟ ***** پرتابه خوب به حرفهای پدرش گوش کرد و سعی کرد عیناً همان کارها را انجام بدهد. دست به کار شد و با نمونه برداری، همهی اثرات انگشت را در صحنهی قتل (!) ثبت کرد. حالا باید اثرات بدست آمده را با اثرات انگشت اعضای خانواده تطبیق میداد. فوری سراغ بابا رفت، اما واکنش او چندان ملایم نبود: «بچه جون من خودم اثر انگشت گرفتن رو یادت دادم؛ حالا میخوای از منم بگیری؟». در مقابل این ناملایمت، بابا نباید انتظار زیادی میداشت؛ پرتابه فریاد زد: «مامان.. مامان.. بدو.. بدو بیا.. بابا گربمو کشته.. ملوسک بیچاره رو بابا کشته..» مامان بهتزده از آشپزخانه بیرون دوید؛ پرتابه همهی ماجرا را از اول توضیح داد. پرتابه ماجرا را طوری با آب و تاب تعریف کرد که بابا هم کمکم به خودش مشکوک شده بود! نقش مامان هم، مثل همهی مامانها برقراری صلح و صفا در کانون صمیمی خانواده بود: «پرتابه جان! اینکه دلیل نمیشه؟ بابات در مقابل انگشتنگاری تو فقط کمی هیجان زده بوده، همین! تو اصلاً خودتو ناراحت نکن! از بابا یک گربه دیگه بخواه.. من مطمئنم که موافقت میکنه!». با وساطتهای مامان، پرتابه در عرض دو ساعت اثر انگشت مامان، بابا و بهرام را ثبت کرد.. اما این تلاشها هیچ نتیجهای نداشت! اثر انگشت هیچ کدام از آنها با اثر انگشتهای روی جسد گربه، طناب و لبهی پنجره مطابقت نمیکرد. متاسفانه هیچ کدام قاتل ملوسک نبودند! این داستان ادامه دارد ...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 416]