واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جنایت در روزهای آخر تابستان
آنچه گذشتاما پرتابه هنوز هم نا امید نبود: «نکنه...؟ نکنه بهنام... ». بهنام به هیچ وجه، حاضر به انگشت نگاری نشده بود. پرتابه دوان دوان به سمت اتاق بهنام دوید. بعد از چند ثانیه، صدای جیغ بلندی، بابا، مامان و بهرام را به اتاق بهنام کشاند؛ پرتابه، پاپیون ملوسک را آنجا پیدا کرده بود؛ پاپیون را در دستش گرفته بود و زار زار گریه میکرد. مامان مثل همیشه در صدد برقراری صلح و صفا در کانون صمیمی خانواده بود و بابا، ساکت، نظارهگر اتفاقاتی بود که از آنها سر در نمیآورد! با وساطت مامان، همه چیزدر حال خاتمه بود که بهرام نگاهی به بهنام کرد و گفت: «کار، کار خودشه! من شک ندارم!». علیرغم توصیههای بابا به بهرام که «مواظب باش تهمت بیخود نزنی!». اما بهرام باز هم مصمم بود که کشتن ملوسک، کار بهنام است: «من دیروز بهنام رو دیدم که با یک کلاف طناب داشت میرفت به سمت پشتبوم، وقتی که روی پلهها بود، صداش کردم... اما آقا بهنام هول شدند و سریع، طناب رو پشت خودشون قایم کردند!!» و بعد سرش را به صورت بهنام نزدیک کرد، در چشمهایش خیره شد و مثل فیلمها به او گفت: «قاتل بیرحم!». اینها کافی بود تا صدای زاری پرتابه دوباره بلند شود. اینجا بود که بابا وارد عمل شد و از بهنام پرسید: «بابا جان برای چی با طناب رفتی پشتبوم! بگو بابا؟». بابا خیال میکرد که با این لحن معصومانه و دلسوزانه، حقیقت را کشف خواهد کرد. بهنام گفت: «داشتم میرفتم آنتن را سفت کنم!». حرف بهنام آنقدر مضحک بود که حتی پرتابه هم در میان اشکهایش خندید. اینجا بود که بهرام دوباره شروع کرد: «بهنام جان! کشتن گربه، گناه خیلی بزرگی محسوب نمیشه! اعتراف کن عزیزکم!» تمسخر در کلمه به کلمهی حرفهای بهرام موج میزد. بهرام ادامه داد: «به قتل ملوسک بیچاره اعتراف کن و خلاص.. دیگه خالی بستن نداره که.. همه میدونن که ما روی پشت بام آنتن نداریم. آنتن پشت پنجرهی اتاق مامان ایناست! اعتراف کن بهرام جان! اعتراف کن! ملوسک موجود چندان درستکاری هم نبوده شاید قتلش اصلاً گناهی نباشه.. اعتراف کن!» ***** بابا، مامان، پرتابه و بهرام، جلوی اتاق بهنام جمع شده بودند تا ببینند که بالاخره ملوسک را چه کسی کشته است. پرتابه فریاد زد: «آقا بهنام! پشتبوم اصلاً آنتنی نیست! با این دروغی که گفتی، تابلو شد که کشتن ملوسک کار تو بوده! یالا حرف بزن! حرف بزن قاتل!». بهنام حسابی سرخ شده بود، خجالت را میشد در چشمهایش دید. برای چند لحظه سکوت آزار دهندهای حاکم بود تا اینکه یکدفعه بهنام فریاد زد: «چیه؟ مگه تا حالا خودتون دروغ نگفتین؟ همه دروغ میگن! همه! مامان خانوم! 10 بار خودم دیدم که به پری خانوم گفتی ما همزن، نداریم! آقا بهرام! 60 بار با همین قیافهی معصومانه، پشت تلفن خودتو به مردن زدی و گفتی: «بله آقای رئیس! امروز متاسفانه کسالتی دارم و نمیتونم خدمت برسم!»» بهنام با تمسخر خاصی، ادای حرف زدن بهرام را هم در میآورد! اما بهرام، خجالتزدهتر از آن بود که مثل همیشه با پسگردنی، جواب بهنام را بدهد. ذهن بهنام راه افتاده بود و گوئی همهی خبط و خطاهای اعضای خانواده را یکجا به یاد آورده بود: «پرتابه خانوم! فیزیکدان محترم! حضرتعالی یادتون نیست که در هندسه ، نمرهی مستطاب 2 را اخذ فرموده بودید و به مامان گفتی که 5/18 گرفتم؟». بهنام چند لحظه ساکت شد و با قدری خجالت گفت: «تازه بابا! شما هم دروغ میگین! این عمو امیر بدبخت، چند بار ماشینو خواسته و شما گفتین: «امیر جان! تو که میدونی که من و تو این حرفا رو با هم نداریم، اما حقیقت اینه که ماشینو تازه دادم تعمیر و خیلی سرحال نیست! میترسم که خدای نکرده قالت بذاره!»؟» البته این بار بهنام، جرأت در آوردن ادای بابا را نداشت! بهنام توپش را از پشت تخت برداشت و در حالی که بیتفاوت از کنار همهی اعضای خانواده میگذشت، خیلی شسته و رفته، با لحنی پر از تمسخر فریاد زد که: «اعضای محترم این خانواده دروغگو هستند!» و بعد در خانه را محکم به هم زد و بیرون رفت. بابا که بعد از حملات ناگهانی بهرام تازه توانسته بود به خودش مسلط شود، بلند فریاد زد: «آقا بهنام! باید مؤدب باشی! این چه وضع حرف زدنه؟» مامان نگاهی به بابا کرد و گفت: «فکر کنم که بهنام چند دقیقهای هست که رفته بیرون!» حرفهای بهنام، تأثیر عجیبی روی پرتابه گذاشته بود. پیش خودش فکر کرد که از بهنام چیزی کم ندارد و باید بتواند یک نطق شورانگیز برای اعضای خانواده انجام بدهد؛ مخصوصاً حالا که روح ملوسک هم حتماً شاد خواهد شد! پرتابه فریاد زد: «بله! بهنام راست میگه! بابا جان از کجا معلوم که خود شما ملوسک رو نکشته باشین؟ بعدشم روش انگشتنگاری رو به من غلط یاد دادین تا دستتون رو نشه! واضحه که شما انگیزهی کافی برای این کار دارین همه میدونن که بعد از ماجرای دستشوئی کردن پرتابه روی ماشین شما، چشم دیدنشو نداشتین! یا اصلاً شما! مامان خانوم! از کجا معلوم که کار شما نباشه؟ شاید منم اگه جای شما بودم و ملوسک گوشتای مهمونی رو خورده بود و جلوی مهمونا ضایع شده بودم، تصمیم میگرفتم که بکشمش! اما نه.. من این قدر قصی القلب نیستم! هرگز!». پرتابه چرخی زد و به سمت بهرام برگشت: «آقا بهرام! خود شما هم مظنونی! از کجا معلوم که تو به دروغ نگفته باشی که بهنام رو با طناب دیدی که داشته به پشتبوم میرفته!؟ مشخص است که به IQی بهنام حسودیت میشه و از هر فرصتی برای به هچل انداختن اون بیچاره استفاده میکنی! تو ملوسک رو کشتی، بعد تلاش کردی تا همه چیز گردن بهنام بیچاره بیفته! قاتل!» چهرهی بابا کاملاً بر افروخته شده بود و به نظر میرسید که واقعاً در حال انفجار است! آرام گفت: «ما رو ببین که دلمون برای کی میسوزه! مُرد که مُرد! بیا بریم خانوم!» و اضافه کرد: « بهرام جان! شما هم برو سر کارت!» با این توصیهی بابا همه متفرق شدند و پرتابه در اتاق بهنام، تنها ماند. پرتابه فریاد بلندی کشید و شروع کرد به گریه کردن! چند لحظهی بعد بهرام وارد اتاق شد به در اتاق تکیه داد و گفت: «ببین پرتابه جان! میدونم که شرایط خوبی نداری و در هر حال ملوسک دیگه بین ما نیست! اما این دلیل نمیشه که زود قضاوت کنی و به هر کسی تهمت بزنی! مثلاً تو فکر میکنی که همین حرفای بهنام که به خاطر اونا من و بابا و مامان رو قاتل کردی چه قدر معتبره؟ بهنام اصلاً خودش میدونه که چی میگه؟» همین که حرف به اینجا رسید، پرتابه گفت: «بهرام! بازم به بهنام بیچاره، گیر دادی؟» بهرام گفت: «چند لحظه به حرفهای من گوش کن! بهنام گفت که: «اعضای محترم این خانواده دروغگو هستند!» یادته؟» پرتابه با بغض گفت: «آره یادمه! خب که چی؟» بهرام گفت: «بیا با هم کمی به همین حرف بهنام فکر کنیم: خود بهنام یا دروغگو است و یا راستگو؛ اگه بهنام دروغگو باشه، پس این حرفش که اعضای این خانواده دروغگو هستند، دروغه و یعنی اعضای این خانواده راستگو هستند، پس خود بهنام هم چون یکی از اعضای این خانواده هست، راستگو بوده. از طرف دیگه، اگه بهنام راستگو باشه، پس این حرفش که اعضای این خانواده دروغگو هستند، راست بوده و یعنی بهنام که یکی از اعضای این خانواده است هم دروغگو بوده! میبینی پرتابه جان؟ بهنام یه چیزی گفته که با دروغگو بودن خودش نتیجه میگیریم که راستگو بوده و با راستگو بودنش، نتیجه میگیریم که دروغگو بوده! آخه این چه حرفیه؟ تو چرا باید به حرفای اون اعتماد کنی!؟» بهنام اینها را گفت و از اتاق بیرون رفت! پرتابه برای اولین بار احساس کرد که بهرام آنقدرها هم خنگ نیست! اما ای کاش بود! چون حرفهای بهرام، پرتابه را حسابی گیج کرده بود و همهی امیدهایش برای پیدا کردن قاتل ملوسک را بر باد داده بود! پرتابه زانوانش را بغل کرد و دوباره شروع کرد به گریه کردن! این داستان ادامه دارد...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 558]