تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):بهترین عبادت بعد از شناختن خداوند،‌ انتظار فرج و گشایش است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804715679




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

باران عشق | افسانه نادریان


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: نام کتاب : باران عشق
نوشته : افسانه نادریان

************************************************** *************************


فصل 1 - قسمت اول
روی نیمکت گوشه حیاط نشسته بودم.پرنده خیال را پرواز داده بودم به گذشته که صدای زنگ در مرا از آن دورها به نیمکت ، پاییز و حال برگرداند.در را خودم باز کردم.همیشه امیدوار بودم پشت در کسی که آرزوی دوباره دیدنش را داشتم استاده باشد.این بار هم مثل همیشه انتظار بیهوده ای بود چون پستچی بسته ای را از کیفش بیرون آورد و پرسید:"منزل آقای ایزدی؟"وقتی سرم را پایین آوردم دوباره پرسید:"خانم محبت ایزدی؟"این بار زبانم از تعجب باز شد و گفتم:"بله ، خودم هستم."بسته را به دستم داد و دفترش را جلویم گشود و گفت:"لطفا اینجا را امضا کنید."
وقتی دوباره وارد حیاط شدم بسته در دستم بود.آن را زیر و رو کردم تا اسم یا آدرسی از فرستنده پیدا کنم.هیچ اسمی نوشته نشده بود ، تنها آدرس گیرنده که آدرس خانه ما بود و یک کدپستی از فرستنده روی بسته درج شده بود.با عجله بسته را باز کردم.داخل بسته دو دفتر بود ، یکی با جلد سفید و دیگری آبی روشن که مرا به یاد چیزی می انداخت.روی نمیکت نشستم تا فکرم را متمرکز کنم.جرقه ای در ذهنم روشن شد.دفتر آبی دفتر خاطرات خودم بود.دفتر دیگر را باز کردم خطش ناآشنا بود.با دیدن دوباره دفتر خاطراتم بعد از این همه سال آنقدر هیجانزده شدم که دفتر سفید رنگ را کنار گذاشتم و دفتر خاطراتم را باز کردم.دلم میخواست خاطرات گذشته را که این همه مدت به دنبالش بودم بخوانم.گذشته حالا روبرویم بود.روزی که شروع به نوشتن خاطراتم کردم مثل یک تصویری روشن دوباره جلوی چشمانم نمایان شد.چطور این چند سال همه چیز از خاطرم پاک شده بود؟شاید چون خودم نمیخواستم بخاطر بیاورم ولی حالا لازم بود ، حالا باید تصمیم مهمی برای آینده ام میگرفتم.باید همه چیز را دوباره به یاد می آوردم.با اینکه یادآوری گذشته مثل تیری در قلبم فرو میرفت و مرا آزار میداد ولی دیگر نمیتوانستم مقاومت کنم.دلم میخواست زمان به عقب بازمیگشت و من در آن قدم میگذاشتم و همه چیز را عوض میکردم.حالا با دوباره خواندن خاطراتم میتوانستم پاسخ پرسش هایم را پیدا کنم.گذشته مثل یک فیلم روبرویم قرار گرفت و من به تماشا نشستم.
آن روز با روزهای قبل فرق داشت.از خواب که بیدار شد صدای مادر را شنیدم ، انگار با کسی حرف میزد.صدا از حیاط می آمد.از رختخواب بیرون آمدم کنار پنجره ایستادم و به حیاط خیره شدم.چقدرشلوغ بود ، تمام همسایه ها آمده بودند.یادم امد که مادر نذر دارد ، هر سال روز تولد اما رضا مادرم آش نذری می پخت.از اتاقم بیرون آمدم.درست جلوی در برادرم محمد روبرویم سبز شد.خمیازه ای کشیدم و سلام کردم و فوری پرسیدم:
-تو چرا هنوز خانه هستی!؟
محمد لبخندی زد و گفت:
-علیک سلام ، عجب استقبال گرمی!من داشتم می آمدم تا تو را صدا کنم.دوست داشتم قبل از رفتن صورت زیبای خواهر کوچکم را ببینم.
لحن تحسین آمیزش لبخند بر لبانم نشاند ولی محمد فوری گفت:
-زودتر برو حیاط ، یادت رفته مادر امروز آش نذری می پزد؟نه البته که یادت نرفته ، حتماً دیشب تا دیر وقت بیدار و مشغول ترسیم افکار قشنگت بودی.
-دیشب تا دیروقت کار میکردم.
-پس من درست حدس زدم مشغول نقاشی بودی.
-نمیدانم این حرفت را باید تعریف و تشویق تلقی کنم یا...
-البته که تعریف است.
لحنش اصلاً جدی نبود و همین باعث شد تا فکر کنم مسخره ام میکند ولی وقتی با نگرانی نگاهم کرد و گفت که خودم را با این تابلوها از بین میبرم متوجه شدم که واقعاً تعریف میکند و بخاطر نگرانی این حرف ها را میگوید.او گفت:
-کمی به فکر خودت باش.دانشگاه را که ول کردی ، نه دوستی ، نه هم صحبتی ، خودت را در نقاشی غرق کردی و همینطور با کتابهایی که هر کس بخواند یا دیوانه میشود یا شاعر.
از حرفش خنده ام گرفت.هیچوقت نمی توانستم بین صحبتهای جدی و شوخی او تفاوتی بگذارم.تشخیصش واقعاً مشکل بود.گفتم:
-خب من دیوانه نشدم ولی شاید شاعر بشوم.اگر هم بخواهم به فکر خودم باشم باید بیشتر از قبل نقاشی کنم و کتاب بخوانم چون این دو غذای روحم هستند.چطور است؟با این کار موافقی؟
لبخند زد و گفت:
-ای ناقلا ، تو برای هر حرفی جواب حاضر و آماده داری.
لبخندش رنگ شیطنت و مردم آزاری پیدا کرد و دوباره گفت:
-راستی یادم رفت بگویم که مادر خواست یک لباس قشنگ بپوشی و موهایت را هم مرتب کنی.
من فکر کردم باز هم شوخی میکند لبخند زدم و پرسیدم:
-چی شده ، عروسیه؟
محمد در حالی که به موهای ژولیده ام نگاه میکرد گفت:
-مادر راست می گوید که تو اصلاً به فکر خودت نیستی.اشکالی دارد که این بُرس بیچاره رنگ موهای تورا ببیند؟!
-حرف را عوض نکن آقا محمد ، من شما و مامان را می شناسم.راستش را بگو چه خبر است؟
-هیچی بابا ، من نمیدانم.
اخم کردم و دستم را به کمرم زدم و گفتم:
-تو نمیدانی؟!
باور کن چیزی نیست ، فقط این را میدانم که ،یعنی...مادر گفت که همسایه روبرویی مان...همان که تازه به این محل آمده اند...نمیدانم ، اسمشان چی بود؟آهان ، یادم آمد...خانم شکوهی ، اینجاست.
چنان دستپاچه شده بود که از حالتش خنده ام گرفت ولی با این حال گفتم:
-خب این چه ربطی به من دارد؟
-چه میدانم تو هم فقط سوال بپرس.
-تو رو خدا ، محمد جان باز حرف خواستگار است مگر نه ، راستش را بگو؟
محمد لبخندی زد و گفت:
-طوری حرف میزنی انگار میخواهند دارت بزنند.فوقش حرف خواستگاری باشد چه اشکالی دارد؟
-تو چرا این حرف را میزنی؟تو که خوب میدانی من اصلاً قصد ازدواج ندارم ، علاقه ای هم به این خواستگارهای جورواجور ندارم.
-واقعاً که ، همه دخترهای هم سن و سال تو آرزوی این همه خواستگار خوب را دارند آن وقت تو یکی تا حرف خواستگار پیش می آید غصه ات می گیرد.من که به تو گفتم اگر دانشگاه میرفتی و درس را ول نمیکردی الان بهانه داشتی و از دست این خواستگارها هم راحت بودی.یک کلمه میگفتی دارم درس میخوانم و خلاص.
-حالا که من دانشگاه نمیروم و کار از کار گذشته ، یک فکری به حال الان بکن.
-به اندازه کافی تا حالا کمکت کرده ام ، خودت باید فکری بکنی.
با ناراحتی گفتم:
-آخر تو که میدانی من نمی توانم مادر را ناراحت کنم ، او به این مسئله حساسیت دارد.
-ولی به نظر من بهتر است رک و راست به مادر بگویی که اصلاً قصد ازدواج نداری و تصمیم داری پیر دختری ترشیده شوی و مادر باید به فکر تهیه کوزه برایت باشد.
از حرفش خنده ام گرفت.همیشه همه مسایل را به شوخی برگزار میکرد ، روحیه شوخ او باعث میشد که هیچوقت غم و غصه به سراغ ما نیاید.
-اصلاً بهتر است من به حیاط نروم.این بهترین راه است.
محمد اخم کرد و گفت:
-باز تو از این نقشه ها کشیدی ؛ آخه دختر جون همسایه ها نمی پرسند تو کجا هستی؟
-خب به مادر بگو من مریض شدم ، سرما خوردم ، اصلاً دارم می میرم.
محمد خندید و گفت:
-بلند شو ، برای فرار از مشکلات نباید خودت را به مریضی بزنی و قایم شوی ، باید با آنها روبرو شوی.
-بله حق با توست ولی...
-ولی ندارد ، تو که مادر را می شناسی همین الان هم ناراحت است.خیلی دیر شد.
بعد قیافه ای مظلومانه به خود گرفت و آرام گفت:
-تو که نمی خواهی مادر ناراحت شود؟
-که اینطور ، حالا متوجه شدم ، مادر تو را فرستاده تا مرا راضی کنی ، ای بدجنس!
-باور کن اینطور نیست ، فقط به من گفت تو را صدا بزنم و بگویم که لباس مرتب بپوشی و کمی به خودت برسی.
-بخاطر مادر مجبورم بروم حیاط.
-آفرین دختر خوب.تو که میدانی مادر چقدر به ایم مسایل اهمیت میدهد.
به ساعتش نگاه کرد و گفت:








این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 152]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن