تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 27 تیر 1403    احادیث و روایات:  
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806649064




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان زیبای ایرانی؛ پشت نخل.ها


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:


پشت نخلهای سیدرضا آسمون خیلی سرخ شده. پشت نخلهای سیدرضا خورشید نیست. فقط یك جاده.ست كه اونطرفش هم باز پر از نخله. زهرا می.گه توی نخلها پر از جنه. اما من هیچ وقت هیچی جن ندیدم. چون همش بسم.الله می.گم...
نویسنده: فرشید سنگ تراش
پشت نخلهای سیدرضا آسمون خیلی سرخ شده. پشت نخلهای سیدرضا خورشید نیست. فقط یك جاده.ست كه اونطرفش هم باز پر از نخله. زهرا می.گه توی نخلها پر از جنه. اما من هیچ وقت هیچی جن ندیدم. چون همش بسم.الله می.گم. زهرا تا حالا سه تا دیده. خیلی هم ازشون ترسیده. من هم با اینكه خیلی خیلی می.ترسم اما دوست دارم یک ذره ببینمشون. اما همینكه می.فهمم دارن میان تند تند بسم.الله می.گم و می.دوام تا پیش خونه.ها.


از (كل دعا) هم خیلی می.ترسم. زهرا می.گه (كل دعا) شیش تا جن داره كه همه كارهاش رو براش انجام می.دن. اما من هیچی جن ندیدم. خونه.اش هم یك بویی می.داد وتو كمد.هاش پر از شیشه.های سفید و زرد بود، یك شیشه سبز خیلی قشنگ هم بودكه من تا حالا ندیده بودم. زهرا هم تا حالا ندیده. خیلی هم بزرگ بود. هیچكدوم از بچه.ها هم تا حالا مثش رو ندیدن. همه هم دوست دارن مثل من دستشون رو بزنند بهش. دو تا دستم رو زدم بش. یك چیزی هم توش بود كه یک شکلی بود. بعد یك دفعه (كل دعا) سرم داد زد. مامان هم دستم رو محكم كشیدم و نشوندم روی پای خودش. تو سرم هم زد. از صدای (کل دعا) خیلی ترسیدم. سرم هم خیلی درد گرفت اما مامان گفت اگه گریه كنم منو میده به (كل دعا). زهرا می.گه (كل دعا) با بچه.ها برای جناش. آش درست می.كنه. برا همین هم آهستکی آهستكی گریه كردم. كل دعا هم گفت این هم یك چیزی میشه مثل اون یكی. مامان هم دستمالش رو گرفت جلوی چشماش ویکدفعه خیلی گریه كرد. كل دعا هم باش دعوا کرد که گریه نکنه بعدش هم گفت اینها رو بذار زیر متكاش تا سه روزدیگه. گفت بعد سه روز بهش بگو. از یك شیشه زرد هم یكمی آب ریخت تو یك شیشه سفید یك چیزهایی هم گفت كه من نمی.فهمم. زهرا میگه حتما با جنها حرف می.زده. اما مامان هم كه آب.ها رو پاشید تو خونه یك چیزهایی گفت مثل (كل دعا). من هم به مامان خندیدم. مامان هم خیلی عصبانی شد. چشماش هم خیلی شكل كل دعا شد. خیلی هم سرم داد زد. گفت نخند نکبتی نخند که بدبخت شدیم. بعدش هم خودش گریه.اش گرفتو تند اومد پیش من فكر كردم می.خواد بزنه تو سرم اما بغلمم كرد و بوسید. گفت به هیچكس هیچی نگم.


اما من همش رو به سمیرا گفتم. حتی بهش گفتم كه متكای بابا رو پاره كردیم و توش سه تا چیز گردالی گذاشتیم. اما سمیرا هیچی گوش نداد. همش به سقف نگاه می.كرد. من هم جفتش خوابیدم وب ه سقف نگاه كردم. پیش حصیرهایی كه از سقف در اومده یك دختری هست كه رفته تو بغل یك پسری. موهای دختره از سمیرا هم بلندتر. اما پاهاشون معلوم نیست. عبداله میگه مثل دو تا گوش یك گرگند. به بابا هم كه گفتم خندید گفت شكل لكه بارونه. هر چی هم بهش نشون دادم ندید. فقط می.خندید. اما مامان هیچی بهش نگاه نكرد فقط گفت شكل بدبختی.مونه دختر. حالا هر وقت به سقف نگاه می.كنم یاد سمیرا می.افتم كه رفته بود تو بغل كمال. منهم ترسیدم برم پیششون. چونكه دو تا پروانه بیشتر نگرفته بودم. سمیرا گفت تا شیش تا پروانه نگرفتی برنگرد پیشمون والا دیگه هیچ جا نمی.برمت. كمال هم گفت اگه شیش تا بگیرم یك شكلات دیگه هم بهم می.ده. از پشت نخلها دیدمشون اما اون.ها منو ندیدن. خیلی هم ترسیدم چون سمیرا داشت گریه می.كرد. بعد كه كمال سمیرا رو بغل كرد و باش حرف زد سمیرا خندید. كمال هم ماچش كرد. من هم خیلی خوشحال شدم با دو رفتم پیششون گفتم دو تا پروانه بیشتر نبود. سمیرا هم عصبانی شد هم خندید. كمال هم بهم شكلات داد. هر وقت با سمیرا می.رفتیم لب شط كمال از دور شكلات منو تكون می.داد. من هم از سمیرا جلو می.زدم. شكلاتهای كمال از شكلات.های بابا خیلی خوشمزه.تر بود. اما حالا هیچكی نیست برام شكلات بیاره. امروز هم باز تموم نخلها رو دنبالشون گشتم. دیگه هیچكی هم نیست منو بیرون ببره. هیچكی هم نیست شبها برام قصه بگه. همش تقصیر عمو توفیق و رجب شد. اما زهرا میگه همه.اش تقصیر سمیراست. برا همین هم دعوامون شد. موهای همدیگه رو هم كشیدیم. دو تامون هم گریه كردیم. عمو توفیق هم با دو تامون دعوا كرد. زهرا هم با همه بچه.ها رفتن توی نخلها بازی كنند. اما من با همه.شون قهرم. با عمو توفیق هم قهرم. همه.اش همین جا نشسته سیگار می.كشه. هی هم به من می.گه برم با بچه.ها بازی کنم. منم باش دعوا کردم گفتم با همه قهرم بابا جان چند بار بهت بگم. اون هم خندید و باز هم گفت برا همین روم رو اون طرفی کردم که دیگه هیچی منو نبینه.

اصلا همه.اش تقصیر همین عمو توفیق شد که گفت سمیرا و رجب باید بشینن پیش هم و عروسی كنند. جشن هم بگیریم. برا همین هم وقتی كمال با اون پیرزن اومد بابا باهاش دعوا كرد. رحمان هم هلش داد. سمیرا هم خیلی جیغ زد. من هم رفتم پشت سمیرا جیغ زدم. زهرا هم گفت رجب رفته كمال رو بكشه. اما دروغ می.گفت. چون من باز هم كمال رو دیدم. آهستكی رفتم دنبال سمیرا. سمیرا گفت اگه دنبالش برم باهام برا همیشه قهر میشه. شكلات هم برام نمی.آره. برا همین هم یكمی كه دور شد آهستكی رفتم دنبالش تا لب شط. سمیرا با دو رفت توی بغل كمال. بعد هم با هم رفتند توی نخلهای سید رضا. پشت نخلهای سید رضا آسمون خیلی سرخ شده بود اما توی نخلها سیاه بود. برا همین هم فقط یكم رفتم دنبالشون. چون توی نخلها خیلی سیاه شده بود. من هم با دوبرگشتم. توی نخلهای خودمون هم سیاه شده بود. باد كه می.اومد فكر می.كردم جنها دارن تكون می.خورن. خیلی بسم.الله گفتم تا رسیدم. گریه هم كردم چون نخل.ها خیلی تكون می.خوردن. اما هیچی جن نیومد. سمیرا كه اومد با دو رفتم تو بغلش. موهای سمیرا پر از علف شده بود. گفتم همش همینجا نشستم تا تو برگردی. اون هم یك شكلات از همون.ها كه كمال داشت بهم داد. اما فهمید كه گریه كردم. ولی من نگفتم كه آهستكی دنبالش رفتم گفتم از ترس جنها گریه كردم. چون همه رفتند تو خونه.هاشون و من خیلی تنها موندم. سمیرا هم منو بوسید گفت جن چیه دیوونه. جن دروغه. اما من هر چی فكر می.كنم دروغه باز هم ازشون می.ترسم.


اما مامان می.گفت جن راسته و هی متكای بابا رو می.دوخت ویك چیزهایی می.گفت كه من نمی.فهمم. حتما بابا رو هم جن زده بود كه اون طوری داد می.زد. من هم از خواب پریدم. موهای مامان رو هم توی دستهاش گرفته بود. موهای سمیرا رو هم گرفت و بلند كرد و سمیرا رو زد توی دیوار. همه عمو.ها و زن عمو.ها هم از تو خونه.هاشون اومدن. همه هم با هم داد می.زدند. بابا و عبداله سمیرا رو می.كشیدند كه ببرند اما مامان دستهای سمیرا رو ول نمی.كرد. مامان همه.اش جیغ می.زد (ترا خدا عبداله ترا خدا عبداله) عبداله هم چاقوی توی دستش رو بلند كرد. بعد همه زن.عمو.ها مامان رو تو خاكهای حیاط كشیدند. بعد عمو توفیق سر عبداله داد زد كه همه رو ببر داخل. عبداله هم همه زنها رو هل داد تو خونه ما. در رو هم محكم بست. اما منو ندید. چون من پشت ماشین عمو اسماعیل قایم شدم. سمیرا رو هم بردند خونه عمو توفیق. خیلی ترسیدم. چون هیچكی تو خیابون نبود به جز من. همه.اش فكر می.كردم جنها دارن از تو نخل.ها نگام می.كنن. بعد یكدفعه در خونه عمو رجب هم باز شد. بابا داد زد خودم می.دونم و سمیرا رو كشید بیرون. تو دستش هم یك چاقوی بزرگ بود. همه عمو.ها هم دنبالش اومدن بیرون. عمو توفیق تف كرد تو صورت سمیرا. اما سمیرا هیچی نگفت. بابا داد زد همتون برید داخل. عمو اسماعیل هم همه رو هل داد داخل. در رو هم محكم بست.

بعد بابا دست سمیرا را كشید و با هم رفتند توی نخلها. من هم با گریه رفتم دنبالشون. بابارو خیلی صدا زدم سمیرا رو هم صدا زدم اما اون.ها رفته بودند توی سیاهی.ها. من هم ترسیدم برم دنبالشون. چون ازهمه جا صدای جیغ می.اومد. زهرا هم گفته بود هر كی از خونه.اش شبها بره بیرون جنها براش جیغ می.زنن. هر چی هم بسم.اله گفتم باز صدای جیغ می.اومد. فكر كردم جن.ها می.خوان منو ببرن پیش خودشون. خیلی گریه كردم و با دو برگشتم تا پیش خونه.ها.


حالا خیلی وقته نه بابا رو پیدا كردن نه سمیرا رو. زهرا می.گه جنها بابا و سمیرا رو بردن پیش خودشون.
عموها و عبداله و رجب و رحمان همه جا.ها رو گشتن. من هم همه جا.ها رو گشتم. تا آخر نخلهای سیدرضا رو هم رفتم. از جنها هم با اینكه خیلی می.ترسم اما رفتم. سمیرا می.گفت خورشید می.ره پشت نخلهای سیدرضا برا همین هم اونجا سرخ می.شه.ا ما سمیرا دروغ می.گفت. پشت نخلهای سیدرضا خورشید نیست.
پشت نخلها فقط یك جاده است كه ماشینها ازش رد میشن. اون طرف جاده هم باز پر از نخله. اما پشت اون نخل.ها آسمون خیلی سرخ شده بود. شاید خورشید می.ره پشت نخلهای اونطرف جاده.








این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 196]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن