واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: غروب بود ٬هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد.نشسته بود تو پارک ٬مثه همیشه رو یه نمیکت که هر لحظه احساس می کرد پایه هاش می شکنه و می افته.اونم مثه همیشه اومد ٬یه دخترکوچولویه ٬ شیطون و ناز...
سلام آقاهه ٬خوبی؟من بیکارم هر روز میام اینجا ولی تو چی؟ولی بالاخره یه روز من زودتر میام و رو این نیمکت می شینم.حالا ببین ...
یه روز دختر کوچولو اومد ٬همون موقه٬مثه همیشه٬ولی مثه همیشه نبود!دید بازم دیر اومده ٬یه نگا تو صورته آقاهه کرد و رفت.
صداش کرد ...خانومه...خانوم کوچولو...خیلی خوشحال شد.آخه تا حالا صدایه آقاهه رو نشنیده بود.برگشت اومد سمت نیمکت...
چیه آقاهه؟فکر می کردم لالی!آقاهه از رونیمکت بلند شد ٬بیا تو بشین...نه تو زود تر اومدی...خودتو لوس نکن بشین...دختر کوچولو با کلی ذوق و شوق نشست رو نیمکت...
خوب حالا بگو ببینم چه ته؟
هیچی ؟یادم رفت؟اصلا به تو چه؟تو چرا نگرانه منی؟!می خواستم بشینم رو این نیمکت!فقط همین... هوا دیگه خیلی تاریک شده ٬باید برم ٬بابام دعوام می کنه...خدافظ
فرداش دوباره اومد ٬سلام آقاهه؟تو که باز اینجایی؟ چه اخمووو٬از دستم ناراحتی؟ خوب خودتو لوس نکن می گم!آقاهه دیروز دلم گرفته بود٬ می خواستم با یکی حرف بزنم ٬می خواستم واسه یکی گریه کنم...می خواستم یکی اشکامو پاک کنه ٬یکی باشه که ...
داشت گریه می کرد...آقاهه پا شد گفت تو بشین٬گفت نه تو زودتر اومدی...خوب باشه خودمو لوس نمی کنم می شینم.
از اون روز به بعد هر وقت آقاهه می رفت منتظر می موند تا خانوم کوچولو بیاد و اون بشینه رو نیمکت.خانوم کوچولو میومد میشست رو نیمکت و واسه آقاهه حرف می زد...
من اسمم میناس ٬پدر و مادرم نمی دونم کجان؟اصلا نمی دونم هستن یا مردن...من پیشه یه آقایی زندگی می کنم٬ به همه گفتم بابامه ٬من واسش کار می کنم .پول بهم نمی ده ٬خیلی بده...خیلی اذیتم می کنه...کتکم می زنه...
خلاصه از تنهایی و بد بختیش گفت واسه آقاهه.یه روز خانوم کو چولو گفت آقاهه تو نمی خوای چیزی بگی ؟
آخه من چی بگم؟ نه نگو بیا بشین رو نیمکت بدش بگو!نه مینا تو بشین ٬من می گم.خودتو لوس نکن بشین.آقاهه نشست ...
من اسمم مهرشاده٬اندازه ی تو بیچاره نیستم ٬ولی واسه خودم خیلی بیچارم٬می دونی چیه مینا ٬بزرگترین مشکله این دنیا اینه که همه نمی تونن خوشبخت باشند.منم تنهام٬تنهاییمو با این نیمکت تقسیم کردم....
خانوم کوچولو گفت مهرشاد میای با هم باشیم؟!
مگه نیستیم؟!
نه مثه دو تا سایه...
هوا تاریک شده من باید برم ٬اون آقا بده دعوام می کنه...
فرداش وقتی اومد ٬گفت چی شد مهرشاد؟!من یکی رو می خوام که همیشه با من باشه...نزدیکترین فرد به من باشه...می خوام یکی بشه همه چیزم...هستی؟
آره هستم ٬مثه یه سایه...
تو چی ؟ تو می خوای من واسه تو مثه چی باشم؟
من می خوام یکی باشه که دوتایی رو این نیمکت بشینیم٬تنها نباشم...
هوا تاریک شده بود
مینا نمی ری؟!! نه ...تو با منی دیگه؟ آره ...آره... مثه سایه...
اون آقا بده که مینا خیلی ازش می ترسید اومد تو پارک...
دختر...دختر...مگه با تو نیستم؟...
مهرشاد با منی دیگه؟ آره ...آره... مثه سایه...
مینا رو به اون آقاهه گفت من با تو نمیام٬من می خوام با مهرشاد برم٬دوسش دارم٬دیگه از تو نمی ترسم٬دیگه به حرفت گوش نمی کنم ...
مهرشاااد؟؟!!...کو...؟؟؟ کجاست این آقا مهرشاد...
مینا منتظره صدایه مهرشاد بود...ولی وقتی بر گشت دید نیمکت خالیه...
خانوم کوچولویه ما نمی دونست حتی سایه ها هم وقتی هواتاریک میشه آدمو تنها می ذارن .مهرشاد وقتی به اون نیمکت نگاه کرده بود متوجه شده بود که تحمل وزن دونفر رو نداره....
یا علی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 111]