تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 10 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر خانه‏اى كه ميهمان بر آن وارد نشود، فرشتگان واردش نمى‏شوند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803035996




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نیمکت و سایه


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: غروب بود ٬هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد.نشسته بود تو پارک ٬مثه همیشه رو یه نمیکت که هر لحظه احساس می کرد پایه هاش می شکنه و می افته.اونم مثه همیشه اومد ٬یه دخترکوچولویه ٬ شیطون و ناز...

سلام آقاهه ٬خوبی؟من بیکارم هر روز میام اینجا ولی تو چی؟ولی بالاخره یه روز من زودتر میام و رو این نیمکت می شینم.حالا ببین ...
یه روز دختر کوچولو اومد ٬همون موقه٬مثه همیشه٬ولی مثه همیشه نبود!دید بازم دیر اومده ٬یه نگا تو صورته آقاهه کرد و رفت.
صداش کرد ...خانومه...خانوم کوچولو...خیلی خوشحال شد.آخه تا حالا صدایه آقاهه رو نشنیده بود.برگشت اومد سمت نیمکت...
چیه آقاهه؟فکر می کردم لالی!آقاهه از رونیمکت بلند شد ٬بیا تو بشین...نه تو زود تر اومدی...خودتو لوس نکن بشین...دختر کوچولو با کلی ذوق و شوق نشست رو نیمکت...
خوب حالا بگو ببینم چه ته؟
هیچی ؟یادم رفت؟اصلا به تو چه؟تو چرا نگرانه منی؟!می خواستم بشینم رو این نیمکت!فقط همین... هوا دیگه خیلی تاریک شده ٬باید برم ٬بابام دعوام می کنه...خدافظ
فرداش دوباره اومد ٬سلام آقاهه؟تو که باز اینجایی؟ چه اخمووو٬از دستم ناراحتی؟ خوب خودتو لوس نکن می گم!آقاهه دیروز دلم گرفته بود٬ می خواستم با یکی حرف بزنم ٬می خواستم واسه یکی گریه کنم...می خواستم یکی اشکامو پاک کنه ٬یکی باشه که ...
داشت گریه می کرد...آقاهه پا شد گفت تو بشین٬گفت نه تو زودتر اومدی...خوب باشه خودمو لوس نمی کنم می شینم.
از اون روز به بعد هر وقت آقاهه می رفت منتظر می موند تا خانوم کوچولو بیاد و اون بشینه رو نیمکت.خانوم کوچولو میومد میشست رو نیمکت و واسه آقاهه حرف می زد...
من اسمم میناس ٬پدر و مادرم نمی دونم کجان؟اصلا نمی دونم هستن یا مردن...من پیشه یه آقایی زندگی می کنم٬ به همه گفتم بابامه ٬من واسش کار می کنم .پول بهم نمی ده ٬خیلی بده...خیلی اذیتم می کنه...کتکم می زنه...
خلاصه از تنهایی و بد بختیش گفت واسه آقاهه.یه روز خانوم کو چولو گفت آقاهه تو نمی خوای چیزی بگی ؟
آخه من چی بگم؟ نه نگو بیا بشین رو نیمکت بدش بگو!نه مینا تو بشین ٬من می گم.خودتو لوس نکن بشین.آقاهه نشست ...
من اسمم مهرشاده٬اندازه ی تو بیچاره نیستم ٬ولی واسه خودم خیلی بیچارم٬می دونی چیه مینا ٬بزرگترین مشکله این دنیا اینه که همه نمی تونن خوشبخت باشند.منم تنهام٬تنهاییمو با این نیمکت تقسیم کردم....
خانوم کوچولو گفت مهرشاد میای با هم باشیم؟!
مگه نیستیم؟!
نه مثه دو تا سایه...
هوا تاریک شده من باید برم ٬اون آقا بده دعوام می کنه...
فرداش وقتی اومد ٬گفت چی شد مهرشاد؟!من یکی رو می خوام که همیشه با من باشه...نزدیکترین فرد به من باشه...می خوام یکی بشه همه چیزم...هستی؟
آره هستم ٬مثه یه سایه...
تو چی ؟ تو می خوای من واسه تو مثه چی باشم؟
من می خوام یکی باشه که دوتایی رو این نیمکت بشینیم٬تنها نباشم...
هوا تاریک شده بود
مینا نمی ری؟!! نه ...تو با منی دیگه؟ آره ...آره... مثه سایه...
اون آقا بده که مینا خیلی ازش می ترسید اومد تو پارک...
دختر...دختر...مگه با تو نیستم؟...
مهرشاد با منی دیگه؟ آره ...آره... مثه سایه...
مینا رو به اون آقاهه گفت من با تو نمیام٬من می خوام با مهرشاد برم٬دوسش دارم٬دیگه از تو نمی ترسم٬دیگه به حرفت گوش نمی کنم ...
مهرشاااد؟؟!!...کو...؟؟؟ کجاست این آقا مهرشاد...
مینا منتظره صدایه مهرشاد بود...ولی وقتی بر گشت دید نیمکت خالیه...
خانوم کوچولویه ما نمی دونست حتی سایه ها هم وقتی هواتاریک میشه آدمو تنها می ذارن .مهرشاد وقتی به اون نیمکت نگاه کرده بود متوجه شده بود که تحمل وزن دونفر رو نداره....
یا علی






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 111]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن