تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم(ص):برترین ایمان آن است که معتقد باشی هر کجا هستی خداوند با توست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805716380




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اما این بار میخواستم بگم....


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:

نشسته است روی نیمکت گوشه سالن و ارام جزوه هایش را ورق میزد...

-این مال شماست...دختر نگاهش میکند...بگیرید لطفا...کاغذ را میگذارد رو جزوه هایش و

خداحافظی ارامی میکند و میرود...

پسر خیره میماند و دختر ناشناس دور میشود و توی یکی از کلاس ها گم میشود...برگه را باز میکند

و خط اشنای برگه او را یاد جزوه های کسی میاندازد که...

"اخر این بازی تا کی؟چقدر منتظر نگاهت بودم توی هزار تا نگاه غریبه...چقدر دلم برای دیدنت پر میکشد...

نگاه تو هم پر بود از حرف هایی که نگفته میخواندم...برای رسیدن دوشنبه ها لحظه شماری میکردم....

چقدر ساده بودم...نگاهت که دروغ نبود؟!نه نبود...اما تا کی این بازی ادامه دارد؟...این که منتظر هم باشیم...

تا کی تو بترسی از حرف زدن و من بترسم از شنیدن حرفت؟تا کی باید اینگونه ادامه داد....

حالا من خیلی دور شده ام...خیلی دور...پس ارام بنشین و این ورق را بخوان و بعد هم ان را دور بیانداز...

هرروز به بهانه ی دوشنبه ها بیدار میشدم... و هر دوشنبه به بهانه ی دیدن تو...هر دوشنبه به انتظار دیدن نگاه تو...

توی دلم خدا خدا میکردم...که نگاهت را بیشتر ببینم...که چشم بدوزی به چشم هایم...که از نگاهت یک چیز ی فرو برود

ته دلم و تا مغز استخوانم را بسوزاند...من عاشق این حال و هوا بودم...عاشق باران بودم...عاشق ان روزهای عجیب و غریب... و شاید...عاشق تو...تو هم بودی...نگو که نبودی...نگو که اشتباه فهمیدم...نگو که توی کلاس خط نگاهت به من نمیرسید...همیشه میرسید...همیشه سنگینی نگاهت را روی خودم حس میکردم...همیشه از بهانه ی بچه گانه ات خنده ام میگرفت برای انکه چند کلمه بیشتر حرف زده باشیم...نه اشتباه نمیکنم...همین طور بود...اما...انگار دیگر داشتیم عادت میکردیم...عادت میکردیم به اینکه منتظر هم باشیم...انگار از این بازی خوشمان امده بود...انگار...تقصیر من هم بود...هیچ فرصتی را برای حرف زدن تو ...برای ابراز علاقه ی تو فراهم نکردم...میدونی!میخواستم تو خودت بیایی...خودت بخواهی که حرف بزنی...اما یکدفعه نمیدانم که چه شد..کم کم...ذره ذره...دیگر دلم نمیخواست مه ببینمت...فقط دوست داشتم منتظرت باشم...بگذریم...از ان روزها خیلی میگذرد...اما گفتم این حرفها نگفته نماند...من عاشقت بودم...اما دلم نمیخواست که دیگر ببینمت...حالا که این حرف ها را میخوانی من خیلی دور شده ام خیلی ...خیلی... اما عاشقت بودم...حالا هم این برگه را مچاله کن و برو پی زندگیت...ما عاشق هم بودیم ...کاش تو جرات میکردی"


پسر از روی نیمکت توی سالن دانشکده بلند میشود برگه را میگذارد روی سینه اش...قلبش انگار که درد بگیرد...اه نمیکشد...اشک نمیریزد...توی داش مثل ان روزها...درست مثل همان روزها به غرورش لعنت میفرستد...با خودش میگوید این بار میخواستم بگم...به جون خودت که برام عزیزترینی...این بار میگم...این بار میام...چند قطره اشک جمع میشو گوشه چشمش...این بار میگم...چند قدم میرود جلو...دختر ناشناس را میبیند که برگه ای را با سوزن میزند روی برد و میرود...خودش را از میان جمعیت میرساند جلو روی برد چیزی میبیند که همان جا خشکش میزند...گوش هایش سوت میکشند چیزهای مبهمی از اطراف مینود...-طفلک مریض بود-...چشم هایش را باز و بسته میکند...پلک هایش را به هم میکوبد...باور نمیکند...دوبار میخواند از بالا تا پایین...سه باره میخواند...



همه رفته اند...سالن خلوت است...پسر خیره مانده به برگه و برای بار هزارم میخواند...باور نمیکند...انگار که بالاخره یک چیزی بفهمد...انگار که بالاخره اعلامیه ی نصب شده اگهی فوت کیست...یک قطره اشک از چشمانش میافتد پایین...ارام میگوید:اما این بار میخواستم بگم...می خواستم بگم...دوباره میگوید...اما این بار میخواستم بگم...زمزمه اش به فریاد تبدیل میشود...به خدا میخواستم این بار بگم...گریه میکند...صدایش میان زجه هایش غرق میشود...می خواستم این بار بگم...میخواستم بگم...لعنت به من...لعنت به من...نامه را مچاله میکند...مینشیند روی زمین.. ارام میشود...ارام...خیلی ارام اشک میریزد...و میگوید... اما این بار میخواستم بگم


پس تا دیر نشده حرفاتونو به هم بگین
توی عشق غرور معنایی نداره







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 247]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن