تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):صدقه بلا را برطرف مى كند و مؤثرترينِ داروست. همچنين، قضاى حتمى را برمى گرداند و...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1813114809




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

به روايت جنگ (۳) روى ماهت را مى بوسم


واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: به روايت جنگ (۳) روى ماهت را مى بوسم
[مانى مهر]
نامه مسئول پرسنلى تيپ.‎/‎/ به فرمانده تيپ در تاريخ ۱۸ مهرماه ۱۳۶۵:
اين نامه را نه به شكل رسمى مى نويسم كه ذيل باقى نامه ها بايگانى شود نه برحسب وظيفه كه شما فرمانده باشيد و بنده تحت امر؛ برحسب دوستى اى مى نويسم كه سال هاست ـ يادتان كه هست ـ پابرجاست.
خودم حيران مانده ام با اين چند وصيتنامه؛ كه چقدر اين آدم ها شناخت داشته اند نسبت به هم؛ چقدر آگاه بوده اند نسبت به هم؛ نمى دانم. ما هم كه چند سال رفاقت پشت آشنايى مان است همين قدر آگاهيم نسبت به هم مى دانم كه شما مى دانيد كه اين آشنايى ها، اين آگاهى ها آسان به دست نمى آيد. قديم ها اين آشنايى ها به سال ها بود اما حالا، اينجا، به روزها رسيده. چرا توى انقلاب اين طور نبود. يادتان هست «حميد» را كه تا آخرش نفهميديم كه نفوذى است چقدر سر دين و ايمانش قسم خورديم و دفاع كرديم تا پرونده اش از آرشيو ساواك درآمد. يادتان هست كه چطور قبل از اينكه شست مان خبردار شود، سوار همان هواپيمايى شد كه نماينده هاى «امل»را به لبنان مى برد و بعد سر از اسرائيل درآورد ما نشناختيمش با اين كه شش سال رفاقت كرده بوديم. با هم زندان رفته بوديم. شما خواهرش را عقد كرده بودى.‎/‎/ بگذريم. موضوع، نقل اين حرف ها نيست فقط خواستم اين وصيتنامه ها را بخوانيد؛ البته زياد شبيه وصيتنامه نيست. بيشتر شبيه نامه هايى است كه نوشته شده به اميد نوشتن نامه بعدى؛ به نظرم، اين يعنى اميد. اميد، همه چيز اين بچه هاست. يادتان هست موقعى كه زندان بوديم بعضى شب ها نااميد مى شديم و از شدت نااميدى، پتو را روى سرمان مى كشيديم و بدون اين كه بقيه بفهمند، گريه مى كرديم يادتان هست كه منتظر معجزه بوديم اينها، خود معجزه اند.‎/‎/ نمى خواهم صحبت را طول بدهم. مختصرى يادآورى را اضافه كردم به نامه كه بعضى چيزها را خودم، بيشتر يادم باشد شما كه يادتان هست. برويم سر اصل مطلب. اصل مطلب، همين وصيتنامه هاست كه يكى يكى در ذيل نامه مى خوانيد. يكى يكى الصاق كرده ام به پلاك و عكس صاحبان نامه ها يا وصيتنامه ها.
الف ـ وصيتنامه بنده خدا غلامرضا براى آيندگان:
امشب كه برويم احتمالاً برگشتنى نيستيم يعنى نيستم. نمى دانم چرا اما مى دانم هر آمدنى يك رفتنى دارد. اين را از صحبت هاى «آقاولى» كه «سن و سال دار» ماست مى نويسم. اميدوارم تقلب محسوب نشود. من يك بار، دو سال قبل، توى درس رياضى تقلب كردم از روى ورقه يكى از همكلاسى هام. «رويم» سياه. چون شاگرد زرنگى بود دبير فكر كرد كه همكلاسى ام دارد تقلب مى كند. آخرهاى امتحان بود. ورقه را از دستش گرفت. زود دويدم جلو. گفتم: «ميازار مورى كه دانه كش است.» دبير، نگاهى چپ چپكى به من انداخت و گفت: «باز هم از آن حرف ها زدى ها!» گفتم: «اشتباه كرده استاد. شما ببخشيد.» گفت: «تصحيح اش نمى كنم داشت از روى دست ات تقلب مى كرد.» گفتم: «من به عنوان «ولى دم» رضايت دادم شما به عنوان قاضى ببخش!» آن روز براى امتحان نخوانده بودم و ناچارتقلب كردم. خدايا ببخش! به قول آقاولى: «هر چيزى را روى ديوار مردم نقاشى كنى مردم همان چيز را روى ديوارت نقاشى مى كنند.» الآن كه دارم اين وصيتنامه را مى نويسم حسن هم بغل دست من نشسته و دارد تقلب مى كند كه وصيتنامه اش خوب دربيايد. اميدوارم وقتى خدا مچ من را گرفت، بيايد و بگويد: «به عنوان «ولى دم» رضايت دادم!» او، شاگرد زرنگ اينجاست. همانى است كه از روى ورقه اش تقلب كردم. الآن از من پرسيد: «مطمئنى تقلب را با «غين» نمى نويسند » يك ليوان آب يخ روى سرش خالى كردم. گرماى اينجا، آدم ها را گرمازده مى كند! به قول آقاولى: «آب يخ تگرى، توى زمستان، به درد خرس قطبى مى خورد.‎/.» اين را موقعى مى گويد كه «حسن» تنبلى مى كند و نمى رود دبه را آب كند براى چادر. راستى بابا! اينجا يك فرمانده تيپ داريم كه عين شماست. حركاتش، سلوك اش. همه چيزش مثل شماست. خيلى هم جدى است. اميدوارم وقتى شهيد شدم اين را بخواند و خوش اش بيايد و يك فاتحه نثار روح ما كند. به روح مامان، خودم سلام مى رسانم.
به امام جماعت مسجد بگو از اين كه امضايش را براى اعزام، جعل كردم پشيمانم. بگو، انگشترش را كه با آن ورقه هاى اعزام را مهر مى كرد هنوز توى انگشت اشاره دست چپم است. مى گذارم بغل اين وصيتنامه. به دستش برسان و بگو حلالم كند. بگو، طبق استخاره خودش آمدم. بگو آن آقايى كه نمى شناخت و شش ماه قبل، آمده بود مسجد كه برايش استخاره بگيرد، شاگرد نفت فروش سه محله بالاتر بود كه با ۳۰ تومن راضى اش كرده بودم كه بيايد آنجا، به نيت من استخاره بگيرد. بگو آن تسبيح سبزش را گم كرده بود الآن دست حسن است. حلالمان كند. با آن ذكر مى گفتيم.
ب ـ وصيتنامه بنده خدا آقاولى براى پسرش:
سلام؛
ان شاءالله كه حالت و جايت خوب است. ان شاءالله وقتى آنقدر بزرگ شدى كه قد اين دو تا بچه بشوى كه الآن بالاى سر من ايستاده اند و حالى شان نيست كه نامه خصوصى يعنى چى، مثل همين ها، بتوانى تيز بازى در بياورى و بگويى: «ما كه نگاه نمى كرديم. داشتيم حسنه براى خودمان دست و پا مى كرديم. فكر كرديم ذكر مى نويسيد ما هم مى خوانديم كه ذكر گفته باشيم!»
پسرم!
مى دانم كه كم كم دارى گنده مى شوى و شايد ۱۵ سال ديگر آنقدر گنده شوى كه بتوانى يك تفنگ را بلند كنى اما سعى كن فقط به جايى شليك كنى كه مجبور باشى. كشتن چيز خوبى نيست. بدترين چيز اين است كه ناچار باشى بكشى. وقتى كه دشمن ات، روى خاك ات باشد ناچارى. آن وقت، همه ناچارند؛ حتى همين بچه هايى كه ۱۵ سال ديگر قد آنها مى شوى. فقط سعى كن كه نامه هاى ديگران را نخوانى، خوب نيست! به اين كار مى گويند فضولى! فضول ها مگر كارى نداريد! برويد ديگر!
تا يادم نرفته بنويسم كه حمله نزديك است. ما مى رويم جلو و معلوم نيست چند نفر شهيد شوند چند نفر زنده بمانند؛ اگر شهيد شدم كه مى بينمت هم تو را هم مادرت را. آن وقت ۱۵ سال بعد، تو آنقدر بزرگ شده اى كه روح ات، بتواند بيايد اينجا و تفنگ هاى زنگ زده را دستش بگيرد و من آنقدر سنم بالا رفته كه مى توانم به يك درخت سبز تكيه بدهم و از آن بالا برايت دست تكان بدهم. اين دو تا فسقلى هنوز نمى دانند كه تو و مادرت شهيد شده ايد. خيلى دلشان مى خواهد كه ببينندت؛ تا يك ساعت پيش قولش را نداده بودم اما يك دفعه به دلم افتاد كه همه مان مى آييم پهلوى شما. گفتم: «باشد!» بايد مواظب باشم دارند مى آيند با يك دبه آب يخ. مى بينمت. روى ماهت را مى بوسم.
ج ـ وصيتنامه حسن كه خدا ببخشدش چون ۹۵ درصد وصيتنامه اش، تقلب از روى وصيتنامه رفيق اش است. به همين دليل، پاره اش كرده. به قول آقاولى: «باران اگر باران باشد، برنج، قد نكشيده مى بارد، وگرنه اشك چشم كشاورز است» حالا اين حرف چه ربطى به اينجا دارد خودم نمى دانم. فقط مى دانم كه دبه آب يخ را امروز من بايد بياورم. اميدوارم وقتى شهيد شدم، آن بالا آنقدر آب يخ فراهم باشد كه احتياج به نوبتى كردن اين كار نباشد يعنى منظورم اين است كه دبه ها لااقل سنگين نباشند! براى آقاولى راحت است چون هيكلى است اما براى من كه پوست و استخوانم مشكل است. اميدوارم آقاولى هم مثل من، آنقدر كنجكاو باشد كه نامه هاى ديگران را بخواند و اين نوبتى كردن آوردن دبه را لغو كند. راستى خدا! من كه كسى را ندارم خطاب به او چيزى بنويسم. يك عمه پير دارم كه چشم هايش نمى بيند و مش قاسم سر كوچه مان هم سواد ندارد كه كاغذ را برايش بخواند، فقط بلد است پاكت نامه را دوزار بيشتر از بازارچه بفروشد. خدايا مرا ببخش! توبه! فكر مى كنى آن دنيا بفهمم كه پدرم وقتى كه رفت كويت، چرا ديگر برنگشت و مادرم چرا دق كرد فكر مى كنى توى آن دنيا، عمه خانم گوش هاش سبك شود و بشنود و بگويد كه چطور به عنوان فاميل ارشد، قيم من شده در حالى كه اسم فاميلى اش با اسم فاميلى من يكى نيست خدايا! مى رويم جلو. مى بينمت. روى ماه ات را مى بوسم.
 سه شنبه 30 مهر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ايرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 128]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن