تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):مومن برای مومن برکت و برای کافر، اتمام حجت است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815516319




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

کفشهای قرمز


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: هميشه برام از همين کفشا میگرفت. از اين کفش پيرزنيا. ديگه يه روز به خديجه گفتم، پاشو مادر بريم بازار. ميخوام يه کفش بخرم. دوست داشتم از اين کفش سانتا مانتاريا داشته باشم. به خديجه گفتم بابات هميشه برام از اين کفش پيرزنيا مي گيره. يه قرمز ديدم. پاشنه بلند. حوصله پروف مروف نداشتم. شِرتي خريدمش. خب اندازه مو بلد بودم.
کمی روی صندلی چرخدارش جابجا شد. دست چپ را حايل پای راستش کرد و آن را بالاتر کشيد تا روی پايه درست جا بگيرد.

- آخيش. تو همين پام کردم وقتي رسيدم خونه. ناخونام قشنگن، نه؟

- بله نجمه خانوم. چه لاک خوشرنگی اَم زدين.

- وقتای بي نمازی لاک مي زنم آقا مجيد خوشش بياد. مي خوای بدم بزني؟ شوهرت که بياد خونه، حالش عوض مي شه. ها؟ مي خوای؟ تازه واسه عروسی ام به دردت می خوره.

- نه مرسي. دستتون درد نکنه.

- نه به خدا، تعارف چيه. خواستي بری، اول برو لاکو بردار از تو اتاق خديجه. آخه مال خديجه اس. خودم براش خريدم. به خودم گفتم از حالا بايد اين چيزا رو ياد بگيره تا مثه مادرش نشه.

- اوا نجمه خانوم! مگه چه عيبي دارين؟ اين حرفا چيه؟

- اول رفتم حموم. اون موقع هنوز مي تونستم خودم کارامو بکنم. مثه حالا اينقدر خاک به سری نشده بودم. به اين فاطی، جاری ام که دیروز دیدی اش، گفتم بيا پيش من زندگي کن. هر چي داريم با هم مي خوريم. تو هيچ خرجي نده واسه زندگي ات. تو فقط خونه رو ضفط و رفط کن. بچه ها از مدرسه مي آن، غذا پختن و جمع و جور کردن با اين دست چلاق و پای لنگ برام خيلي سخته. بي خير به خرجش نرفت. من که نمي بخشمش. خدام نبخشدش. طفلک بچه ام. مي بيني که خديجه ام همه کارامو مي کنه. ولي از اول مهر دوباره بدبختي ام شروع مي شه.

سکوت ميکند. نگاهش را مياندازد پايين. انگار منتظر شنيدن چيزی از نسرين است. نسرين چای را از سيني بر مي دارد و به صاحبخانه اش مي دهد. قندان را جلوی او مي گيرد. نجمه خانم پشت چشم نازک مي کند و دو حبه قند برمي دارد. نسرين که روی زمين نشسته، چشم نازک کردن خانم صاحبخانه را نمي بيند.

- الهی بميرم نجمه خانوم! اگه يه پرستار بگيرين خيلي خوبه. هم کاراتونو راه می اندازه و هم ...

- اوا! چي مي گي؟ زندگي مو بدم دست يه غريبه؟ دستاش تو غذام بره حالم به هم مي خوره. دلم مي خواد يه خودی اين صوابو بکنه. تازه، معلوم نيست دستش کج باشه يا نه. آخ! استغفرالله! غيبت نشه.

- نجمه خانوم! خدا بزرگه. يه کمکي از غيب مي رسه و حالتون خوب مي شه. يه چايي ديگه بريزم براتون؟

- نه ممنون. گفتی غیب. به حق آقا که نصف جونمو براشون دادم وقت ارتحال شون.

و باز پشت چشم برای مستاجرش نازک ميکند.

- آقا مجید کفشا رو دیدن خوششون اومد؟

- ها، می گفتم. آقا مجید که رسید خونه، من تو آشپزخونه بودم. داشتم چایی بعد ظهرو دم می دادم. لباس مهمونی سبزمو ندیدی، همونو پوشیده بودم و کفش قرمزه رو. آخه آقا مجید رفته بود پیش ننه ام شکایت که نجمه خونه رو کرده عزاخونه. از صبح تا شب روضه می ذاره و این حرفا. ننه ام یه روز آش نذری که داشتم، می آد اینجا گله گذاری. انگاری مادر شوهر.

دست چپش را می گذارد روی دست راست و بلندش می کند می گذارد روی دسته صندلی چرخدار و شروع می کند مالیدن دست چلاقش. بعد با دست سالمش چرخ را می چرخاند تا می رود سمت پیشخوان اتاق. قران را برمی دارد با همان دست و می گذارد روی پایش. قران لیز می خورد می افتد پایین پاهایش. خم می شود ولی نمی تواند به کتاب برسد.

- استغفرالله.

نسرین خانم تند بلند می شود و قران را برمی دارد. می بوسد می گذارد روی پای نجمه خانم.

- نجمه خانم جان تعارف می کنین والله. خب می گفتین من بیارم. من که بی وضو نبودم.

- هی مادر جان چی بگم. دیگه کارمون تمومه. خدام ازمون رو برگردونده. اون زمون که شب و روز کار و بارمون خدمت بود، خدا با ما بود. حالا که افتاده شدیم، قرانم دیگه ما رو نمی خواد.

- استغفرالله. کفر نگید نجمه خانوم.

- آقا مجید دیگه مثه قدیما نیس. نمیره زیاد مسجد. اخلاقش خیلی عوض شده. بهش میگم مرد همین کارا رو میکنی من خوب نمیشم. ننهام نصیحتم میکرد به حساب خودش. میگفت اگه به مردت نرسی، اونم دل داره، میره بیرون و دنبال... بهش گفتم نه ننه جون، مردا چیزی که ندارن دل. اونا فقط چشم دارن، چشم. ولی دیگه رو حرفش حرفی نزدم از ترس آتیش جهنم. میخواستم درد دلمو باز کنم براش که نکردم. مقنعه قهوه ایمو سر کرده بودم. موهامو روغن نارگیل زده بودم. آقا مجید که رفت دست و رو بشوره، رفتم چایی بریزم. این دستم کار میکرد هنوز. با سینی چایی که برگشتم هال، دیدم وای ننه، یادم رفته روضه الله وردیانو خاموش کنم. نوارشو تازه عصمت خانوم از مشهد اردحال سوغات آورده بود. تندی رفتم خاموشش کنم یه وخت غر نزنه آقا مجید. یادم به کفشا نبود، پام پیچ خورد. هم تنمو سوزوندم و هم مچ پام شیکست. هی! هر چی لعنت برفستم به این کافرا که این کفش سانتا مانتاریارو از خودشون در آوردن، کم گفتم. دکترا گفتن از پوکی استخونه. شیش ماه تو گچ بود. ولی دیگه هیچ وخت مثه اولش نشد. جوش نمی خوره و دیگه چاره نداره. یه دست و یه پام در راه آقا روح الله رفت، این یکی پامم در راه آقا مجید و هوساش.

- الهی بمیرم براتون نجمه خانوم...

صدای جیغ بچه از بالا می آید. هر دو ساکت می شوند.

- ببخش نجمه خانوم. انگار الهام بیدار شده. برم سروقتش. زودی می آم.

منتظر پاسخ نجمه خانم نمی ماند. می دود سمت در. نجمه خانم ساکت است. مقنعه را جلو و دوباره عقب می کشد. موهای بیرون زده تاب بر می دارد و نیمی اش تو می رود. باقی اش می ریزد روی پیشانی اش. سرش را می اندازد روی سینه و چشم ها را می بندد. دست میکشد به قران. آه بلندی می کشد. باقی حرفها را با خودش زمزمه میکند.

- رگ دستم شروع کرد به سوختن. انگشتام میپرید. ولی خودم حالیم نبود. امام رفته بودن تازه. مسجد اعلی بود تو خیابون یوسف علیه السلام. تو سر خودم میزدم و موهامو میکشیدم. هی! سکته اولم همون جا شد.

به دست راستش نگاه می کند. بعد چشم ها به سمت پای راست می گردد که بی جان افتاده بود روی زمین. قران را لای زانوهاش محکم می کند. با دست چپ پای راست را به سختی بلند می کند می گذارد روی پایه ویلچر.

- برق داده ان. ورزش داده ان. کفایتی نکرد. تا سکته دومم زدم. سکته ها کم نبود. این یکی پامم ناکار شد. لعنت به... استغفرالله. به قران نگاه می کند. خم می شود. کمی هم قران را بالا می آورد و می بوسد.

نسرین بچه به بغل و با یک بشقاب بادام زمینی بو داده وارد اتاق می شود. پستان لاغرش از دهان بچه ول افتاده بیرون. نسرین می نشیند. بچه را کمی جابجا می کند و پستان را در دهانش می گذارد.

- راضی به زحمت نبودیم.

- ناقابله. بخورین.

بشقاب را بالا میگیرد تا نجمه خانم بردارد.

- اونقدر افسرده بودم بعد ارتحال آقا، که آقا مجید منو برد تهران پیش روان پزشک. دکتر به آقا مجید گفت دیگه لباسای تیره نباید بپوشیم. گفت رنگای شاد، سبز، زرد، استغفرالله قرمز. بعد گفت رسیدین شهرستان، یه ضبط بزرگ میخرین با آهنگای شاد و استغفرالله رقص و آواز. من که بهش گفتم از این گناها گوش نمیدم. کافر بیدین.

- شاید مجبور بود برای سلامتی تون اینارو بگه.

- از من گوش بگیر خواهر. از این کافرا هر چی بر می آد برا گمره کردن مردم. تازه دکتر دستور داده بود هیچ مجلس ختم و عزایی ام نباید برم. خب خانومی که شما باشین. در و همسایه چی می گن؟ واسه فامیل و همسایه نری مسجد، واسه حضرت فاطمه قربونشون برم چی؟ دکترِ سکته ام گفته بود هر جا دیدم سکته داره می آد دوباره، همونجا دراز بکشم و تکون نخورم تا رد بشه.

نگاه می کند به جلد قران و دست می کشد روی آن.

- تو مسجد بودم. وقت شهادت حضرت فاطمه زهرا بود قربونشون برم. آقا مجید که نمی اومد. دختره اَم درس داشت. نشسته بودم بغل دست مش سکینه و همین جاری ام، فاطی. روضه خون مرثیه می خوند، و همه های های گریه می کردیم. یکهو دیدم دستم داره می پره. سرم تاب می خوره. همون موقع فهمیدم سکته اس. ولی وسط عزا که نمی شد دراز به دراز بیفتم. رو نداشتم. تازه خودمو کوچیک می کردم پیش جاری کوچیکه؟ شما بگین می شد؟ سرم هو هو می کرد و انگشتام می پرید. زیر لب اون قدر دعای حضرت سلیمون خوندم تا چشمام سیاهی رفت و سر از بیمارستان در آوردم.

- الهی بمیرم نجمه خانوم. شما نظر کرده این والله! همین که تو همچین مجلس عذایی....

- نگو خواهر! نگو گریه ام می گیره.

نجمه با گوشه مقنعه اشکها را پاک میکند.

- چند وقته؟

- سه سال و نیم.

- الهی بمیرم. فاطمه زهرا شفا بده انشاءالله.

- آقا مجید نذر کرده تا خوب نشم دیگه نره عزاداری. میگم بهش کفر نگو مرد. ولی به خرجش نمیره.

- دعا میکنم سر نمازام براتون نجمه خانوم. خدا رو خوش نمیآد زن با دینی مثه شما...

بچه جیغ میکشد. پستان از دهان بچه ول میماند. نسرین پستان را دوباره در دهان بچه میگذارد و میچلاند. جیغ بچه میان ملچ ملوچ هایش گم میشود. صدای زنگ در میآید.

- وای! گمونم شوهرمه. چایی نگذاشتم کفری میشه. من رفتم نجمه خانوم.

- اوا، کفش قرمزم یادت نره. مگه نگفتی میخوای واسه عروسی خواهر شوهرت؟

- وای! مرسی نجمه خانوم. مرسی. تو روم خدا ببخشینا. بعدِ عروسی پس می آرم.

- قابل نداره. انشاء الله خوش بگذره.

نسرین کفش قرمز را می گذارد توی جعبه ی کفش کنار صندلی چرخدار و با عجله از در خارج می شود.



قران را روی پایش میبیند. نمیداند چرا برداشته روی پایش گذاشته. چند دقیقه چشمش روی جلد قرآن میماند.

قرآن را بلند میکند با دست راست و روی پیشانی میگذارد و میبوسد. باز میگذارد روی پایش و آرام به سمت پیشخوان میرود.

به پنجره نگاه میکند. ضبط زیر پنجره است. به سمتش میرود. خم میشود. نوار کاست را از روی ضبط برمیدارد. روضه حاج رسولیان است. به ساعت نگاه میکند. یک ساعت تا آمدن آقا مجید وقت دارد. کاست را در ضبط میگذارد و دگمه را می فشارد. روضه خوان میخواند.

رو به پنجره میکند. برگ های زرد خرمالو حیاط را پوشانده. با دست راست دست چپ را روی حاشیه پنجره می گذارد. سرش را تکیه میدهد به آن و به حیاط چشم ميدوزد.







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 316]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن